بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب مهاجر سرزمین آفتاب | طاقچه
تصویر جلد کتاب مهاجر سرزمین آفتاب

بریده‌هایی از کتاب مهاجر سرزمین آفتاب

۴٫۸
(۲۴۸)
کف دست راستم را مثل ایرانی‌ها روی قلبم گذاشتم، زل زدم به ضریح و آهسته گفتم: «امام هشتم، سلام.»
هفتصد و چهل و نه
امریکایی‌ها برای دختران هم‌سن‌وسال من رشتهٔ ورزشی بیس‌بال را آوردند، ولی من و بسیاری از دختران ژاپنی با رشتهٔ مشابه سنتی آن، «هانه‌تسوکی» (بدمینتون ژاپنی)، خودمان را مشغول می‌کردیم. آن‌ها تلاش می‌کردند در همهٔ امور از قانون اساسی تا قوانین نظامی‌گری و حتی محتوای درس‌هایی مثل تاریخ اعمال‌نظر کنند. ولی ما در سرودهای مدرسه آن‌قدر مرثیهٔ هیروشیما را می‌خواندیم که مظلومیت هشتادهزار نفر سوختهٔ بی‌گناه را هرگز فراموش نکنیم
•)•
در زبان ژاپنی، پسوند «کو» به معنی فرزند دختر است، مثل هانیکو (دختر گل)، آتسوکو (دختر شاد)، تسوکو (دختر مبارک)، شیزوکو (دختر ساکت)، کازوکو (دختر صلح)، کونیکو (دختر وطن).
همچنان خواهم خواند...
معلم کلاس اول می‌گفت: «اولین جایی که خورشید در بامداد زودتر از هر جای دیگر در کرهٔ زمین طلوع می‌کند و به مردم سلام می‌دهد سرزمین ماست؛ کشور ‘خورشید تابان’ و من، که به ماهی قرمز، لباس کیمونوی قرمز، و شکوفه‌های قرمز علاقه داشتم، از دیدن دایرهٔ توپُر و قرمزرنگ وسط سفیدی پرچم، که نماد خورشید است، ذوق‌زده می‌شدم و شادی می‌دوید زیر پوستم.
آهی بی‌صدا کشید و گفت: «ملت ما سال‌ها چشم به راه این روزها بودند و حالا که امریکایی‌ها و شاه را از در بیرون کرده‌ایم، نمی‌گذاریم از پنجره وارد بشوند.»
خامنه ای رهبرم💗
همسرم برای آموزش هیچ کاری تعجیلی نداشت؛ صبور بود و باحوصله. این شکیبایی در یاد دادن آداب و اعمال دین اسلام هم وجود داشت. سعی می‌کرد با صبوری و خونسردی و به‌تدریج مرا با اسلام آشنا کند. برای من، مهم‌تر از عقیدهٔ او، خود او و اعمال و رفتار و صداقتش بود. اصلاً تمام محبت من برای پذیرش دین اسلام او بود؛ او که هرچه زمان می‌گذشت به‌شدت شیفته‌اش می‌شدم. مهربانی، ادب، تواضع، و احترام و اظهار عشق به همسر در او موج می‌زد. من ترکیب این فضایل انسانی پسندیده را حاصل عمل به اسلام می‌دیدم و سپس مشتاق می‌شدم بیشتر و بیشتر از اسلام بشنوم و بیاموزم.
زینب هاشم‌زاده
ایرانی نبودم. از خاور دور، از سرزمین خورشید تابان، آمده بودم. اما غرور شکسته‌شده‌ام در هیروشیما و ناکازاکی را اینجاـ هزاران کیلومتر دورتر از سرزمین مادری‌ام‌ـ بازیافتم.
•)•
هرکس به‌شکلی باید به جبهه کمک می‌کرد. شماری از زنان موهایشان را بریدند و به هم بافتند و از آن طنابی به طول هفتاد متر و ضخامت سی سانتی‌متر ساختند تا جنگجویان ژاپنی در نیروی دریایی از آن برای بستن کشتی استفاده کنند.
