بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد | طاقچه
تصویر جلد کتاب دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد

بریده‌هایی از کتاب دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد

۳٫۲
(۷۴)
دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد
تئو:)
  دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد
ᶜʳᶻ
یکی از درس‌هایی که در مدرسه یاد گرفتم فرضیه‌ی یکی از فیلسوفان بزرگ عهد عتیق است که می‌گفت جایی که در آن هستیم اهمیتی ندارد، مهم این است در چه حالت روحی قرار داریم
miladtj90
دل‌ام مانند یک زنبیل بزرگ، خالی است؛ زنبیل بی‌اندازه جادار است، می‌توان بازاری درون‌اش جا داد، با این‌همه درون‌اش خالیِ خالی است.
Shadi
از راننده‌ی تاکسی می‌خواهم من را انتهای بولوار پیاده کند، باید کمی راه بروم. به قوطی‌های کنسرو و توخالی تخیلات‌ام لگد می‌زنم.
Maryam Bagheri
وقتی به ایستگاه شرقی می‌رسم، در دل‌ام آرزو دارم کاش کسی به انتظارم آمده باشد. احمقانه است. مادرم در این ساعت هنوز سرکار است و مارک از آن آدم‌ها نیست که برای حمل‌کردن چمدان من به حومه‌ی شهر بیاید، همیشه این امید بی‌رمق را داشتم. این‌بار هم دست برنداشتم، پیش از پیاده‌شدن از پله‌های واگن و سوار‌شدن به مترو، نگاه دَورانی دیگری به اطراف انداختم ببینم شاید کسی باشد... گویی در هر پله چمدان سنگین‌تر می‌شود. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد...
Roya
مانند همه‌ی آدم‌هایی که تنها زندگی می‌کنند، من هم شب‌ها هنگام برگشتن به خانه اول به چراغ قرمز کوچک پیغام‌گیر تلفن نگاه می‌کردم، حتا آرزو داشتم برایم پیغام گذاشته شده باشد. فکر می‌کنم هیچ‌کس از این وسوسه در امان نیست.
SFatemehM
دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد
k.m
عینک می‌خواهی؟ این‌طور از پا درآمده‌ام، باز هم حسادت‌ام را نمی‌بینی، نمی‌بینی که عشق را کم دارم. نمی‌بینی؟ عجب! عینک لازم داری...
liliyoooom
پی‌یر آن شب نتوانست بخوابد. با چشم‌های کاملا باز به سقف خیره شد. واقعا سعی کرد چشم‌هایش را خشک نگه دارد. گریه نکند. به خاطر زن‌اش نبود. می‌ترسید خودش را فریب دهد، می‌ترسید بر مزار زندگی درونی‌اش گریه کند تا بر مرگ او. می‌دانست اگر شروع کند دیگر اشک‌اش بند نخواهد آمد. نباید دریچه‌های اشک را بگشاید. نه، چون پس از آن‌همه سال، حالا به خود می‌بالد و از ضعف آدم‌ها می‌نالد. ضعف دیگران. آن‌ها که نمی‌دانند چه می‌خواهند بار متوسط بودن‌شان را دنبال خودشان می‌کشند.
ماراتن
بالاخره یک روز مرد یا زنی را که در سینما به تلفن همراه‌شان جواب می‌دهند، می‌کشم. و وقتی در ستون حوادث روزنامه‌ها این ماجرا را خواندید بدانید قاتل من بوده‌ام... »
kimia
