دانلود و خرید کتاب دیدار با تاریکی محمدعلی حمصیان
تصویر جلد کتاب دیدار با تاریکی

کتاب دیدار با تاریکی

دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۵از ۶ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب دیدار با تاریکی

کتاب دیدار با تاریکی؛‌ بازگشت نواسا نوشتهٔ محمدعلی حمصیان است و انتشارات کتابستان معرفت آن را منتشر کرده است. این‌ رمان داستانی فانتزی و تخیلی را در بر می‌گیرد.

درباره کتاب دیدار با تاریکی

نواسای جوان قهرمان کتاب دیدار با تاریکی است؛ دختری که زندگی‌اش با یک جدایی تلخ می‌شود. اما این تلخیِ جدایی ختم به خیر می‌شود یا نه؟ این سوال پاسخی دارد که نواسا برای رسیدن به آن باید رنج زیادی بکشد.

داستان دیدار با تاریکی؛ بازگشت نواسا رمانی فانتزی است. محمدعلی حمصیان موضوعی جذاب را در این کتاب مطرح می‌کند. دیدار با تاریکی، داستان عجیبی دارد. این داستان شامل دختری تنها، سرزمینی ناشناخته به اسم سرزمین قهوه‌ای و آدم‌هایی با رفتارهایی غیرطبیعی می‌شود. نواسای جوان با سرزمینی روبه‌رو می‎‌شود که نه می‌داند کجاست و نه می‌داند خودش آنجا چه کار می‌کند. سرزمینی که توصیفات درست نویسنده از آسمان و زمینش باعث می‌شود خواننده حس گیجی و سردرگمی نواسا را بیشتر احساس کند. انگار هم‌زمان با غر‌ق‌شدگی نواسا در سرزمین جدید خواننده هم میان علفزار بی‌انتها و آسمان پر از ابر غرق می‌شود و این یعنی توصیف به کمک داستان آمده است و فقط فضای بین کلمات را پر نکرده است. کمی بعد نواسا، آدم‌هایی را می‌بیند که آنها هم پاسخی برای ذهن پر از سؤال نواسا و مخاطب ندارند.

نواسای سردرگم با پسری آشنا می‌شود. آن دو با هم همراه می‌شوند و بارها و بارها نواسا آدم‌ها و اتفاقاتی را می‌بیند که دوست ندارد درکشان کند. خواب‌هایی که نواسا می‌بیند و خاطراتی که به یاد می‌آورد جنس، رنگ و طعمشان با دنیایی که در آن حضور دارد به شدت متفاوت است. خاطراتی از مادرش و سرزمینی که سیب‌ها زیر نور خورشید برق می‌زنند و اسب دارد! چیزی که در سرزمین قهوه‌ای ناشناخته است. 

 قصه چنان خواننده را به دنبال خود می‌کشد که دائم از خود می‌پرسد آخرِ این داستان چه می‌شود. نکند سرزمین قهوه‌ای یک آزمایشگاه برای آزمایش نسل بشر باشد یا نواسای بیچاره در یک دنیای مجازی یا موازی گیر افتاده باشد؟ 

این کتاب پایان بسیار غافلگیرکننده‌ای هم دارد و می‌خواهد به خواننده بیاموزد برای نداشته‌هایمان زار نزنیم یا یک بار داشته‌هایمان را نداشته تصور کنیم و بعد ببینیم چه اتفاقی می‌افتد. بعد اگر از تاریکی نداشته‌ها بیرون آمدیم، لبخند بزنیم و برای داشته‌های شاید عادی یا تکراری شده، خوشحال باشیم. نویسنده موفق شده است در این کتاب، توصیف‌ها و گفت‌وگوها را جا بیندازد. آنطور که برای بسط‌دادن داستان در ادامه به‌خوبی سوال‌هایی را مطرح و در ذهن مخاطب ایجاد کند. درکل، فضاسازی داستان با محتوای آن بسیار همخوان است و جذابیت آن را دوچندان می‌کند.

خواندن کتاب دیدار با تاریکی را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمامی نوجوانان و جوانان شیفتهٔ داستان‌های فانتزی پیشکش می‌کنیم.

بخشی از کتاب دیدار با تاریکی

خودش را میان علف‌زاری بی‌انتها می‌دید، علف‌هایی قهوه‌ای که تا کمرش ارتفاع داشتند و جریان بادهای سوزناکْ مدام آن‌ها را به این‌سو و آن‌سو می‌کشاند. آسمانی پوشیده از ابرهای خاکستری و سیاه بالای سرش قرار داشت و تیرگی وهم‌آلودی مثل مِه رقیق همه‌جا را گرفته بود.

