دانلود و خرید کتاب هیولا در سیرک متس استراندبری ترجمه ماندانا حیدریان
تصویر جلد کتاب هیولا در سیرک

کتاب هیولا در سیرک

معرفی کتاب هیولا در سیرک

کتاب هیولا در سیرک نوشتهٔ متس استراندبری و ترجمهٔ ماندانا حیدریان است. انتشارات پریان این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این رمان کودکانه جلد دوم ۳گانهٔ هیولا است.

درباره کتاب هیولا در سیرک

کتاب هیولا در سیرک در ۲۳ بخش نوشته شده است. این رمان از جایی آغاز می‌شود که راوی دارد از صبحِ روزِ شروع مدارس که هوا خنک بوده، می‌گوید. وقتی راوی این قصه بیرون آمد، «آلیس»، خانم پیر همسایه، توی حیاطش زیر درخت ماگنولیا ایستاده بود و داشت با شِن‌کِش گل‌های روی زمین ریخته‌شده را از روی چمن جمع می‌کرد. درخت ماگنولیای او همیشه طولانی‌تر از حد امکان گل می‌داد، ولی حالا گل‌ها تسلیم شده بودند.

راوی می‌گوید که واقعاً تابستان تمام شده بود. دلش درد می‌کرد، اما حیف آن‌قدری درد نمی‌کرد که بتواند بهانه بیاورد و به مدرسه نرود و در خانه بماند. انگار توی شکمش همه‌چیز به هم پیچیده و تبدیل شده بود به گرهی سخت.

اسم این راوی «فرانک» است. ادامهٔ روایت او از زندگی‌اش را بخوانید و ببینید که چه اتفاقاتی برای او می‌افتد.

خواندن کتاب هیولا در سیرک را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

خواندن این کتاب را به همهٔ کودکان پیشنهاد می‌کنیم.

بخش‌هایی از کتاب هیولا در سیرک

«یاسّه فِرز بود اما برایش سخت بود با کفش‌های اسکیت آرام و دزدکی حرکت کند. به طرف آسفالت خیابان‌های ایرد خزیدند. مجبور بودیم فاصله‌مان را از اوالیسا و پیکا حفظ کنیم ولی در حدی که گم‌شان نکنیم. وقتی از شهر بیرون رفتیم، نور ستاره‌ها واضح‌تر شد. طوری می‌درخشیدند که انگار کسی در تمام آسمان الماس ریخته باشد. از شدت وزش باد لرزیدم و دلم برای پوست خز هیولایی‌ام تنگ شد. به چمنزاری پُرپشت و وحشی رسیدیم. از آن‌طرف نوری می‌درخشید. صدای گریه و خنده‌ای تمسخرآمیز شنیدم. ماگنولیا در سکوت به آسمانِ بالای سرمان اشاره کرد و من آن بالا اوالیسا و پیکا را دیدم.

پریدیم به طرف روشنایی آن سوی چمن‌زار. چمن بلندتر از قد ما، تا بالای سرمان، بود و بوی سرما و رطوبت می‌داد. کفش‌های اسکیت یاسّه مدام به زمین گل‌آلود گیر می‌کرد. انگار آن چمنزار بی‌انتها بود اما ناگهان از آن طرف بیرون رفتیم.

ماگنولیا گفت: «یک سیرک.»

چادری بزرگ آن‌جا بود، بلندتر از خانه‌های مرتفع ایرد. واگن‌های قطار دیده می‌شد و آدم‌هایی که در حال کار کردن بودند، مدام به درون و بیرون چادر حرکت می‌کردند. حتی نمی‌دانستم که آن‌جا راه‌آهن دارد.

اوالیسا و پیکا بالای یکی از واگن‌ها نشسته و مشغول تجسس بودند.

در آن چمنزار بلند، نیم قدم به عقب رفتم تا دیده نشوم.

ماگنولیا گفت: «یک جای کار می‌لنگد.»

یاسّه به بینی‌اش چینی انداخت و سر تکان داد. من هم حس کردم. نمی‌دانستم چرا، اما ماگنولیا حق داشت. به‌هرحال مطمئن بودم، واقعاً یک جای کار می‌لنگید. کاملاً معلوم بود.

ناگهان صدای قدم‌هایی عجیب از حوالی واگن‌ها به گوش رسید؛ اصلاً به صدای پاهایی که قبلاً شنیده بودم شباهتی نداشتند.

خِرت‌خِرت. هووو. خِرت‌خِرت. هووو.

لرزیدم. یاسّه و ماگنولیا به من نزدیک‌تر شدند. اوالیسا روی سقف واگن پرهای خود را پُف کرد.

بعد او را دیدیم و آن کفش‌های بسیار بزرگ را که باعث می‌شد قدم‌هایش عجیب به نظر برسند.

موهای نارنجی و نرمی را هم دیدم که در باد تکان می‌خورد و شبیه آتش شعله‌ور بود.

لبخندی بزرگ روی نیمی از صورتش نقاشی شده بود ولی دهان واقعی او لبخند نمی‌زد، شلاقی لوله‌شده در دستش بود.»

نظری برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۱٫۵ مگابایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۱۴۴ صفحه

حجم

۱٫۵ مگابایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۱۴۴ صفحه

قیمت:
۳۵,۰۰۰
تومان