•)•
شنیدم شماری از زنان و دختران جوان، برای اینکه به دست امریکایی‌ها نیفتند، به داخل غاری در دل یک کوه رفتند و دسته‌جمعی خودکشی کردند.
•)•
عادت به گلایه یا بیان سختی زندگی نداشتم. حتی زورکی خندیدم،
•)•
وقتی از اطاعت‌پذیری زنان ژاپنی حرف می‌زد و از ازدواج با من اظهار رضایت می‌کرد، می‌گفتم: «خواب دیده‌ای خیر باشد. من مسلمان شده‌ام و فقط در مقابل خدای یکتا تعظیم می‌کنم!»
سیدمحمدمهدی احمدی
یک روز خانم معلم جلسهٔ قرآن با اشاره به من گفت: «خانم‌ها، همهٔ ما باید نظم و انضباط و اطاعت از همسر را از این خانم بابایی یاد بگیریم، چون آقای بابایی به ایشان گفته‌اند قبل از ساعت چهار خانه باش، حتی جلسهٔ قرآن را برای پیروی از خواستهٔ شوهرش ترک می‌کند.»
•)•
اسامی دوازده امام را که آقا برشمرد، گفتم: «از میان امامان شیعه، اسم امام حسین را شنیده‌ام.» با تعجب پرسید: «کجا؟ کی؟» گفتم: «دبیرستان که بودم، داشتم فرهنگ لغتی را که به زبان ژاپنی بود ورق می‌زدم که به اسم کربلا برخورد کردم. کربلا کلمه‌ای نامأنوس بود که ذهنم را درگیر کرد؛ کربلا کجاست؟! توضیح جلوی کلمه را خواندم. دقیق یادم نیست، ولی نوشته بود در سرزمین عراق جایی به نام کربلاست که نزدیک ۱۴۰۰ سال پیش در آنجا جنگ نابرابری اتفاق افتاده که یک طرف آن امام حسین و طرف مقابل لشکری با هزاران نفر بوده و ماجرایی غم‌انگیز اتفاق می‌افتد و به کشته شدن امام حسین، خانواده، و یاران او منجر می‌شود.»
زینب هاشم‌زاده
اسامی دوازده امام را که آقا برشمرد، گفتم: «از میان امامان شیعه، اسم امام حسین را شنیده‌ام.» با تعجب پرسید: «کجا؟ کی؟» گفتم: «دبیرستان که بودم، داشتم فرهنگ لغتی را که به زبان ژاپنی بود ورق می‌زدم که به اسم کربلا برخورد کردم. کربلا کلمه‌ای نامأنوس بود که ذهنم را درگیر کرد؛ کربلا کجاست؟! توضیح جلوی کلمه را خواندم. دقیق یادم نیست، ولی نوشته بود در سرزمین عراق جایی به نام کربلاست که نزدیک ۱۴۰۰ سال پیش در آنجا جنگ نابرابری اتفاق افتاده که یک طرف آن امام حسین و طرف مقابل لشکری با هزاران نفر بوده و ماجرایی غم‌انگیز اتفاق می‌افتد و به کشته شدن امام حسین، خانواده، و یاران او منجر می‌شود.»
زینب هاشم‌زاده
خبر رسید پادگان جمشیدیه سقوط کرده است. مراکز نظامی یکی‌یکی به دست جوانان انقلابی می‌افتاد و من احساس غرور می‌کردم. ایرانی نبودم. از خاور دور، از سرزمین خورشید تابان، آمده بودم. اما غرور شکسته‌شده‌ام در هیروشیما و ناکازاکی را اینجاـ هزاران کیلومتر دورتر از سرزمین مادری‌ام‌ـ بازیافتم.
zahra.n
باورم نمی‌شد به دیدن امام می‌روم. آنچه از دین فهمیده بودم به‌تمامی در شخصیت امام جمع شده بود. اعمال و رفتار او شبیه پیامبران خدا در قرآن بود که توصیفش را خوانده بودم. وقتی در حسینیهٔ سادهٔ جماران امام را دیدم، اشک شوق در چشمانم حلقه زد. امام در ایوان نشسته بود و یک عرق‌چین سفید روی سر و یک پارچهٔ بلند سفید روی پایش داشت. صورتش مثل آفتاب می‌درخشید و با وقار نگاه می‌کرد
