کتاب گردنبند چرمی
معرفی کتاب گردنبند چرمی
کتاب گردنبند چرمی نوشتهٔ مهرناز مشعشع است. انتشارات متخصصان این رمان معاصر ایرانی را منتشر کرده است.
درباره کتاب گردنبند چرمی
کتاب گردنبند چرمی حاوی یک رمان معاصر و ایرانی است که زندگی یک دختر مستقل را با تمام دغدغهها و احساسات او روایت میکند. راوی اولشخص این اثر، روایت را در حالی آغاز میکند که میگوید آبپاش کوچک صورتی رنگ را برداشت و مشغول آبدادن به گلدانهایش شد. همکارانش وسایلشان را جمع میکردند تا کمکم خروجشان را ثبت کنند و بروند. راوی در بخش قراردادهای یک شرکت بهعنوان نیروی قراردادی کار میکرد. با او همراه شوید تا داستانش را بدانید.
خواندن کتاب گردنبند چرمی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب گردنبند چرمی
«بعد از ظهرها با داتام به پارک و جاهای دیدنی میرفتم. کاخ سعد آباد، در بند، توچال و... انگار سالها این مرد را میشناسم. شاید او همان مردی است که سالها پیش در خواب میدیدم. مردی که چهرهاش را نمیدیدم اما شبهای زیادی به خوابم میآمد و من را میبوسید.
برای داتام از ویزا نشدنم و قرارداد بستن برای پناهندگی گفتم. از شغل قبلیام و از باورها و از موضوعات اجتماعی حرف زدم. روزها میگذشت و من شادتر و شادتر میشدم. از این که یک نفر هست که با او بنشینم و قهوه بخورم در من چنان انرژیای بوجود آورده بود که به نگاهها و حرفهای آدمها وقتی ما را با هم میدیدند اهمیتی نمیدادم. داتام هر روز برای شاد بودن من برنامه داشت. امتحان کردن غذا در رستورانها و غذاخوریهای گوناگون تا گردش در روستاهای اطراف تهران. گویی تا قبل از حضور داتام در زندگیام در یک بن بستی گیر کرده بودم و فقط نظارهگر رهگذرانی بودم که در آن حوالی میزیستند و یا ساختمانهایی که رنگ و بوی کهنگی میدادند. زندگی من به سردی یخچال بستنی فروشی بود که بستنیهای رنگی را در قلب خود جای داده بود اما خود از تمام این رنگها و طعمها بینصیب مانده است. او فقط نگاه میکند که چگونه ذره ذره از این همه بستنی برداشته میشود و سهم دیگران میشود. الان من خودم یکی از همان رهگذران هستم که میتوانم طعم تمام بستنیها را بچشم. نه احساس تنهایی میکنم نه احساس غمگین بودن.
لباس فرم جدیدم را میپوشم با یک کاپشن سبز. زمستان را دوست ندارم. از سرما فراری هستم. به مؤسسه میرسم. روی سر در بزرگ نوشته شده مؤسسه زیگزاگ. نام جالبی است. در مؤسسه باز میشود.
سلام خانم روستا
بله.
من احمدی هستم مانوش احمدی. به مجموعه ما خوش آمدین.
به سمت یک اتاق راهنماییام میکند.
اینجا دفتر من هست. بفرمایید بنشینید. قهوه میل دارید یا چای.
چای. داتام از من خواسته بود که سنگین رفتار کنم و قدر خودم را بدانم.
تلفن را بر میدارد و میگوید دو تا چایی بیاورند.
خوب خانم روستا آن طور که دکتر پندار درباره شما گفتند این بود که شما تجربه کار در حوزه انیمیشن سازی ندارید و صرفا جهت علاقه به این کار معرفی شدید.
بله درسته.
در اتاق زده میشود. مردی کوتاه قامت با موهای مشکی با سینی چای وارد میشود.
دستت درد نکنه مش مراد. ایشون خانم روستا از همکاران جدید ما هستند. هوای ایشون را داشته باشی.
به روی چشم قربان.
مرد نگاه غضبناکی به من انداخت و استکان چای را روی میز گذاشت.
اول از همه بذارید واحدهای مؤسسه را به شما معرفی کنم. سه واحد پیش تولید، تولید و پس تولید داریم. چاییتون را میل کنید بعد با هم میریم واحد پیش تولید.
از روی میزش قوطی سبز رنگی را بر میدارد و مقابل من میگیرد. قوطی پر است از شکلاتهای رنگارنگ. گوشیاش زنگ میخورد از اتاق بیرون میرود. نفس راحتی میکشم. محل جدید و آدمهای جدید مرا معذب میکند. نمیدانم از پس کار انیمیشن بر میآیم یا نه. تنها دلگرمیام عشقم به رنگ و طراحی قویام هست. آقای احمدی با خوشرویی تمام از من میخواهد دنبالشان بروم. جلوی آسانسور میایستیم. نگاهم را به دکمه آسانسور میاندازم. نگاهش نمیکنم. آسانسور طبقه دوم میایستد. موقع پیاده شدن نگاهم به او میافتد. جوان خوش لباسی هست و بسیار با ادب و نزاکت صحبت میکند.»
حجم
۹۵٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۹۶ صفحه
حجم
۹۵٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۹۶ صفحه