دانلود کتاب مهاجر سرزمین آفتاب pdf + نمونه رایگان

معرفی کتاب مهاجر سرزمین آفتاب

کتاب مهاجر سرزمین آفتاب زندگی‌نامه‌‌ی بانوی ژاپنی مسلمان و مادر شهید، خانم کونیکو یامورا است که توسط حمید حسام و مسعود امیرخانی نوشته شده است.

این کتاب را انتشارات سوره مهر منتشر کرده و برای خرید و دانلود در طاقچه ارائه شده است.

درباره کتاب مهاجر سرزمین آفتاب

کتاب مهاجر سرزمین آفتاب نوعی زندگی‌نامه و خاطره‌نویسی است که متعلق به خاطرات زندگی بانوی ژاپنی مسلمان با نام اصلی کونیکو یامورا است که با مردی ایرانی ازدواج کرده و پس از این ازدواج، نام خود را به «سبا» تغییر داده است.

حمید حسام، یکی از پدیدآورندگان این اثر، در مقدمه‌ی این کتاب ماجرای آشنایی خود با خانم کونیکو یامورا را شرح می‌دهد. آغاز آشنایی‌ حسام با خانم یامورا، به سفری برمی‌گردد که حسام با گروهی از جانبازان به کشور ژاپن داشت. انگیزه‌ی اصلی این سفر، شرکت در بزرگداشتی بود که قرار بود برای کشته‌شدگان واقعه‌ی هیروشیما برگزار شود. در طول بازدید از هیروشیما، حمید حسام با خانم یامورا آشنا شد. این آشنایی از این طریق انجام شد که کونیکو یامامورا به‌عنوان مترجم، صحبت‌های جانبازان شیمیایی ایران و بازماندگان بمباران اتمی ژاپن را برای یکدیگر ترجمه می‌کرد. حمید حسام پس از گوش فرا دادن به ماجرای زندگی این بانو، تصمیم گرفت خاطرات زندگی او را در قالب یک کتاب درآورد.

البته گردآوری محتوا و آماده‌سازی این کتاب چندان کار ساده‌ای نبود و طی مصاحبت هفت‌ساله‌ی مولفین کتاب با خانم یامورا انجام شد. همین مصاحبت هفت‌ساله باعث شده تا کتاب مهاجر سرزمین آفتاب با دقت زیادی نوشته شود و در زمره‌ی جذاب‌ترین کتاب‌های حوزه‌ی دفاع مقدس قرار بگیرد. خود کونیکو یامامورا نیز اظهار داشته که پس از شهادت فرزندش، افراد زیادی به‌واسطه‌ی ژاپنی بودن این بانو، خواستار نوشتن خاطرات او بوده‌اند، اما از این میان، حمید حسام موفق به جلب توجه و اعتماد او شده است.

حمید حسام در رابطه با نگارش این کتاب می‌گوید: «از زمان دیدن خانم یامورا، همواره اندیشه‌ی نگارش زندگی این یگانه‌بانو ذهنم را مشغول کرده بود. بنابراین، طبق قاعد‌ه‌ی شخصی​‌ام، پیش از مصاحبه‌ها، طریق «مصاحبت» و همراهی با راوی را پیش گرفتم و طی هفت سال به هر بهانه و در هر دیدار نقبی به دنیای درونی‌اش زدم تا در اتفاقات و حادثه‌ها نمانم. او نیز سرانجام پذیرفت که اسرار ناگفته‌ی زندگی‌اش را برایم بازگو کند تا آن‌ها را به این کتاب تبدیل کنم.»

خلاصه کتاب مهاجر سرزمین آفتاب

در کتاب مهاجر سرزمین آفتاب، با زندگی خانم یامورا از کودکی تا میانسالی همراه می‌شویم. او نخست شرح می‌دهد که چگونه تحت تعالیم بودایی بزرگ شده و در ادامه چگونه با همسر مسلمانش آشنا شده و ازدواج کرده است. در انتها نیز داستان به دنیا آمدن و در نهایت، شهادت فرزند این بانو را خواهیم خواند.