در آن‌ها چیزی نیست که بتوان به آن بگویی مایه‌ی درونی. مانند اشباح می‌توانی دست‌ات را از میان بدن‌شان بگذرانی و جز خلا هیچ نیابی، طبل‌های توخالی، که فقط سروصدا دارد. آن‌ها خودشان به تو خواهند گفت اگر به آن‌ها دست بزنی ممکن است کتک بخوری.
liliyoooom
سال‌ها بود که با لطف و مهربانی به زمان جوانی‌اش نگاه می‌کرد. همیشه وقتی به او فکر می‌کرد، همه‌چیز را نسبی می‌انگاشت، وانمود می‌کرد گذشته لبخند بر لب‌اش می‌نشاند و چیزی از آن دستگیرش می‌شود، اما حقیقت این بود که هرگز چیزی دستگیرش نمی‌شد. حالا به خوبی می‌داند که جز او کسی را دوست نداشته و هیچ‌کس جز او، او را دوست نداشته. که او تنها عشق‌اش بوده و هیچ‌چیز نمی‌تواند این را تغییر دهد، که هلنا گذاشت او مانند شی‌یی دست‌و‌پا‌گیر و بیهوده بر زمین بیفتد و هیچ‌گاه کلمه‌یی ننوشت و دست‌اش را دراز نکرد تا او دوباره بلند شود. باید اعتراف می‌کرد که هلنا به آن خوبی هم که او فکر می‌کرده نبود، که او خودش را گول می‌زده، که به مراتب ارزش بیش‌تری از هلنا داشته یا شاید هلنا اشتباه کرده و پنهانی پشیمان شده. می‌دانست هلنا چه‌قدر مغرور است.
ماراتن
از من می‌پرسید تفاوت پریشانی با تسلیم‌شدن چیست. جواب‌اش را نمی‌دانستم. حالتی به خود گرفت که به من بگوید اهمیتی ندارد. گفت همه‌ی آن‌چه بر او گذشته او را بسیار سخت‌تر و تلخ‌تر و بسیار متفاوت‌تر از خودِ حقیقی‌اش کرده است.
ماراتن
زنی حامله را می‌بینید: فکر می‌کنید از خیابان عبور می‌کند یا کار می‌کند یا حتا با شما صحبت می‌کند، نه، اشتباه می‌کنید. او فقط به کودک‌اش فکر می‌کند.
parii
«وقتی تو را نگاه می‌کنم، حالم بد می‌شود، گویی مقابل ده هزار آدم هستم، لطفا تمامش کن، من را در آغوش بگیر... »
nahid pourhasan
جایی که در آن هستیم اهمیتی ندارد، مهم این است در چه حالت روحی قرار داریم.
nahid pourhasan
در این روزها خیلی چیزها را می‌توانی با پول بخری، اما اشرافیت را نه.
mahnia
بسیار محتاط، تقریبا نامحسوس، کاملا حساب‌شده و اجرایی دقیق، بله همین که پالتو را روی شانه‌های لطیف و تسلیم‌شده‌ام می‌گذارد، در چشم به‌هم‌زدنی روی جیب داخلی کت‌اش خم می‌شود تا نیم‌نگاهی به پیامک‌های دریافتی تلفن همراه‌اش بیاندازد. ناگهان، همه‌ی حواس‌ام را باز می‌یابم. خیانت. قدرناشناسی. پس منِ بدبخت این‌جا چه کار می‌کنم! من که نزدیک‌ات بودم، شانه‌هایم گرم و آرام و دست‌های تو نزدیک بود. پس چه کردی؟ چه کار برایت مهم‌تر از دریافت لطف زنانه‌ی من بود، آن هم زنی این‌طور رام؟ نمی‌توانستی تلفن همراه لعنتی‌ات را بعدا وارسی کنی، دست‌کم بعد از عشق‌باختن با من؟
کتاب خوان کوچک
زن‌ها احمق‌اند، زن‌هایی که بچه می‌خواهند. آن‌ها احمق‌اند. همین که می‌فهمند حامله‌اند، بی‌درنگ دریچه‌ها را به تمامی می‌گشایند؛ دریچه‌های عشق، عشق، عشق. و دیگر آن‌ها را نمی‌بندند. آن‌ها احمق‌اند.