زهرا
چروک صورتش باز شد و لبخندزنان گفت: «جوابش این‌ها نیست، اصلاً آینده روی هوا نیست. آینده همین حالاست؛ همین حالا که من تو را از ته دل دوست دارم، خانم.»
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
در کوچه مردم سیاه‌پوش را می‌دیدم که سر روی شانه‌های هم می‌گذاشتند و در آغوش هم گریه می‌کردند. گویی تمام ملت یتیم شده بودند. امام خمینی نه امپراتور بود نه شاه. او رهبری الهی بود که بر دل‌ها حکومت می‌کرد و هیچ‌کس باور نمی‌کرد روزی در میان ما نباشد.
Sobhan Naghizadeh
«جادهٔ تمدن خوب است، اما جادهٔ ثواب بی‌انتهاست.»
zahra.n
غربی‌ها ایران را به یک اتهام ناروا به ساختن سلاح‌های هسته‌ای متهم می‌کردند؛ همان‌ها که برای اولین بار بمب اتم را روی دو شهر هیروشیما و ناکازاکی انداختند قطع‌نامه در محکومیت ایران صادر می‌کردند. ایرانی که خود قربانی سلاح‌های کشتار جمعی شیمیایی بود. من بسیاری از جانبازان شیمیایی را می‌شناختم و می‌دیدم که یکی‌یکی مثل شمع خاموش می‌شوند.
همچنان خواهم خواند...
انفجار بمب اتمی در هیروشیما ده برابر نورانی‌تر از خورشید نور ساطع کرد. امریکایی‌ها برای بمب اتمی هیروشیما نام «پسر کوچک» (Little boy) و برای بمب اتمی، که روی ناکازاکی انداختند، نام «مرد چاق» (Fat man) را انتخاب کردند. پسر کوچک فقط سه متر طول داشت و چهار تُن وزن، با یک فروند بمب‌افکن ب ۲۹ موسوم به Engolagay از آن سوی اقیانوس آرام حمل شد و در ساعت هشت و پانزده دقیقهٔ صبح روز ششم اوت ۱۹۴۵ در نقطه T در کانون مرکزی هیروشیما و ارتفاع ۵۷۴ متری زمین‌ـ به‌علت تأثیر تخریبی بیشترـ منفجر شد. محتوای داخل شکم پسر کوچک شصت کیلوگرم اورانیوم ۲۳۵ بود که برابر بیست‌هزار تُن تی‌ان‌تی قدرت داشت و با انفجار آن ترکیب سه انرژی گرما، باد، و اشعه با زبانه کشیدن چند میلیون درجهٔ سانتی‌گراد آتش تا شعاع دوکیلومتری هر چیزی را ذوب کرد و تا پنج‌کیلومتری همهٔ خانه‌ها را سوزاند. پسر کوچک هشتادهزار نفر را جزغاله کرد و صدهزار نفر را در معرض تشعشعات خود قرار داد
همچنان خواهم خواند...
هرکس به‌شکلی باید به جبهه کمک می‌کرد. شماری از زنان موهایشان را بریدند و به هم بافتند و از آن طنابی به طول هفتاد متر و ضخامت سی سانتی‌متر ساختند تا جنگجویان ژاپنی در نیروی دریایی از آن برای بستن کشتی استفاده کنند. من و دانش‌آموزان مقطع ابتدایی هم سهمی برای کمک به جبهه داشتیم که از سر اجبار بود. ما را به صحرا بردند؛ صحرا و زمین‌های کشاورزی که از هجوم ملخ‌ها در امان نمانده بودند و ما باید تا می‌توانستیم ملخ زنده می‌گرفتیم و داخل کیسه می‌کردیم. دانش‌آموزان، چه دختر چه پسر، با بی‌میلی این کار را می‌کردند و دلیل کارشان را نمی‌دانستند. یکی از همکلاسی‌هایم از زبان پدرش شنیده بود که این ملخ‌ها را خشک می‌کنند و با پودر آن چیزی شبیه به نان می‌پزند و به جبهه می‌فرستند؛