کونیکو یامامورا که تا ۲۱ سالگی‌ تحت آموزه‌های بودایی پرورش ‌یافته بود، در این کتاب آشنایی خود با همسر مسلمانش را نقطه‌ی عطفی در زندگی‌اش عنوان می‌کند، نقطه‌ای که همه‌چیز پس از آن دستخوش تغییر شده و او را وارد دنیای جدیدی از ارزش‌های اسلامی کرده است. ثمره‌ی این زندگی نیز فرزند ۱۹ساله‌اش بوده که در نهایت به شهادت می‌رسد. فرزند خانم یامورا جوان ۱۹ساله‌ای بود که هم پیش از انقلاب فعالیت‌های زیادی داشت و هم در زمان جنگ تحمیلی با وجود سن بسیار کم، راهی جبهه‌ها شد و در نهایت در عملیات والفجر یک، در منطقه‌ی فکه به شهادت رسید.

خواندن و خرید کتاب مهاجر سرزمین آفتاب را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم؟

اگر از آن دسته افرادی هستید که به آثار زندگی‌نامه‌ای، به‌خصوص در حوزه‌ی دفاع مقدس علاقه‌مند هستید، خواندن کتاب مهاجر سرزمین آفتاب را به شما پیشنهاد می‌کنیم.

چرا باید کتاب مهاجر سرزمین آفتاب را بخوانیم؟

کتاب مهاجر سرزمین آفتاب که خاطرات یک مادر شهید ژاپنی است، شامل نکاتی خواندنی برای تمام افرادی است که به خواندن کتاب‌های زندگی‌نامه‌ای علاقه‌مند هستند. زندگی یک زن ژاپنی مسلمان‌شده که فرزندش را در جنگ از دست داده است، برای بسیاری از افراد خواندنی و جذاب خواهد بود.

نکته‌ای که داستان زندگی این مادر شهید را منحصربه‌​فرد می‌​کند، حوادثی است که طی زندگی​‌اش برای او اتفاق می‌​افتد و مسیر زندگی او را به طور کامل تغییر می​‌دهد، تا جایی که خودش می‌​نویسد: «هیچ​گاه تصور نمی​‌کردم داستان زندگی من روزی در قالب یک کتاب منتشر شود، چون اگر در ژاپن و در کنار خانواده‌​ام می​‌ماندم، یک زندگی کاملا عادی را تجربه می​‌کردم؛ در حالی که آشنایی من با یک مرد مسلمان ایرانی، مسیر زندگی‌ام را کاملا تغییر داد و توسط او به دنیایی جدید و ناشناخته​ وارد شدم.»

درباره کونیکو یامامورا

کونیکو یامامورا (زاده‌ی ۱۳۱۷ در اشیا، کوبه، هیوگو، ژاپن – درگذشته ۱۴۰۱ در ایران) از فعالان فرهنگی اصالتا ژاپنی و مقیم ایران بود که به سبا بابایی نیز شهرت داشت. او را همچنین به‌عنوان تنها مادر شهید ژاپنی در ایران می‌شناسند.

کونیکو یامامورا در ترجمه‌ی کتاب‌های فارسی به ژاپنی فعالیت داشت و همچنین در ترجمه‌ی کارتون‌های ژاپنی به فارسی نیز با صداوسیما همکاری می‌کرد. او همچنین از فعالان موزه‌ی صلح در تهران بود و چند سال به‌عنوان مادر موزه‌ی صلح در این موزه فعالیت می‌کرد.

کونیکو یامامورا پس از آشنایی و ازدواج با یک تاجر ایرانی یزدی به نام اسدالله بابایی، در بیست سالگی به ایران مهاجرت کرد و از آن زمان تا زمان مرگش در ایران اقامت داشت. فرزند این زوج، محمد بابایی در جبهه‌ی جنگ تحمیلی عراق علیه ایران به شهادت رسید و از آن زمان، کونیکو یامامورا را به‌عنوان «تنها مادر شهید ژاپنی» می‌شناسند.