نواسا بی‌هدف و حیران به راه افتاد. دست‌هایش را دور شانه‌هایش که از سرما می‌لرزیدند حلقه کرده بود و به‌سختی می‌توانست حرکت کند. بعد از چند قدم، لحظه‌ای ایستاد و فریاد زد: «کسی اینجا نیست؟» اما بی‌فایده بود. هر صدایی میان صدای باد و جنبش علف‌ها گم می‌شد.

او سعی می‌کرد تصویری از گذشته و اتفاقاتی را که برایش افتاده به یاد آورد، اما چیزی به ذهنش نمی‌آمد. نمی‌فهمید آنجا چه می‌کند. فقط می‌فهمید که نباید بایستد.

بعد از مدتی احساس کرد در دوردست، چیزهایی میان علف‌زار تکان می‌خورند. به امید اینکه کسی را در آن سرزمین غریب پیدا کند به‌سمتشان راه افتاد. اندکی بعد، انسان‌هایی را دید که به دنبال یکدیگر پیش می‌رفتند. سرعتش را بیشتر کرد. به چندقدمی‌شان که رسید بلند گفت: «صبر کنید. من نمی‌دانم کجا هستم. کمکم کنید.»

نواسا هرچه داد می‌زد هیچ واکنشی نمی‌دید. گویی صدایش را نمی‌شنیدند. آن‌ها سه نفر بودند که به‌آرامی و با سرهایی به‌زیرافتاده و قامت‌هایی خمیده حرکت می‌کردند و با لباس‌ها و پارچه‌هایی قهوه‌ای و روشن‌تر از علف‌ها خودشان را پوشانده بودند. نزدیک‌ترینشان به او، زنی بود جوان و لاغر با موهایی بلند و ژولیده و چشم‌هایی غمگین.

نواسا کنار او رفت. زن، انگار اصلاً متوجه او نشده باشد، آرام و لرزان از سرما به حرکتش ادامه می‌داد و با خودش حرف می‌زد: «روزی پنج بادام و سه کف دست جلبک. برای چه باید بمانم؟ برای چه می‌مانند؟ پنج بادام؟ مگر ممکن است؟» نواسا سرِ راهِ زن قرار گرفت و روبه‌رویش ایستاد.

خواهش می‌کنم صبر کنید. اینجا کجاست؟

زن دوباره راه افتاد و از کنار او گذشت و باز با خودش حرف زد: «می‌گوید اینجا کجاست! هرجا که هست جای ماندن نیست. وقتی می‌شود جایی رفت که بتوانی روزی پانزده بادام و شش کف دست جلبک بخوری، چرا باید اینجا بمانی؟»

نواسا، متعجب از رفتار زن و ناامید از او، سراغ یکی دیگر از آن سه نفر رفت، مردی با مو و ریش بلند که به‌سختی نفس می‌کشید.

من اینجا را نمی‌شناسم. کمکم کنید.

مرد لحظه‌ای ایستاد. برگشت و با چشم‌های خسته به نواسا نگاهی انداخت. مدتی بدون اینکه هیچ تغییری در چهره‌اش ایجاد شود او را نگاه کرد و بعد دوباره به راهش ادامه داد و زیر لب با خودش گفت: «گویا از یک نژاد دیگر است. او هم باید برود به جایی که از سنگ‌های سیاه خبری نباشد، جایی که بشود بیشتر زنده ماند.»

نواسا به دنبال نفر دیگری رفت که جلوتر از بقیه حرکت می‌کرد. او هم مثل بقیه جانی نداشت و سر و رویش را غبار و خرده علف‌ها پوشانده بودند. وقتی به کنارش رسید، مرد برگشت و با چهره‌ای مضطرب و نگران رو به او ایستاد و گفت: «تو تا به حال آن‌ها را دیده‌ای؟ حتماً دیده‌ای. آن‌ها همه‌جا هستند. با تبرهای بزرگ و چشم‌های قرمز.»

نواسا هم درحالی‌که ترسیده بود گفت: «نمی‌فهمم چه می‌گویید. شما کی هستید؟ من نمی‌دانم اینجا چه می‌کنم. کمکم کنید. خواهش می‌کنم.»

مرد نگاهِ پر از هراسش را به پشت‌سر او، به دوردست‌ها دوخته بود.

نباید اینجا بمانیم. آن‌ها همه‌جا هستند، همه‌جا... .



rayalove
۱۴۰۳/۰۶/۲۰

بسیار عالی از هر جهت تنها مشکلی که داشت نبودن نحوه تلفظ یک سری کلمات بود

حجم

۱۵۳٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۲۴۸ صفحه

حجم

۱۵۳٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۲۴۸ صفحه

قیمت:
۳۰,۰۰۰
۹,۰۰۰
۷۰%
تومان