Elaheh
«جادهٔ تمدن خوب است، اما جادهٔ ثواب بی‌انتهاست.»
zahra.n
امریکایی‌ها در مقابل تن‌فروشی به دختران جوان پول می‌دادند. از آن زمان، روسپی‌گری در میان دختران یک شغل شد؛ شغلی که اخلاق سنتی و عفاف خانوادگی را از بین برد. فحشا ارمغان اجتماعی غربی بود که در شهرهای ما عادی شد. روسپی‌ها پیراهن قرمز می‌پوشیدند؛
•)•
در مدرسه وقتِ خالی نداشتیم. هر روز، بعد از تمام شدن درس، کارمان نظافت و تمیز کردن مدرسه، کلاس‌ها، و محوطه بود و یکی از دانش‌آموزان کلاس بالاتر مسئول ارزیابی و دادنِ نمره می‌شد. تقریباً، همه نمرهٔ خوب می‌گرفتند و دانش‌آموزان در این کار با هم رقابت می‌کردند.
زینب هاشم‌زاده
ایرانی نبودم. از خاور دور، از سرزمین خورشید تابان، آمده بودم. اما غرور شکسته‌شده‌ام در هیروشیما و ناکازاکی را اینجاـ هزاران کیلومتر دورتر از سرزمین مادری‌ام‌ـ بازیافتم.
همچنان خواهم خواند...
سال ۱۳۵۸، سالی پُر از بحران بود. مرتب، روزنامه‌ها را می‌خواندم. تیتر همهٔ روزنامه‌ها جنگ در کُردستان با تحریک گروه‌های مسلح چپ بود که علمِ خودمختاری بلند کرده و شهر پاوه و سنندج را به محاصره درآورده بودند. آن‌ها، مدتی بعد، با سازمان‌دهی در جنگل‌های شمال، به آمل حمله کردند. در ترکمن‌صحرا همین غائله با تحریک دهقانان شروع شد و با هدف تجزیهٔ مناطق ترکمن‌نشین ادامه یافت. امریکایی‌ها هم، که با پیروزی انقلاب منافعشان را از دست داده بودند، از طریق دشت طبس حملهٔ نظامی کردند که نافرجام ماند و مدتی بعد خلبانان وابسته به حکومت پهلوی کودتایی را با هدف براندازی نظام در پایگاه هوایی شهید نوژهٔ همدان شروع کردند که اگر یکی از این چند ماجرا به نتیجه می‌رسید، نظام نوپای اسلامی سرنگون می‌شد.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
آقا گفته بود جسم امام در میان ما نیست، اما روح او بر هستی سیطره دارد. امام مثل چراغی است که در میان تاریکی زندگی ما روشن شده و پرتو نور او راه خدا را نشان می‌دهد. پس از امام حاجتی بخواه.
کاربر ۷۲۳۴۰۸۸
سفارش‌های آخر او بیشتر در گوشم بود که می‌گفت: «جادهٔ تمدن خوب است، اما جادهٔ ثواب بی‌انتهاست.»
عمار ٣٤٦
اصلاً آینده روی هوا نیست. آینده همین حالاست؛ همین حالا که من تو را از ته دل دوست دارم، خانم.
نورانا

حجم

۴٫۶ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۲۴۸ صفحه

حجم

۴٫۶ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۲۴۸ صفحه

قیمت:
۹۹,۰۰۰
تومان