علاوه بر کتاب مهاجر سرزمین آفتاب که کتاب خاطرات این بانوی ژاپنی است، مستندی به نام کونیکو یامامورا نیز درباره‌ی زندگی و فعالیت‌های این بانوی ژاپنی از شبکه‌ی خبر پخش شده ‌است.

کونیکو یامامورا در ۱۰ تیر ۱۴۰۱ بر اثر ضایعه‌ی تنفسی، چشم از جهان فروبست.

درباره حمید حسام؛ نویسنده کتاب مهاجر سرزمین آفتاب

حمید حسام، نویسنده‌ی کتاب‌های حوزه‌ی دفاع مقدس، متولد سال ۱۳۴۰ و اصالتا اهل شهر همدان است. حسام که در جوانی سابقه‌ی حضور در جبهه‌های مختلف را داشته، در آثار خود غالبا به روایت وقایع دوران جنگ می‌پردازد. از جمله کتاب‌های او می‌توان به عناوینی همچون آب هرگز نمی‌میرد و خداحافظ سالار اشاره کرد.

درباره مسعود امیرخانی؛ نویسنده کتاب

مسعود امیرخانی از نویسندگان ایرانی است که همچون حمید حسام، بیشتر در حوزه‌ی دفاع مقدس فعالیت می‌کند. او تاکنون آثاری از جمله اندوه جنگ و دردسر را از خود بر جای گذاشته است.

برشی از کتاب مهاجر سرزمین آفتاب

«مادربزرگم، ماتسو، بوداییِ معتقدی بود که با پدرم، که پسر اولش بود، زندگی می‌کرد؛ پیرزنی هشتادساله که انس زیادی با او داشتم و او هم علاقهٔ بسیار زیادی به من داشت و سعی می‌کرد در هر کاری که رنگ مذهبی و اخلاقی بر اساس تعالیم بودا داشت من را هم شرکت دهد. او، هر روز صبح، پیش از خوردن صبحانه، همراه کتاب بودا وارد اتاقی می‌شد که محل یادبود مردگان بود و شروع می‌کرد به خواندن دعا و به من هم می‌گفت مثل او آداب دعا را به جا بیاورم. خودش زنی راست‌گو و درستکار بود و به من گوشزد می‌کرد: «کونیکو، سعی کن هیچ وقت به هیچ کس دروغ نگویی، زیرا اگر مرتکب دروغ شوی، تو را به جهنم می‌برند و آنجا حیوانات ترسناکی مثل اژدها و مار و عقرب هستند و زبانت را از دهانت بیرون می‌کشند.» تذکرات مادربزرگ در من تأثیر می‌گذاشت و سعی می‌کردم هیچ گاه دروغ نگویم.

پدر و مادرم می‌کوشیدند من و سایر اعضای خانواده را با سنت‌های ژاپنی، که رنگ ملی و آیینی داشت، آشنا کنند. من از هر گونه جشنی خوشم می‌آمد و سنت‌های ژاپنی پُر بود از جشن‌های خرد و کلان. در کنار بازی و شیطنت در جشن‌ها، همیشه پرسش‌هایی در ذهنم شکل می‌گرفت. یکی از این جشن‌ها در فصل تابستان، در روز پانزدهم آگوست، برگزار می‌شد. بودایی‌ها اعتقاد داشتند که مردگان در این روز برمی‌گردند. طاقچه‌های خانه را پُر از میوه می‌کردند تا مردگان وقتی برمی‌گردند از میوه‌ها بخورند و به احترام آنان این میوه‌ها تا سه روز روی طاقچه‌ها می‌ماند. از همین رو، جشن سه روز طول می‌کشید. در پایان جشن، همهٔ آن خوراکی‌ها را برمی‌داشتیم و به دریا می‌ریختیم. من جرئت نمی‌کردم از پدر و حتی مادرم بپرسم اگر مردگان برمی‌گردند، چرا خوراکی‌ها را نمی‌خورند؟!

