کتاب پول چرب و چیلی آقای چیکی (جلد اول)
معرفی کتاب پول چرب و چیلی آقای چیکی (جلد اول)
کتاب پول چرب و چیلی آقای چیکی (جلد اول) نوشتهٔ کریستوفر پل کرتیس با ترجمهٔ مهرنوش بهمئی در انتشارات پرتقال منتشر شده است.
درباره کتاب پول چرب و چیلی آقای چیکی (جلد اول)
آقای چیکی مرد نابینا و خوشاخلاقی است که استیون را در محله بیشتر از همهٔ بچهها دوست دارد. او یک اسکناس مرموز به استیون ۹ساله میدهد که روی آن یک عدد «یک» و ۱۵ «صفر» نوشته شده است و وسطش هم عکس چهرهای عجیب چاپ شده است. استیون باور نمیکند این اسکناس واقعاً یک اسکناس کوادریلیوندلاری باشد تا وقتی که مأمور فاندو از وزارت خزانهداری ایالاتمتحده و تیم مأمورمخفیهای حکومتیاش تصمیم میگیرند پول را پس بگیرند.
استیون و دوستان صمیمیاش راسل و زوپی نمیخواهند به این راحتی پول را از دست بدهند. کتاب پول چرب و چیلی آقای چیکی (جلد اول) داستانی جذاب و هیجانانگیز برای کودکان و نوجوانان است.
خواندن کتاب پول چرب و چیلی آقای چیکی (جلد اول) را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام کودکان علاقهمند به داستانهای جذاب و پرهیجان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب پول چرب و چیلی آقای چیکی (جلد اول)
«استیون در ساحل رودخانهٔ فلینت، زیر سدّ کِرسلی ، نشسته بود و گریه میکرد. نه اینکه قطرهقطره اشک بریزد، بلکه دو آبشار بزرگ از چشمهایش سرازیر بود. آنقدر شدید گریه میکرد که اشکها فقط از گونههایش نمیریخت، از روی پیشانیاش هم بهسمت موهایش میرفت و از دو طرف سرش به گوشهایش سرازیر میشد!
ولی چهکسی میتوانست سرزنشش کند؟ با اینکه نُه سال و چهار ماهش بود و احتمالاً نابغه هم بود، داشت مثل بچههای مهدکودکی زارزار گریه میکرد، چون همین چند دقیقه پیش وحشتناکترین اتفاقی را که هر بچهای ممکن بود ببیند، دیده بود؛ خب، تقریباً وحشتناکترین.
بهترین دوستِ این هفتهاش، بهترین رفیقِ زندگیاش، تنها کسی که تمام رازهایش را به او گفته بود، رفته بود. نه اینکه برای آخر هفته جایی رفته باشد، یا به محله یا شهری جدید اسبابکشی کرده و یا حتی از کشور خارج شده باشد؛ نه، برای همیشه رفته بود!
استیون به جوشوخروش و شلپوشلوپ آب در پای سد خیره شده بود، اما ته دلش میدانست؛ هیچکس، هرچقدر هم بزرگ و قوی باشد، نمیتواند از روی آن سد پرت شود و نفسش را پانزده دقیقه حبس کند... و دیگر از پانزده دقیقه هم گذشته بود.
اون رفته. این جمله مدام در ذهن استیون تکرار میشد. کلمهٔ رفته باعث میشد آن کلمهٔ چهارحرفیِ دیگر به ذهنش راه پیدا نکند. حتی نمیخواست آن کلمهٔ چهارحرفی دیگر را ـ که اولش «م» و آخرش «ه» بود ـ کنارِ اسم بهترین دوستش، در یک جمله تصور کند.
چند دقیقهٔ اولی که خودش را از آب بیرون کشیده بود، فقط به همان نقطهای که در آن افتاده بودند، زل زده بود. مدام میگفت: «یالا! زود باش، کجایی؟»
او همیشه باور داشت اگر به اندازهٔ کافی و با دید مثبت به خواستهات فکر کنی، باعث میشوی اتفاق بیفتد. بنابراین ده دقیقه در ذهنش تصور کرد که دوستش به سطح آب میآید و بهسختی و با تقلا، یکعالمه هوا به درون شُشهایش میکشد و نفسنفس میزند و بالاخره شناکنان به حاشیهٔ رودخانه میآید؛ بعد هم استیون کمکش میکند و او را بیرون میکشد.
بعد از اینکه استیون بارهاوبارها این اتفاقات را تصور کرده بود و دوستش سرش را از آب بیرون نیاورده بود، دیگر فهمیده بود؛ فهمیده بود که خودش در سقوط هفتادوپنج متریاش از بالای سد خیلی شانس آورده، اما دوستش نه.
ماتومبهوت در ساحل رودخانه نشسته بود. کمکم داشت دورتادورش، چالهٔ گندهای از آب رودخانهٔ فلینت و اشکهایش درست میشد، اما برایش مهم نبود. حتی صورتش را هم با دستهایش نپوشاند؛ فقط سرش را بالا گرفت و گریه کرد.»
حجم
۲۱۱٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۴۸ صفحه
حجم
۲۱۱٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۴۸ صفحه
نظرات کاربران
طنز و زیبا 😂😂😂😂😂💜💜💜👍👍👍