کتاب خان کوه هزار مسجد
معرفی کتاب خان کوه هزار مسجد
کتاب خان کوه هزار مسجد نوشتهٔ میلاد حسینی است. انتشارات سوره مهر این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این رمان ایرانی با زبان و پرداختی امروزی کوشیده «جنگ مهماندوست» در اواخر دورهٔ صفویه را روایت کند.
درباره کتاب خان کوه هزار مسجد
کتاب خان کوه هزار مسجد در ۱۸ بخش نوشته شده است. این رمان با توصیف تصویری از «طهماسبخان جلایر» که قندیلهای آویزان از ریش بلند خود را با دست میشکند، آغاز شده است. او با تپانچه کلۀ اسب را نشانه رفت و صورت خود را بهسمتی دیگر برگرداند. اسب روی زمین افتاده بود و نفسنفس میزد. با هر نفس، بخار زیادی از پرههای بینیاش بیرون میآمد و بلافاصله در هوا محو میشد. راوی سپس میگوید که شلیک گلولۀ تپانچهٔ این شخصیت داستانی کلاغهای کوهستان هزارمسجد را در دوردستها ترساند. گوشهای «رحیمبیگ گرایلی» که آنطرفتر ایستاده بود، زنگی زد. طهماسب نگاهی به رحیم کرد. بوی باروت همهجا پیچیده بود. رحیم نزدیک رفت و تپانچه را از دست او گرفت.
رمان خان کوه هزار مسجد حاوی روایت دراماتیک «جنگ مهماندوست» است که در سال ۱۱۰۸ هجری شمسی، در ۲۵ کیلومتری دامغان و بین نیروهای نادرقلی افشار و اشرف افغان رخ داد. در این میان بخشی از تاریخ نظامی سلاحهای گرم و سرد و تاکتیکهای جنگی و از همه مهمتر داستان کیخسرو در شاهنامه نیز روایت شده و با داستان اصلی در هم میآمیزد.
از منظر مستند و تاریخی این نبرد در اواخر دورهٔ صفویه و اوایل دورهٔ افشاریان رخ داده است. از سوی دیگر و از منظر حماسی و پهلوانی، داستان کیخسرو در شاهنامهٔ فردوسی در دل روایت این نبرد تنیده شده است. تا جایی که بکتاش شخصیت اصلی رمان سرنوشتی الهامبخش همچون کیخسرو در شاهنامه پیدا میکند. تلاش بکتاش و عالیه بهعنوان نمادی از مردان و زنان دلیر این سرزمین برای بیرونراندن دشمن از ایران، تمثیلی از تلاش همیشگی این مردمان برای پاسداری از آب و خاک خود است.
خواندن کتاب خان کوه هزار مسجد را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشهایی از کتاب خان کوه هزار مسجد
«عالیه، تفنگ بر دوش، منتظر بود تا سوار اسب شود. بکتاش سطل آب را پُر کرد و روی آتشهای روشن مقابل خانه ریخت. وقتی از همهچیز مطمئن شد، بهسرعت پشت اسب پرید و دست عالیه را گرفت و او را به بالای اسب کشید. عالیه کمر شوهر را گرفت و اسب با شیههای بلند از جای خود کنده شد. یک دور کامل به دور کاروان زدند. سپس بکتاش دستش را به سمت فرماندهان قشون بلند کرد و دستور حرکت را صادر کرد. مقصد اول شهر نیشابور بود.
کاروان بهآرامی از دامنۀ کوه به سمت دشت پایین میآمد. جلوتر اسبهای بکتاش و طهماسب بهسرعت میتاختند. عالیه سرش را بر پشت بکتاش گذاشت و به منظرهها نگاه کرد. صبح زود بود. خورشید نیمی از دشت را روشن کرده بود و نیمی دیگر در دوردَستها زیر سایۀ ابر بود. مزرعهها در زمستان چهرهای غمگین داشتند. کپههای زرد علوفهها روی همدیگر، سگهای ولگرد که میان مزرعهها دنبال یکدیگر میکردند و تکدرختهایی خشکیده و بیبرگ که بالای تپهها حسی از تنهایی را به انسان منتقل میکردند. عالیه نفسی عمیق کشید. موهایش در باد روی صورتش ریخته بود. خانههای کاهگلی متروکه را در میان زمینهای بایر میدید و به خانۀ خودشان در کوه هزارمسجد فکر میکرد که حالا شبیه به همین خانهها شده است. با خودش فکر کرد رفتن به جنگ چقدر برای مردان تلخ است؛ ترک خانه کردن و رفتن به جایی که شاید کشته شوی و هیچگاه به خانه و سرزمینت برنگردی. اما از سوی دیگر خوشحال بود که مثل دیگر زنان درد و رنج حاصل از انتظار کشیدن برای بازگشت مرد خود را نمیکشید. بازوهایش را به دور کمر بکتاش سفتتر کرد. به جز صدای نفس و سُمهای اسب چیزی نمیشنید. به پشت سرش نگاه کرد. طهماسب دنبال آنها بهتاخت میآمد و کلاهخودش را پایین کشیده بود تا گرد و خاک در چشمش نرود. بیاختیار به بکتاش گفت: «دوستت دارم!»»
حجم
۱۰۵٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۳۶ صفحه
حجم
۱۰۵٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۳۶ صفحه