دیده بودم که وقتی کسی می‌مرد، جسدش را، طبق آیین تدفین بودایی‌ها، در مکانی که محل سوزاندن مردگان بود می‌سوزاندند و همان‌جا راهب بودایی۳۰ با آن سرِ ازبیخ‌تراشیده و لباسِ گشاد و بلند و یک‌دست نارنجی‌اش می‌آمد و دعا می‌خواند. وقتی جسد به‌طور کامل می‌سوخت، خاکستر آن را در کوزه‌ای می‌ریختند و یک شب در خانهٔ قوم‌وخویش نگه می‌داشتند تا همهٔ بستگان بیایند و ببینند و وداع کنند و روز بعد، کوزه را داخل قبر می‌گذاشتند و اسم او را روی سنگ قبر می‌نوشتند. بعد، صبر می‌کردند تا روز پانزدهم آگوست فرابرسد و میوه و خوراکی‌ها را روی طاقچه بگذارند و چشم‌انتظارِ آمدن مردگان، سه روز جشن بگیرند. با این وصف، من حق داشتم در عوالم کودکی‌ام از خاکستر توی کوزهٔ بالای طاقچه بترسم و برنج و حبوبات و میوه‌های سه روز معطل را با کمک بزرگ‌ترها به دریا بریزم و فقط از بوی خوش عود سوخته در معبد شینتو و شنیدن نغمهٔ سازی که وسط دعا زده می‌شد سرِ شوق بیایم.»

Sobhan Naghizadeh
۱۴۰۱/۰۶/۱۶

خیلی خوبه , حتما بخونید.

Hadis🌸
۱۴۰۱/۰۶/۲۰

خیلی وقت بود منتظر بودم این کتاب تو طاقچه موجود بشه.. بسی جالب بود:) روحشون شاد🖤

Manph
۱۴۰۱/۰۶/۲۱

به جرعت میگم یکی از بهترین کتاب های بود که در زندگی ام خوندم و این که چطور خدا می تونه به انسان ها این شکلی لطف کنه و افرادی رو جلوشون قرار بده که مسیر زندگیشون رو متحول بکنه

- بیشتر
fatemeh
۱۴۰۱/۰۷/۰۳

اول از طاقچه تشکر می کنم بابت اینکه بااین سرعت به بی نهایت افزوده شد . خیلی برام جذاب بود روایت شیرین و دلچسبی بود . وقتی شروع کردم دیگه نتونستم گوشی رو بذارم کنار ،پیشنهاد میکنم حتما مطالعه کنید

عاطفه سادات
۱۴۰۱/۰۷/۰۵

خاطرات روان و روزمره مادری که از ژاپن تا ایران را دربرمیگیرد. قسمت ژاپن بسیار زیباتر است. در سه ساعت می توان خواند. اون چیزی که برای من جالب بود، زندگی عادی وچهارچوب دار آقای بابایی بود. انسانی معمولی و متشرع بدون

- بیشتر
زنگانه
۱۴۰۱/۰۶/۱۶

کتابی جذاب با نصر روان. من توی سه ساعت خوندم.

hiba
۱۴۰۱/۰۷/۰۴

کتاب جذاب ودوست داشتنی بود، طوری که من همه‌اش را یک روزه خواندم. داستان زندگی خانمی ژاپنی به نام کونیکو یاماموراست که با مردی ایرانی ازدواج می‌کند ومسلمان می‌شود وبه ایران مهاجرت می‌کند وبرای ایران پسرانش را راهی جبهه وجنگ

- بیشتر
خامنه ای رهبرم💗
۱۴۰۱/۰۸/۱۵

بالاخره تونستم یه کتابی رو پیدا کنم که بتونم به همه هدیه بدم ☺️ خانم یامامورا از امکاناتی در ژاپن حرف میزدن که ما الان بهش رسیدیم تعریف میکنن که وقتی اولین بار میان ایران می بینن که با الاغ میوه

