بریده‌هایی از کتاب این دروغ تو را خواهد کشت

«مشکل ترس اینه که وقتی وحشتناک‌ترین چیز برات اتفاق افتاد، از بین نمی‌ره، وِلِت نمی‌کنه. با چیزای دیگه ترکیب می‌شه، برای همین انتظار داری بلاهای وحشتناک دیگه‌ای هم سرت بیاد. منتظرشون می‌شی.»

زمان همه‌چیز را فاش خواهد کرد.

اما حالا می‌فهمید که فاصله چشم‌انداز بهتری پیش روی آدم می‌گذارد.

زندگی جادوگر بزرگ و توطئه‌گری است و هرکاری را بخواهد با یک چشمک و یک لبخند می‌کند و جرقه‌هایی از طراحی بی‌نظیر و متعالی‌اش را به آدم‌ها نشان می‌دهد.

شاید وقتی همهٔ آنهایی که دوست‌شان داری، بر علیهت می‌شوند، یا ترکت می‌کنند، یا شرایطی بدتر از این هم پیش می‌آید، این اتفاق می‌افتد و مجبور می‌شوی همهٔ اعضاء گرم و دارای خون بدنت را با لایه‌ای از یخ بپوشانی. برای اینکه زنده بمانی.

. یعنی یه نفر چیزی تو لیوان گوین ریخته؟ یا اینم یه قسمت از بازیه؟ مسخره بود که وقتی همکلاسی‌ات روی زمین می‌افتد و بیهوش می‌شود، به‌راحتی فراموش می‌کنی در یک مهمانی معمای قتل هستی، اما تنها برت گیج و سردرگم نشده بود. همه با عجله رفتند سراغ گوین. پارکر زودتر از بقیه. یک دستش را جلو دهن گوین گرفت تا مطمئن بشود نفس می‌کشد،

کاش می‌توانست در شهرش بماند و به خواهرش یاد بدهد به جای خوشگل کردن آدم‌ها، حال‌شان را بهتر کند.

دیوهای درون خاصیتی دارند که می‌توانند از پشت پرده دنبالت بیایند، از در شیشه‌ای رد بشوند.

«جمعیت، امنیت می‌یاره، هان؟