کتاب پوست بر زنگار
معرفی کتاب پوست بر زنگار
کتاب پوست بر زنگار نوشتهٔ اشکان اختیاری است. این کتاب را نشر برج منتشر کرده است.
درباره کتاب پوست بر زنگار
کتاب پوست بر زنگار داستانی مردی است که با نام ربانی معرفی میشود. ربانی یک روانشناس است که بهعنوان روانشناس نظامی خدمت میکند. بیشترین وظیفه او مدیریت رفتار سربازانی است که یا میخواهند خودکشی کنند و یا تهدید به این کار میکنند. اما حالا از او خواستهاند کار دیگری انجام دهد. او باید به شهرک نظامی محل کارش برود و در مسجد با مردم صحبت کند. یکی از اهالی شهرک کشته شده است و مردم فکر میکنند کار اجنه بوده برای همین از ربانی خواستهاند با مردم صحبت کند و ترس آنها را کم کند.
داستان با مسیر رسیدن ربانی به مسجد آغاز میشود. او داخل میشود و شروع میکند با مردم صحبت کردن. آنها را آرام میکند و میخواهد که با پلیس همکاری کنند اما دقیقاً در زمان صحبت سربازی داخل میآید و خبر میدهد که یک نفر دیگر را هم کشتهاند. مردی را کشتهاند و عمودی درون زمین گذاشتند. حالا ربانی بدون اینکه بخواهد درگیر قتلهای زنجیرهای شده است.
خواندن کتاب پوست بر زنگار را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به داستانهای پر تعلیق و جنایی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب پوست بر زنگار
«ربانی گفت: «نه، ممنون. ماشاءالله به پاقدم شما، خدا به منزل این ستوان جوان ما برکت داده. مزاحم نمیشوم. قصدم فقط عرض تبریک بود بابت این امر خیر. به پای هم پیر شوید. ما باید رفعزحمت کنیم. مردم در مسجد منتظرند. شما چطور تشریف نبردید؟»
زن گفت: «والا من دیدم که فقط مردها رفتند. هنوز با اهالی شهرک و رسمورسومشان آشنایی ندارم.»
نگاهی از سر گناه به شوهرش انداخت و دوباره گفت: «فکر کردم فقط مردها میروند.»
ربانی گفت: «بههرحال خوشحال شدیم از زیارت شما. هوای ستوان ما را هم داشته باشید. پسر خوب و مظلومی است. خدانگهدار.»
بعد همان طور که چرخید، نگاهی به زن انداخت. دختر جوانی بود با پوست سفید و چشمهای زرد روشن. زیر چشمهایش هنوز پف داشت. انگار تازه بیدار شده بود. یکی دو تار موی بلوند را هم میشد دید که روی صورتش ریخته.
آراسته چندثانیهای با زن پچپچ کرد و بعد پشتسر ربانی راه افتاد. قبل از ماشین به هم رسیدند. آراسته گفت: «خیالتان راحت شد که زن است؟»
ربانی گفت: «این چه حرفی است! فقط خواستم تبریک گفته باشم.»
بعد هم سریع در ماشین را باز کرد و سوار شد. سرباز که ماشین را خاموش نکرده بود، گفت: «برویم مسجد آقای دکتر؟!»
آراسته بهجای ربانی جواب داد: «آره.»
مسجد دور نبود. درست انتهای بلوکی بود که خانهٔ ستوان در آن قرار داشت. از پیچ کوچهها که رد شدند، گنبدش پیدا شد. برخلاف باقی شهرک، سیمانی نبود؛ یک ساختمان آجرنما بود با چند تکه کاشی آبی کمرنگ در سردر و یک گنبد فلزی طلاییرنگ که نوکش را رنگ سبز زده بودند. دو تا گلدسته هم داشت که به شکل عجیبی کوتاهتر از گنبد بودند. کل این مجموعهٔ گنبد و گلدستهها با باقی ساختمان ناهماهنگ بود. انگار اول ساختمانی با سقف صاف ساخته بودند و بعد تصمیم گرفته بودند گنبد و گلدستهها را همان طور مثل کولر آبی بگذارند روی پشتبامش. نه تناسبی باهم داشتند، نه ربطی. پایههای جوششده و لختشان را میشد تصور کرد که در قیر پشتبام فرو رفتهاند و یک باد تند میتواند ساقطشان کند.
تویوتا جلوی مسجد ایستاد. ستوان پیاده شد و جلوی در فلزی نردهای مسجد منتظر ربانی ماند. ربانی هم پیاده شد. کتش را که روی پا انداخته بود، پوشید و یقهاش را صاف کرد و رو به ستوان غر زد: «یعنی این شهرک غیر از مسجد، سالن اجتماعات دیگری نداشت؟»
آراسته با پوزخند گفت: «خیالتان راحت؛ کسی فکر نمیکند شما آخوند باشید. همه خبر دارند روانشناسید.»
ربانی محلی به او نگذاشت و از در رد شد. توی ورودی برادران مسجد چند کیسهٔ آبیرنگ نایلونی برای کفشها بود. خودِ ستوان پوتینهایش را داخل یکی از کیسهها گذاشت و کیسهای هم به ربانی داد. ربانی کفشهایش را درآورد و آنها را داخل کیسهای انداخت که هنوز دست ستوان بود. بعد بیمعطلی وارد شد.»
حجم
۱۱۰٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۳۶ صفحه
حجم
۱۱۰٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۳۶ صفحه
نظرات کاربران
داستان خوب و جسورانهایست. نویسنده به جهان داستانش مسلط است. با این حال به نظر من، این داستان هیجان انگیز با یک پایان متوسط، فرو میریزد
یک رمان جنایی خوشخوان
داستان با قلم مردی درباره مردان برای جامعهای مردسالار داستان جنایی که در شهرکی نظامی به جا مانده از قبل انقلاب اتفاق می افتد. قتلی که در ادامه با باعث کشف چند قتل دیگر هم میشود. داستان آینهی تمام عیار جامعه است.