- بیشتر
عاشق کتاب
۱۴۰۱/۰۷/۰۱

خیلی زیبا و تاثیر گذار بود . هیچ جمله ای قشنگتر و بهتر ازاین جمله که(( امروز به یقین رسیدم که سرنوشت انسان دست ما نیست )) که خود خانم یونیکو یامامورا در ابتدای کتاب گفتن برای توصیف زندگی ایشون

- بیشتر
گمنام
۱۴۰۱/۰۶/۲۷

🌹اللّهم صَلِّ علی مُحمّد و آل مُحمّد🌹 زیبا دوست داشتنی جذاب یک نفس کل کتاب رو خواندم خدا ما رو با این بندگان خاص خودش محشور کند شادی روح شهید محمد بابایی و پدر مومن و مادر مومنه اش صلوات

کف دست راستم را مثل ایرانی‌ها روی قلبم گذاشتم، زل زدم به ضریح و آهسته گفتم: «امام هشتم، سلام.»
هفتصد و چهل و نه
امریکایی‌ها برای دختران هم‌سن‌وسال من رشتهٔ ورزشی بیس‌بال را آوردند، ولی من و بسیاری از دختران ژاپنی با رشتهٔ مشابه سنتی آن، «هانه‌تسوکی» (بدمینتون ژاپنی)، خودمان را مشغول می‌کردیم. آن‌ها تلاش می‌کردند در همهٔ امور از قانون اساسی تا قوانین نظامی‌گری و حتی محتوای درس‌هایی مثل تاریخ اعمال‌نظر کنند. ولی ما در سرودهای مدرسه آن‌قدر مرثیهٔ هیروشیما را می‌خواندیم که مظلومیت هشتادهزار نفر سوختهٔ بی‌گناه را هرگز فراموش نکنیم
•)•
در زبان ژاپنی، پسوند «کو» به معنی فرزند دختر است، مثل هانیکو (دختر گل)، آتسوکو (دختر شاد)، تسوکو (دختر مبارک)، شیزوکو (دختر ساکت)، کازوکو (دختر صلح)، کونیکو (دختر وطن).
همچنان خواهم خواند...
معلم کلاس اول می‌گفت: «اولین جایی که خورشید در بامداد زودتر از هر جای دیگر در کرهٔ زمین طلوع می‌کند و به مردم سلام می‌دهد سرزمین ماست؛ کشور ‘خورشید تابان’ و من، که به ماهی قرمز، لباس کیمونوی قرمز، و شکوفه‌های قرمز علاقه داشتم، از دیدن دایرهٔ توپُر و قرمزرنگ وسط سفیدی پرچم، که نماد خورشید است، ذوق‌زده می‌شدم و شادی می‌دوید زیر پوستم.
آهی بی‌صدا کشید و گفت: «ملت ما سال‌ها چشم به راه این روزها بودند و حالا که امریکایی‌ها و شاه را از در بیرون کرده‌ایم، نمی‌گذاریم از پنجره وارد بشوند.»
خامنه ای رهبرم💗
همسرم برای آموزش هیچ کاری تعجیلی نداشت؛ صبور بود و باحوصله. این شکیبایی در یاد دادن آداب و اعمال دین اسلام هم وجود داشت. سعی می‌کرد با صبوری و خونسردی و به‌تدریج مرا با اسلام آشنا کند. برای من، مهم‌تر از عقیدهٔ او، خود او و اعمال و رفتار و صداقتش بود. اصلاً تمام محبت من برای پذیرش دین اسلام او بود؛ او که هرچه زمان می‌گذشت به‌شدت شیفته‌اش می‌شدم. مهربانی، ادب، تواضع، و احترام و اظهار عشق به همسر در او موج می‌زد. من ترکیب این فضایل انسانی پسندیده را حاصل عمل به اسلام می‌دیدم و سپس مشتاق می‌شدم بیشتر و بیشتر از اسلام بشنوم و بیاموزم.
زینب هاشم‌زاده
