کتاب این دروغ تو را خواهد کشت
معرفی کتاب این دروغ تو را خواهد کشت
کتاب این دروغ تو را خواهد کشت نوشتهٔ چلسی پیچر و ترجمهٔ شهره نورصالحی است و نشر پیدایش آن را منتشر کرده است. اگر میخواهید به یک مهمانی دعوت شوید و در آن مهمانی معمای پیداکردن قاتل را حل کنید، این کتاب هیجانانگیز را بخوانید.
درباره کتاب این دروغ تو را خواهد کشت
یک سال پیش توی مهمانی بچههای مدرسه، شین به طرز بدی مرد و باعث شد خیلیها از نظر روحی ضربه بخورند و نمرههایشان افت کند؛ با اینکه همه سعی کردند آن اتفاق را فراموش کنند و خودشان را از آن کنار بکشند؛ ولی جونیپر نتوانست و بورسیه دانشگاه مورد نظرش از چنگش پرید. به همین دلیل در ناامیدی دست و پا میزد که ناگهان یک دعوتنامه به دستش رسید؛ دعوتنامه مهمانی معمای کشف قاتل.
هرکس بتواند در آخر مهمانی قاتل را شناسایی کند، مبلغ بسیار زیادی به عنوان بورسیه میگیرد؛ پیشنهادی که بهسادگی نمیشود از آن گذشت؛ بهویژه اگر راه دیگری پیش رویت نباشد. اما جونیپر ظاهرا تنها فرد دعوتشده نیست و چهار دانشآموز دیگر هم این فرصت را دارند تا وارد مسابقه بشوند.
خواندن کتاب این دروغ تو را خواهد کشت را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستانهای معمایی و جنایی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب این دروغ تو را خواهد کشت
«جونیپر تورِس با لبخند بیدار شد. امروز روز خاصی است. از این بابت مطمئن بود؛ با اینکه دلیل مشخصی وجود نداشت که آن روز با روزهای دیگر فرق داشته باشد. خورشید نمیتابید، هنوز حتی تو آسمان بالا نیامده بود، اما اهمیتی نداشت. زمین و زمان مستقیماً با او حرف میزدند و آتشی در رگهایش روشن میکردند که ضربان قلبش را شدید میکرد. صدای ملایم و موزونی در گوشش نجوا میکرد که: امروز روزی است که زندگیات عوض خواهد شد.
توی تختش راست نشست، ملافهٔ بههمپیچیده را با پا کنار زد، دستش را لای موهای گوریدهاش کشید، از تخت پایین آمد و رفت جلو پنجره، پایین را نگاه کرد. خودش بود، خانم پستچی موبور و ژولیده روی صندوق پستشان خم شده بود و یک دسته پاکت را توی آن میچپاند. مطمئن نبود، اما حدس میزد آن پاکت بین آنها باشد.
با عجله از اتاقش بیرون آمد، توی راهرو راه افتاد، از جلو اتاق خواهر کوچولو و اتاق پدر و مادرش گذشت. بهزودی اعضای خانواده بیدار میشدند و دیگر نمیتوانست صندوق پست را مخفیانه بازرسی کند. اما اگر خیلی بیصدا حرکت کند (روی این کفپوش لق و آن پلهای که جرقجرق صدای میکند، پا نگذارد) میتواند بیآنکه کسی متوجه بشود، از خانه بیرون برود.
همین کار را کرد. از خانهٔ سبزرنگ سبک ویکتوریا رفت به دنیای سفید زمستان. در طول شب، قیافهٔ حیاط بهکلی عوض شده بود. قندیلهای یخ از شاخههای درختهای بلوط آویزان بود و ته حیاط، صندوق پست برفکزده مثل یک انگشت شست غمزده ایستاده بود.
درِ صندوق را یکضرب باز کرد، انگشتهایش روی ورقههای تبلیغاتی لغزیدند و یک بسته کوپن را لمس کردند تا بالاخره پاکت را از تاریکی صندوق بیرون کشیدند. حتی قبل از اینکه آن را ببیند، مطمئن بود این همان پاکتی است که منتظرش بوده. بزرگ بود، قطور بود، و دستخط رویش...
قرمز به رنگ خون؟ پاکت از دستش ول شد و چند بار مثل دانههای برفِ دور و برش بالبال زد و وقتی افتاد زمین، جونیپر متوجه دو نکته شد: آن پاکتی که انتظارش را میکشید، نبود. دعوتنامه بود.»
حجم
۲۵۷٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۳۲۷ صفحه
حجم
۲۵۷٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۳۲۷ صفحه
نظرات کاربران
احتمالا خیلی سانسور شده چون رشته ی داستان از دست ادم در میرفت در کل توصیه نمیکنم گیج کننده بود
داستان خوبی بود ولی بعضی جاها رو خوب نفهمیدم،گسیختگی داشت ،واضح نبود.،عجیب بود .من نفهمیدم از اول بازی دست خودشون بودوبورسیه؟
درباره ۵ تا دوست قدیمی که در بازی دوباره همو روبرو میکنن هست البته به اجبار به نظرم خیلی جالبه و نمی تونم چشم از رو صفحه ور دارم همچنین حس کنجکاویم رو به شدت تحریک میکنه