دانلود و خرید کتاب شنبه عزیز مطهره شیرانی
تصویر جلد کتاب شنبه عزیز

کتاب شنبه عزیز

انتشارات:نشر صاد
امتیاز:
۵.۰از ۳ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب شنبه عزیز

کتاب شنبه عزیز داستان بلندی نوشتهٔ مطهره شیرانی است که در نشر صاد منتشر شده است.

درباره کتاب شنبه عزیز

رحیم پسر جوانی است که در یک شهر کوچک زندگی می‌کند و درگیر ماجرای عجیبی شده است. داستان با گفت‌وگوی رحیم با اسبش «نسیم» آغاز می‌شود. تن رحیم خونی است. وقتی خودش را می‌شوید و به شهر می‌رود، شهربانی جسد یک نفر را پیدا کرده است. رحیم چه ربطی به جنازهٔ چاقوخوردهٔ وسط شهر دارد؟ 

کتاب شنبه عزیز داستانی جذاب و پرکشش است که خواننده را با خود همراه می‌کند.  

خواندن کتاب شنبه عزیز را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به علاقه‌مندان به ادبیات داستانی پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب شنبه عزیز

«حجره گرم شده، شعلهٔ علاءالدین را کم می‌کنم. کلافه‌ام. کاش به مصطفی قول نداده بودم. حتماً چشم‌به‌راه است. اگر نروم باید اوقات‌تلخی‌اش را تحمّل کنم. قاتی کرده‌ام. دچار مرض شک شده‌ام. صبح تا حالا، از امروز تا شنبه را چندین بار شمرده‌ام. حالا ویرم گرفته که باید امروز را هم حساب کنم یا نه؟ امروز را حساب نکنم پنج روز دیگر داریم تا شنبه. دارم خودم را خَر می‌کنم. این لحظه‌ها هستند که کِش می‌آیند و دیوانه‌ام می‌کنند. مثل مرغی که توی قفس اسیر است، سینه‌ام تنگ شده. دلم برای آن چشم‌های پُرنور تنگ شده. مثل نفسی که توی گلو مانده بی‌تابم کرده. یعنی او هم حال مرا دارد؟

پاشنهٔ درِ مغازه می‌ایستم و سر تا تهِ دو بازارچه را سرک می‌کشم. هیکل گرد و قلنبهٔ شمعون را نمی‌بینم. خیالم تخت می‌شود که حالاحالاها پیدایش نمی‌شود. اگر مغازهٔ ایوب یا سمساری نباشد یعنی رفته پیش مال‌خر و حالاحالاها پیدایش نمی‌شود. در مغازه را می‌بندم ولی قفل نمی‌زنم. به حسن‌کبابی می‌سپارم که هوای کار را داشته باشد. چون چند باری محض خودشیرینی از شیخ بد گفته‌ام برایم دل می‌سوزاند. مثل بیشتر بازار با جهود جماعت میانه‌ای ندارد. شمعون هم که تکلیفش روشن است و مثل گاو پیشونی‌سفید است از دودوزه بازی. این است که حسن‌کبابی ترجیحش بیشتر رفاقت با من است تا شمعون. می‌شود روی رازداری‌اش حساب کرد. از جلوِ در با ایماواشاره بهش می‌فهمانم هوای مغازه را داشته باشد، تا یک تُک‌پا بروم و برگردم. زغال کنار سبیلش یک خط سیاه انداخته، همان‌طور که دارد منقلش را آماده می‌کند دو دستش را توی هوای بالا می‌برد که خیالت تخت. بازارچهٔ حاج‌سلیمان را رد می‌کنم. مثل بیشتر وقت‌ها خبری نیست. بازارچه را که می‌روم تو، یکی‌یکی سر تکان می‌دهم. چون از صبح بار اوّل است که گذرم افتاده و این سلام فقط تا آخر شب رو دارد. خدا را شکر غیر از ایوب کسی راپُرتم را نمی‌دهد، که حجرهٔ او هم بعد از نانوایی است. سر کوچهٔ حمام‌سفید که می‌رسم، به سرم می‌زند راهم را کج کنم و بروم سمت خانهٔ اسحاق. بااینکه هیچ امیدی به دیدن راحیل در این وقت روز ندارم، دلم برای ایستادن پشت آن در آبی‌رنگ قنج می‌رود. دارم این‌پاآن‌پا می‌کنم که کلّهٔ مصطفی از توی نانوایی می‌آید بیرون. سرک کشیده پیِ من. چشمش که به من می‌افتد گل از گلش می‌شکفد. پا روی دلم می‌گذارم و بی‌خیال در آبی می‌شوم. مصطفی جلوِ تنور است. صورت پهن و سبزه‌اش باز می‌شود و همین‌طور که انبر نانوایی را فرز می‌برد توی تنور و بیرون می‌آورد، لب‌هایش می‌جنبد. هنوز نرسیده دارد پُر می‌گوید. من خیره شده‌ام به آتش نارنجی تنور. یک‌لحظه هم نمی‌توانم از فکر آن صورت گل‌انداخته بیرون بیایم. سرش را خم کرده بود روی چراغ:

«جلوِ باد رو گرفتم، حالا کبریت بزن.»

خواستم کبریت بزنم ولی دست‌هایم می‌لرزید. توی دلم آتشی به پا شده بود. چشم‌هایش شیطنت داشت. فهمیده بود دست و پایم را گم کرده‌ام. خندید:

«عجب وردست تیز و بزی برای خودش دست‌وپا کرده شمعون!»»

سلما
۱۴۰۱/۱۱/۲۹

کتاب جذابی که در اصفهان قدیم میگذره با تصویرهای به یاد موندنی و صحنه پردازی های جذاب..‌

طیبه
۱۴۰۲/۰۳/۲۰

عجیب زبان گیرایی برای داستان ساخته و شخصیت های داستان بسیار زیبا پرداخت شده اند.جوری که شخصیت اصلی و سرنوشتش برای خواننده مهم می شود و پی جوی آن می‌شود. مدتهابود در داستانی به این زیبایی به توصیف عشق نپرداخته

- بیشتر
مریم
۱۴۰۲/۰۳/۱۱

همیشه در داستان ها ورمان ها قهرمان ها آدم های بی عیب و نقص هستند. در این کتاب با یک قهرمان متفاوت مواجه هستیم. با داستان پردازی خوب و فضا سازی دلپذیر

حجم

۱۸۱٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۲۰۸ صفحه

حجم

۱۸۱٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۲۰۸ صفحه

قیمت:
۶۰,۰۰۰
تومان