ایرانی نبودم. از خاور دور، از سرزمین خورشید تابان، آمده بودم. اما غرور شکسته‌شده‌ام در هیروشیما و ناکازاکی را اینجاـ هزاران کیلومتر دورتر از سرزمین مادری‌ام‌ـ بازیافتم.
•)•
هرکس به‌شکلی باید به جبهه کمک می‌کرد. شماری از زنان موهایشان را بریدند و به هم بافتند و از آن طنابی به طول هفتاد متر و ضخامت سی سانتی‌متر ساختند تا جنگجویان ژاپنی در نیروی دریایی از آن برای بستن کشتی استفاده کنند.
•)•
شنیدم شماری از زنان و دختران جوان، برای اینکه به دست امریکایی‌ها نیفتند، به داخل غاری در دل یک کوه رفتند و دسته‌جمعی خودکشی کردند.
•)•
عادت به گلایه یا بیان سختی زندگی نداشتم. حتی زورکی خندیدم،
•)•
یک روز خانم معلم جلسهٔ قرآن با اشاره به من گفت: «خانم‌ها، همهٔ ما باید نظم و انضباط و اطاعت از همسر را از این خانم بابایی یاد بگیریم، چون آقای بابایی به ایشان گفته‌اند قبل از ساعت چهار خانه باش، حتی جلسهٔ قرآن را برای پیروی از خواستهٔ شوهرش ترک می‌کند.»
•)•
اسامی دوازده امام را که آقا برشمرد، گفتم: «از میان امامان شیعه، اسم امام حسین را شنیده‌ام.» با تعجب پرسید: «کجا؟ کی؟» گفتم: «دبیرستان که بودم، داشتم فرهنگ لغتی را که به زبان ژاپنی بود ورق می‌زدم که به اسم کربلا برخورد کردم. کربلا کلمه‌ای نامأنوس بود که ذهنم را درگیر کرد؛ کربلا کجاست؟! توضیح جلوی کلمه را خواندم. دقیق یادم نیست، ولی نوشته بود در سرزمین عراق جایی به نام کربلاست که نزدیک ۱۴۰۰ سال پیش در آنجا جنگ نابرابری اتفاق افتاده که یک طرف آن امام حسین و طرف مقابل لشکری با هزاران نفر بوده و ماجرایی غم‌انگیز اتفاق می‌افتد و به کشته شدن امام حسین، خانواده، و یاران او منجر می‌شود.»
زینب هاشم‌زاده
اسامی دوازده امام را که آقا برشمرد، گفتم: «از میان امامان شیعه، اسم امام حسین را شنیده‌ام.» با تعجب پرسید: «کجا؟ کی؟» گفتم: «دبیرستان که بودم، داشتم فرهنگ لغتی را که به زبان ژاپنی بود ورق می‌زدم که به اسم کربلا برخورد کردم. کربلا کلمه‌ای نامأنوس بود که ذهنم را درگیر کرد؛ کربلا کجاست؟! توضیح جلوی کلمه را خواندم. دقیق یادم نیست، ولی نوشته بود در سرزمین عراق جایی به نام کربلاست که نزدیک ۱۴۰۰ سال پیش در آنجا جنگ نابرابری اتفاق افتاده که یک طرف آن امام حسین و طرف مقابل لشکری با هزاران نفر بوده و ماجرایی غم‌انگیز اتفاق می‌افتد و به کشته شدن امام حسین، خانواده، و یاران او منجر می‌شود.»
زینب هاشم‌زاده
وقتی از اطاعت‌پذیری زنان ژاپنی حرف می‌زد و از ازدواج با من اظهار رضایت می‌کرد، می‌گفتم: «خواب دیده‌ای خیر باشد. من مسلمان شده‌ام و فقط در مقابل خدای یکتا تعظیم می‌کنم!»
سیدمحمدمهدی احمدی
چروک صورتش باز شد و لبخندزنان گفت: «جوابش این‌ها نیست، اصلاً آینده روی هوا نیست. آینده همین حالاست؛ همین حالا که من تو را از ته دل دوست دارم، خانم.»
