کتاب همیشه فردایی هست
معرفی کتاب همیشه فردایی هست
مجموعه داستان همیشه فردایی هست نوشتهٔ بهار افشاری است. انتشارات ویکتور هوگو این کتاب را روانهٔ بازار کرده است.
درباره کتاب همیشه فردایی هست
کتاب همیشه فردایی هست ۹ داستان کوتاه را در بر گرفته است. عنوان بعضی از این داستانهای کوتاه عبارت از «دوستت دارم»، «خانهٔ هنر روشنا»، «شیطان در قلب»، «پرندهٔ من» و «برای پشیمانی دیر نیست» است. این داستانها در فضای شهری و روستایی، در بازار، در کلاس درس و یا در خانه و در زمان معاصر میگذرند.
داستان کوتاه به داستانهایی گفته میشود که کوتاهتر از داستانهای بلند باشند. داستان کوتاه دریچهای است که به روی زندگی شخصیت یا شخصیتهایی و برای مدت کوتاهی باز میشود و به خواننده امکان میدهد که از این دریچهها به اتفاقاتی که در حال وقوع هستند، نگاه کند. شخصیت در داستان کوتاه فقط خود را نشان میدهد و کمتر گسترش و تحول مییابد. گفته میشود که داستان کوتاه باید کوتاه باشد، اما این کوتاهی حد مشخص ندارد. نخستین داستانهای کوتاه اوایل قرن نوزدهم میلادی خلق شدند، اما پیش از آن نیز ردّپایی از این گونهٔ داستانی در برخی نوشتهها وجود داشته است. در اوایل قرن نوزدهم «ادگار آلن پو» در آمریکا و «نیکلای گوگول» در روسیه گونهای از روایت و داستان را بنیاد نهادند که اکنون داستان کوتاه نامیده میشود. از عناصر داستان کوتاه میتوان به موضوع، درونمایه، زمینه، طرح، شخصیت، زمان، مکان و زاویهدید اشاره کرد. تعدادی از بزرگان داستان کوتاه در جهان «آنتوان چخوف»، «نیکلای گوگول»، «ارنست همینگوی»، «خورخه لوئیس بورخس» و «جروم دیوید سالینجر» و تعدادی از بزرگان داستان کوتاه در ایران نیز «غلامحسین ساعدی»، «هوشنگ گلشیری»، «صادق چوبک»، «بهرام صادقی»، «صادق هدایت» و «سیمین دانشور» هستند.
خواندن کتاب همیشه فردایی هست را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب داستان کوتاه پیشنهاد میکنیم.
بخشهایی از کتاب همیشه فردایی هست
«از مطب دکتر خارج شدند و به سمت ماشین رفتند. سهیلا در دلش آشوب بود میخواست حرف بزند اما نمیدانست باید چه بگوید و از کجا شروع کند. کلمات در ذهنش چون کلاف سردرگمی بودند که باز نمیشد. دلش برای بهمن میسوخت. بیشتر از او برای خودش.
به ماشین که رسیدند بهمن برگه های آزمایش را به صندلی عقب انداخت و بدون هیچ حرفی ماشین را روشن کرد. در مرحلهٔ انکار واقعیت بود. مدام در دلش دکتر و آزمایشگاه را فحش و ناسزا می داد. درونش داغ و سوزان بود. با عصبانیت رانندگی میکرد.
سهیلا که از چهرهٔ بهمن می فهمید که چقدر ناراحت و مستأصل است میترسید حرفی نابجا بزند و بهمن هنگام رانندگی از کوره در برود. از قضا در راه یک موتوری جلوی ماشین پیچید و بهمن سرش را بیرون برد و هر آنچه که عصبانیت در وجودش بود را در قالب فحش و ناسزا نثار آن موتوری کرد. درون جوشانش سرریز بود و دنبال بهانه که چون توپی منفجر شود.
با جدیت دنده عوض کرد و به راهش ادامه داد. سهیلا با این کار بهمن یاد روزهای اول ازدواج شان افتاد آن روزها که هیچ حس خاصی به بهمن نداشت و فقط به اصرار پدرش که میگفت نجیب است و در خانوادهٔ اصیلی بزرگ شده به بهمن بله گفته بود.
در آن روزها هم بهمن با مردی که ناغافل پیچیده بود جلوی ماشین دعوای حسابی به راه انداخت و دست به یقه شد. همان جا فهمید با این مرد عصبانی که سریع از کوره درمی رود، زندگی سختی پیش رو دارد.
همچنان بین شان سکوت بود و هر دو قفل شده بودند و برای باز شدن قفل دهان شان به یک شاه کلید نیاز داشتند.
به خانه رسیدند و هر کدام به گوشهای رفتند. چند سالی بود که بعد از عروسی دخترشان مانا اتاق شان را از هم جدا کرده بودند و مثل همخانه با یکدیگر رفتار میکردند. هیچ رابطهٔ عاشقانه ای بین آنها نبود. بهمن، سهیلا را از همان روزهای اول آشنایی دوست داشت اما به خاطر زبان تلخ و اخلاق تندش هیچگاه یک رابطهٔ عاشقانه و عاطفی قشنگی بین شان رخ نداد. بهمن مرد مغرور و کار نابلدی بود که به نظر میرسید حتی دوست داشتن را هم بلد نیست.
بهمن در اتاقش را بست، به بالکن رفت و سیگارش را که همدم لحظههای پریشانیاش بود روشن کرد. با هر پکی که به سیگار میزد به یاد حرفهای دکتر میافتاد. آن چهرهٔ مصممی که بدون شک و تردید اول خواست با سهیلا حرف بزند اما از رابطهٔ نابسامان آنها خبر نداشت و از این رو بهمن اصرار کرده بود که در حضور خودش حرف بزند.»
حجم
۵۸٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۰۸ صفحه
حجم
۵۸٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۰۸ صفحه