me
زنی حامله را می‌بینید: فکر می‌کنید از خیابان عبور می‌کند یا کار می‌کند یا حتا با شما صحبت می‌کند، نه، اشتباه می‌کنید. او فقط به کودک‌اش فکر می‌کند. البته این را اقرار نمی‌کند، اما طی این نُه ماه نمی‌تواند یک دقیقه هم به کودک‌اش فکر نکند. بله، به حرف شما گوش می‌دهد، اما صدای‌تان را خوب نمی‌شنود. به ظاهر سرش را تکان می‌دهد، اما آن‌چه می‌گویید برایش مهم نیست.
mahnia
هرگز از خودم نپرسیده‌ام چرا هنوز او را داشتم یا دقیقا احساسات‌ام نسبت به او چه بود. هیچ فایده‌یی نداشت، اما دوست داشتم در گریزِ لحظه‌های تنهایی او را بازیابم. باید این را بگویم چون حقیقت دارد.
mahnia
توده‌ی عکس‌هایش را باز کردم و جز دست‌هایم هیچ ندیدم. صدها عکس سیاه و سفید که جز دست‌هایم هیچ نشان نمی‌داد. دست‌هایم روی تارهای گیتار، دور میکروفن، در امتداد اندام‌ام، دست‌هایم که دست‌هایی دیگر را پشت صحنه می‌فشارند، دست‌هایم که سیگاری برداشته‌اند، دست‌هایم که صورت‌ام را لمس می‌کند، دست‌هایم برای طرفداران عکس امضا می‌کند، دست‌های تب‌آلوده‌ام، دست‌هایم که بوسه می‌فرستد، دست‌هایم که به خود تزریق می‌کند. دست‌هایی بلند و لاغر با رگ‌هایی چون رودخانه‌هایی حقیر.
بیتا احمدی
یکی از درس‌هایی که در مدرسه یاد گرفتم فرضیه‌ی یکی از فیلسوفان بزرگ عهد عتیق است که می‌گفت جایی که در آن هستیم اهمیتی ندارد، مهم این است در چه حالت روحی قرار داریم.
بیتا احمدی
یک کلمه باهم حرف نزده‌اند و هنوز راه درازی در پیش دارند.
liliyoooom
باز هم لبخند، اما این‌بار لبخندی فروخفته می‌زند. به او می‌گویم: «مهم نیست. در سینما که نیستیم. بالاخره یک روز مرد یا زنی را که در سینما به تلفن همراه‌شان جواب می‌دهند، می‌کشم. و وقتی در ستون حوادث روزنامه‌ها این ماجرا را خواندید بدانید قاتل من بوده‌ام... » «بله، متوجه‌ام. »
mohamad mirmohamadi
زنی حامله را می‌بینید: فکر می‌کنید از خیابان عبور می‌کند یا کار می‌کند یا حتا با شما صحبت می‌کند، نه، اشتباه می‌کنید. او فقط به کودک‌اش فکر می‌کند.
mohamad mirmohamadi
ابتذالِ روح، چیزی نگفتنی است.
liliyoooom
آدمی هیچ‌گاه نمی‌تواند هیچ‌چیز را پیش‌بینی کند، مثلا چه‌طور برخی چیزها پیش می‌آیند یا این‌که چرا برخی اتفاقات بسیار ساده ناگهان تا مرزهای دیوانگی پیش می‌رود.
liliyoooom
اما مانند همه‌ی آدم‌هایی که تنها زندگی می‌کنند، من هم شب‌ها هنگام برگشتن به خانه اول به چراغ قرمز کوچک پیغام‌گیر تلفن نگاه می‌کردم، حتا آرزو داشتم برایم پیغام گذاشته شده باشد. فکر می‌کنم هیچ‌کس از این وسوسه در امان نیست.
liliyoooom

حجم

۱۱۱٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۱۴۴ صفحه

حجم

۱۱۱٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۱۴۴ صفحه

قیمت:
۳۲,۵۰۰
تومان