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
باورم نمی‌شد به دیدن امام می‌روم. آنچه از دین فهمیده بودم به‌تمامی در شخصیت امام جمع شده بود. اعمال و رفتار او شبیه پیامبران خدا در قرآن بود که توصیفش را خوانده بودم. وقتی در حسینیهٔ سادهٔ جماران امام را دیدم، اشک شوق در چشمانم حلقه زد. امام در ایوان نشسته بود و یک عرق‌چین سفید روی سر و یک پارچهٔ بلند سفید روی پایش داشت. صورتش مثل آفتاب می‌درخشید و با وقار نگاه می‌کرد
زهرا
خبر رسید پادگان جمشیدیه سقوط کرده است. مراکز نظامی یکی‌یکی به دست جوانان انقلابی می‌افتاد و من احساس غرور می‌کردم. ایرانی نبودم. از خاور دور، از سرزمین خورشید تابان، آمده بودم. اما غرور شکسته‌شده‌ام در هیروشیما و ناکازاکی را اینجاـ هزاران کیلومتر دورتر از سرزمین مادری‌ام‌ـ بازیافتم.
zahra.n
امریکایی‌ها در مقابل تن‌فروشی به دختران جوان پول می‌دادند. از آن زمان، روسپی‌گری در میان دختران یک شغل شد؛ شغلی که اخلاق سنتی و عفاف خانوادگی را از بین برد. فحشا ارمغان اجتماعی غربی بود که در شهرهای ما عادی شد. روسپی‌ها پیراهن قرمز می‌پوشیدند؛ همان رنگی که من از کودکی دوست داشتم. ولی پدرم، پس از بدنام شدن این رنگ، هرگز اجازه نداد پیراهن قرمز بپوشم؛ حتی کیمونوی قرمزی را که قبلاً دوست داشتم برای همیشه توی صندوق گذاشتیم.
Zeinab
آن‌ها ژاپنی‌ها را مردمی خنگ و شایستهٔ تحقیر می‌دانستند و من، کونیکو، فرزند وطن، از این تحقیرها می‌سوختم.
•)•
انفجار بمب اتمی در هیروشیما ده برابر نورانی‌تر از خورشید نور ساطع کرد. امریکایی‌ها برای بمب اتمی هیروشیما نام «پسر کوچک» (Little boy) و برای بمب اتمی، که روی ناکازاکی انداختند، نام «مرد چاق» (Fat man) را انتخاب کردند. پسر کوچک فقط سه متر طول داشت و چهار تُن وزن، با یک فروند بمب‌افکن ب ۲۹ موسوم به Engolagay از آن سوی اقیانوس آرام حمل شد و در ساعت هشت و پانزده دقیقهٔ صبح روز ششم اوت ۱۹۴۵ در نقطه T در کانون مرکزی هیروشیما و ارتفاع ۵۷۴ متری زمین‌ـ به‌علت تأثیر تخریبی بیشترـ منفجر شد. محتوای داخل شکم پسر کوچک شصت کیلوگرم اورانیوم ۲۳۵ بود که برابر بیست‌هزار تُن تی‌ان‌تی قدرت داشت و با انفجار آن ترکیب سه انرژی گرما، باد، و اشعه با زبانه کشیدن چند میلیون درجهٔ سانتی‌گراد آتش تا شعاع دوکیلومتری هر چیزی را ذوب کرد و تا پنج‌کیلومتری همهٔ خانه‌ها را سوزاند. پسر کوچک هشتادهزار نفر را جزغاله کرد و صدهزار نفر را در معرض تشعشعات خود قرار داد
همچنان خواهم خواند...

حجم

۴٫۶ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۲۴۸ صفحه

حجم

۴٫۶ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۲۴۸ صفحه

قیمت:
۹۹,۰۰۰
۴۹,۵۰۰
۵۰%
تومان