کتاب برو پیش از آن که عاشقت شوم
معرفی کتاب برو پیش از آن که عاشقت شوم
کتاب برو پیش از آن که عاشقت شوم نوشتهٔ تونا کرمیتچی و ترجمهٔ بنیامین مرادی است و نشر مرکز آن را منتشر کرده است. این کتاب داستانی عاشقانه و پرطرفدار و محبوب از کشور ترکیه است.
درباره کتاب برو پیش از آن که عاشقت شوم
آردا بعد از ازدستدادن پسرش در تصادف به خانهٔ قدیمیاش برمیگردد و خاطرات آشنایی با عشق نخستش را مرور میکند.
برای آنان که هم دوست داشتن را بلدند و هم ترک کردن را. «برو پیش از آنکه عاشقت شوم» داستان عشق، شوریدگی، ناکامی و تلاش برای سرپا ماندن است در قالب روایتی آکنده از خاطرات دور و نزدیک. اولین رمان تونا کرمیتچی حکایت زندگی آردا آکاد است که از پس حادثهای ناگوار به خانهٔ پدری پناه آورده و در میان اشیای قدیمی خانهشان نوجوانی خود را بازجسته و تجربهٔ نخستین عشقش را وامیکاود ... رمانی خوشساخت دربارهٔ دلبستن و دلکندن.
خواندن کتاب برو پیش از آن که عاشقت شوم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستانهای عاشقانه پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب برو پیش از آن که عاشقت شوم
«هفدهساله بودم.
آن زمانها هم در همین اتاق کوچک میماندم.
توی اتاق جا برای تکانخوردن نبود. تمام وسایل کهنهای که لازم بود از دید دیگران دور بمانند، بعد از بازنشستگی، همواره به این اتاق کوچ میکردند. تختخوابی چوبی داشتم که رویش کندهکاری داشت و یادگار خانهای بود که در آن متولد شده بودم. کمدی کشودار با شکل و ظاهری اغراقآمیز که زمانی خریده شده بود که اوضاع مالی خانواده خیلی بهتر بود. بعد کتابخانهای که تلویزیون سیاهوسفید محبوب پدر را زمانی جانانه به دوش کشیده و در دیگر قفسههایش سینیهای نقرهٔ مادر و بریتانیکای ۲۲ جلدی را جا داده بود و حالا هم پر از خرتوپرتهای من بود. درست در کنار اینها، مبل سلطنتی غمانگیزی قرار داشت که آخرین عضو بهجامانده از یک دست مبل بود که خیلی وقت پیش از بین رفته بود. همچنین پردههای سبز پستهای که بعد از سالها جلوهفروشی در سالن خانه از مُد افتاده و از پلههای ترقی بهسرعت پایین آمده بودند.
تمامی این وسایل هم رد پایی از خاطرات خانواده را داشتند که بیشترشان را بهیاد نمیآوردم. همهٔ این وسایل که زمانهای مختلف با امیدها و آرزوهای متفاوت راهشان را به خانهٔ ما باز کرده بودند، کل روز در تاریکی اتاق انگار با هم صحبت میکردند و سعی میکردند تاریخچهٔ زندگیمان را کامل کنند. فِردی مرکوری از پوستر روی دیوار با اندوه به آنها نگاه میکرد. من هم همواره احساس میکردم که با نخهای ابریشمی براقی به این وسایل، که از من بهمراتب قدیمیتر بودند، تنیده شدهام.
فقط در این اتاق احساس خوشبختی میکردم. راستش هیچکدام از دخترهای محله مرا «کسی که در لاک خودش باشد» یا «افسرده» نمیدانست. در کوچه اسکیت بازی میکردم و طرفهای عصر روی دیوار باغچه مینشستم و تخمه میشکستم و با پسرها به شرط کوکاکولا والیبال بازی میکردم. منظورم این است که دختری کاملاً عادی بودم که برای هر پدر و مادری باعث خوشحالی است. فقط بعضی وقتها، مخصوصاً مواقعی که تنها میشدم، در این احساس فرو میرفتم که روحم از خودم بهمراتب مسنتر است. البته برای کسی که تفاسیر عجیب و غریبی برای آن اشیای قدیمی داشت، بههرحال این هم چیز عادیای محسوب میشد.
به نظر من اتاقِ کوچک قلب خانه بود. همیشه فکر میکردم که اگر خانه روزی تصمیم به مردن بگیرد، کارش را از همین اتاق شروع کند. گنج زندگیام در این اتاق بود. اگر دردسرهای فُرات نبود، نه تنها آن را به شهر دیگری نمیبردم، حتی به خواب هم نمیدیدم که یک روز مجبور شوم آن را بیرون از خانه به میان انسانهاببرم.
هر دویمان همیشه جاهایی را که میشد مثل صدف داخل آن بخزیم و تنها بمانیم بهراحتی پیدا میکردیم. برای همین هم، در اولین روز اسبابکشی به این خانه، فرات هم چشماش دنبال همین اتاق کوچک بود. اما روزی که چند نفر با هیکل درشت به خانهٔ قدیمیمان آمدند و شروع به بستهبندی وسایل کردند، او در خانه نبود، در مدرسهٔ شبانهروزی بود، در نتیجه نمیتوانست در تقسیم اتاقها دخالتی داشته باشد.
علاوه بر این، تابستان سالی که مدرسه را تمام کرد و به خانه برگشت، انگار او نبود که یک هفته پیش، پشت تلفن، تهدیدم کرده بود؛ به دلیلی نامعلوم شکست را بهراحتی پذیرفت. برای او اتاقی را آماده کرده بودیم که رو به حیاط بود و در غیابش همه از آن استفاده میکردیم. اتاقی که مادرم تمام طول زمستان در آنجا از مهمانانش پذیرایی میکرد و پشتسرهم فال قهوه میگرفت و پدرم آخر شبها، وقتی خانه در سکوت فرو میرفت، آنجا مینشست و میاندیشید به پسرش که در شهری دور مشغول تحصیل بود چه بنویسد. اتاقی بود با پنجرههای بزرگ و دولابچههای توکار و با اینکه بزرگ بود معلوم نبود چطور به آسانی گرم میشود.
اولین کار فرات به محض تصاحب اتاق این شد که به دیوار آن دو سه تا پوستر رنگورورفتهٔ فیلم چسباند. روی میز کارش را، که باز و بسته میشد، پُر از کتاب کرد. و همچنین، برای نمایش قدرت، جای تمامی اشیای قابل حمل اتاق را بهزور هم که شده عوض کرد. بعد با هیکل درشتش پشت همان میز نشست و مدت زیادی قلم بهدست از پنجره به حیاط جلوی خانه خیره شد.»
حجم
۲۰۰٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۰۰ صفحه
حجم
۲۰۰٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۰۰ صفحه