کتاب مهر ممنوع
معرفی کتاب مهر ممنوع
چاپ چهارم کتاب مهر ممنوع نوشتهٔ نسرین قدیری (کافی) است. نشر آسیم این رمان معاصر ایرانی را روانهٔ بازار کرده است.
درباره کتاب مهر ممنوع
کتاب مهر ممنوع حاوی یک رمان معاصر ایرانی است که در ۱۶ فصل نوشته شده است. این رمان از جایی آغاز میشود که راوی میگوید «سهراب» رنگپریده و پریشان وارد خانه شد. مادر او از دیدن چهرهٔ درمانده و ناامیدش فهمید که ناموفق و سرخورده از خانهٔ عمویش برگشته است. قلب این مادر از دیدن صورت بیرنگ و چشمهای اشکآلود پسر به درد آمد. مادر بغضش را قورت میدهد و با لبخندی ساختگی به سهراب سلام میکند تا خبری از آنچه گذشته، بگیرد. این راوی اولشخص میگوید که خودش و سهراب و مادرش، در آن وقت در خانه تنها بودند. سهراب پسر بزرگ خانواده و اولین فرزند «سودابه» و «علی» است. سهراب سال آخر فوقلیسانس مهندسی راه و ساختمان را سپری میکرد. راوی میگوید که او باهوش و زرنگ بود و در دانشگاه سراسری قبول شده و تا مقطع فوقلیسانس را با موفقیت گذرانده بود و حالا بیش از یک ترم از درسش باقی نمانده بود. سهراب چه اتفاق بدی را پشت سر گذاشته است؟ این رمان را بخوانید تا بدانید.
خواندن کتاب مهر ممنوع را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب مهر ممنوع
«شاید اگر آن روز به خصوص بهروز به طور اتفاقی باران را نمیدید، تا آخر عمر هرگز نامی از سهراب نمیبرد. او فقط یکبار به دیدار میترا رفته بود که او را آگاه کند و به او بفهماند که شوهرش به تنهایی زندگی چندان سالمی در آن شهرک دورافتاده ندارد. هشداری که او به میترا داد، دوستانه و دور از هر گونه غرضورزی بود. هر چند اگر بهروز مطمئن میشد که باران به گفته خودش مرد دیگری را دوست دارد باز هم ناراحت میشد، اما این موضوع برایش قابل تحملتر و منطقیتر بود تا اینکه متوجه شود آن مرد، سهراب، دوست اوست که دارای همسری زیبا و فداکار و فرزندی خوب و سالم است.
هشدار او به میترا فقط و فقط به خاطر زندگی و خوشبختی میترا بود. زیرا از عشق و مهر درونی او نسبت به سهراب آگاه بود و دوست نداشت در این میان کوچکترین لطمهای به روح و روان او وارد آید.
هر چه میگذشت و به خصوص در دیدارهای بعد که به طور عمد به خانه سهراب میرفت، به خوبی و پاکی میترا بیشتر پی میبرد و از اشتیاق و علاقه او به زندگی و فراگیری چیزهای نو و جدید لذت میبرد.
میترا دائم در حال مطالعه بود و هر روز بر تعداد کتابهای کتابخانهاش افزوده میشد. به تدریج، از صورت آن دختر جوان بیتجربه خارج میشد و دوست داشت اشتباهات کوچکی را که در گذشته مرتکب شده، دیگر تکرار نکند. از اینکه درسش را ادامه نداده بود، به شدت احساس پشیمانی میکرد، اما دوباره رفتنش به دانشگاه میتوانست گذشته را جبران کند. هر چند جریمه زیادی بابت تعطیل کردن و وقفه افتادن در درسش پرداخته بود، اما باز هم خوشحال بود که با شروع زمستان، ترم جدید را شروع میکند و بالاخره موفق به گرفتن مدرکش میشود.
بهروز هیچ پاسخی از پیام تلفنیاش دریافت نکرد. از لحن صدای آن شب میترا و شتابی که در حرفهایش بود به خوبی احساس کرده بود که موضوع از جای دیگری آب میخورد و سهراب قصد دارد آرام آرام با او قطع رابطه کند. اما بهروز تا بیگناهی سهراب برایش ثابت نمیشد، امکان نداشت دست از سر او بردارد. دیگر در فکر باران هم نبود. آن عشق بزرگ و آسمانی که ناگهان وجود او را لرزانده بود، با دیدن منظره آمدن سهراب از خانه او رنگ باخته بود. چه سهراب و چه مردی دیگر، در هر حال باران به او تعلق نداشت، اما اگر قرار بود که آن مرد سهراب باشد، آن عشق بزرگ تبدیل به نفرت و انزجار میشد.
آنقدر منصف بود که هیچگونه قضاوت قطعی در مورد سهراب و باران نکند. بارها خود را سرزنش کرده بود که چرا از دور داوری کرده و به جستوجو و تحقیقش ادامه نداده بود. بارها خود را ملامت کرده بود که چرا در شهرک نمانده و ضمن ادامه کارش، سهراب و باران را زیر نظر نگرفته و به طور قطع از رابطه آنها مطمئن نشده است.
با وجودی که مرد پررویی نبود و هرگز دوست نداشت خودش را به کسی تحمیل کند، بعد از مدتی به سهراب زنگ زد و بدون اینکه چیزی به روی خودش بیاورد گرم و صمیمی با او سلام و علیک کرد.
سهراب که بعد از ماجرای آن شب فکر میکرد بهروز دیگر تماسی با او نمیگیرد، با دلخوری پاسخ او را داد و به ناچار حال پدر و مادرش را پرسید و بعد از کمی گفت وگوهای همیشگی گفت: «خیلی خوشحال شدم بهروز جان صداترو شنیدم! خب... کاری نداری؟»»
حجم
۳۶۱٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۴۴۸ صفحه
حجم
۳۶۱٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۴۴۸ صفحه