کتاب افسانه امبر (جلد چهارم؛ دست آبه ران)
معرفی کتاب افسانه امبر (جلد چهارم؛ دست آبه ران)
کتاب دست آبه ران جلد سوم از مجموعهٔ افسانه امبر نوشتهٔ راجر زلازنی و ترجمهٔ پیمان اسماعیلیان است و نشر پیدایش آن را منتشر کرده است. آثار این مجموعه در ردهٔ طنز اساطیری قرار میگیرد.
دربارهٔ کتاب دست آبه ران
امبر جهانی واقعی است که باقی دنیاها از جمله زمین، تنها سایهای از آن هستند. افسانهٔ امبر یکی از معروفترین مجموعههای فانتزی و حماسی ادبیات جهان است.
راجر زلازنی در این اثرش مانند بقیهٔ آثارش عناصر ادبیات پیشروی جریان اصلی را به داستانهای علمی تخیلی پیوند زده است. بدونشک میتوان او را از تجربیترین نویسندگان ادبیات فانتزی دانست. از مضامین اساطیری جایگاه اصلی را در آثار این نویسندهٔ حاذق دارند.
این مجموعه داستانی پر هیجان برای همهٔ سنین است. داستان این مجموعه دربارهٔ شاهزاده کروین است که برای رسیدن دوباره به تاج و تخت و آن چیزی را که حق خودش میداند تلاش میکند. او جنگجویی قدرتمند است اما گاهی مسیرها برای جنجگویان هم سخت و پیچیده است.
او مجبور به مبارزاتی میشود که چالشهای زیادی به همراه خود دارند و در این مسیر با ۹ شهریار فناناپذیر امبر مواجه میشود.
این مجموعهٔ داستانی دربارهٔ جهان امبر شامل ۱۰ جلد است که از ۲ چرخهٔ پنجگانه تشکیل شده است. ۵ کتاب اول دربارهٔ شاهزاده کروین جنگجو و کتابهای سری دوم هم دربارهٔ پسر کروین، شاهزاده مرلین جادوگر هستند.
کتاب دست آبه ران چهارمین جلد این مجموعه است.
خواندن کتاب دست آبه ران را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به علاقهمندان به رمانهای فانتزی پیشنهاد میکنیم.
دربارهٔ راجر زلازنی
راجر جوزف زلازنی متولد ۱۳ مه ۱۹۳۷ است. او نویسندهٔ آمریکایی سبکهای فانتزی و علمی-تخیلی بود او همچنین او فارغالتحصیل هنرهای دراماتیک با مدرک استادی از دانشگاه کلمبیا بود و سه بار برندهٔ جایزهٔ نبیولا و شش بار برندهٔ جایزهٔ هوگو شد.
زلازنی نوشتن داستانهای علمی-تخیلی و فانتزی را از ۱۹۶۲ میلادی آغاز کرد. بسیاری او را از پیشگامان موج نوی ادبیات علمی تخیلی میدانند. او در ۱۴ ژوئن ۱۹۹۵ چشم از دنیا فرو بست.
بخشی از کتاب دست آبه ران
«اولین چیزی که درک کردم این بود که بیشتر شبیه مار بود، هم حرکاتش و هم به این دلیل که دم قطور و درازش انگار دنبالهٔ بدن باریک و بلندش بود تا چیزی که به بدنش چسبیده باشد. جانور روی چهار پای دو مفصله، اما پهن و با چنگالهای ترسناک راه میرفت. سر باریکش به یک منقار خم میشد و موقع راه رفتن به چپ و راست میچرخید طوریکه هر بار یک چشم آبی روشنش را میدیدیم و بعد آن یکی را. بالهای بزرگی به پشتش چسبیده بود که سرخرنگ و چرمی نشان میداد. نه مو داشت و نه پر، اما در قسمتهای مختلف بدنش مثل سینه، شانهها، پشت و کُل دم فلسهای درشتی دیده میشد. از نوک منقار سرنیزهمانند تا ته دُم تیزش کمی بیشتر از سه متر طول داشت. حین راه رفتنش صدای ریز دنگدنگ به گوش میرسید و خودم برق چیزی فلزی را زیر گلویش دیدم.
رندوم گفت: نزدیکترین چیزی که میشناسم همون جونوریه که نشان خانوادگیمونه
ـ شیردال.
ـ فقط این یکی طاس و قرمزه.
همانطور که گریزوندیر را از غلاف میکشیدم و نوکش را به طرف سر آن مخلوق میگرفتم، اضافه کردم: به طور قطع ربطی به پرندهٔ نشان خانوادگی ما نداره.»
حجم
۱۹۳٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۸۰ صفحه
حجم
۱۹۳٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۸۰ صفحه
نظرات کاربران
مثل بقیه ی جلداش عالی و زیبا بود❤💜
خیلی کتاب باحالیه