کتاب شال سرخ
معرفی کتاب شال سرخ
کتاب شال سرخ نوشته شمیم مهرزاد است. این مجموعه داستان را انتشارات یانا برای تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی منتشر کرده است.
درباره کتاب شال سرخ
شخصیتهای این کتاب؛ سفید، سیاه و خاکستریاند. از جنس آدمهای به ظاهر سادهای که ممکن است روزی، جایی، آنها را دیده باشید و با نگاهی گذرا عبور کرده باشید. شخصیتهای این کتاب، نقاب به صورت ندارند و خود واقعیشان را برای خواننده به تصویرکشیدهاند. واقعیتی که در زندگی بسیاری از اطرافیان ما هست و انکارش میکنیم.
هر داستان این کتاب روایت آدمهایی است که بیشترشان برای ما نامرئیاند و هرگز متوجه حضورشان نشدهایم، این کتاب سراغ این آدمها میرود و بخشی از زندگیشان را برایمان به تصویر میکشد، زندگی و تجربیاتشان را با ما به اشتراک میگذارد و ما را با اتفاقاتی همراه میکند که فرصت نداریم در زندگی عادی آنها را پشتسر بگذاریم. اگر بهدنبال داستانهای جذابی هستید که شما را به قلب اتفاقات جالب ببرد این کتاب را از دست ندهید.
خواندن کتاب شال سرخ را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب شال سرخ
نگاه هادی برای چندمین بار به روبهرویش افتاد. به پژوی مشکی رنگ و سرنشین عجیب غریباش. سرپناه چتری پلاستیکیاش که روی یک میلهی آهنی قرار گرفته بود، میز چوبی و پاکتهای سیگار را از خیس شدن در امان نگه میداشت؛ اما در برابر قطرات باران، که مانند سوزنهایی ریز در دل آن فرو میرفت، مقاومتاش را از دست میداد و آب بیشتری توی آن جمع میشد و هر آن امکان داشت پاره شده و بساط هادی را غرق در آب کند. بدن و لباسهایش از هجوم باران در امان نمانده بود و موهای مشکیاش که روی صورتاش ریخته بود، با بوی باران درآمیخته بود. دو دستاش را روی صورتاش کشید و موهایش را کنار زد. آشکارا میلرزید و مقاومت میکرد. سوز پاییزی بیرحمانه به جاناش رخنه کرده بود. دست روی پاکتها کشید و کمی مرتبشان کرد. هنوز دست نابودگر باران به گلوی آنها نرسیده بود، که اگر میرسید همه نابود و بیمصرف شده بودند. ماشین بیملاحظهای، آب گلآلود را به تن هادی و بساط کوچکاش پاشید. چند پاکت سیگار، آغشته به رنگ قهوهای آب شد و هادی به تندی آنها را برداشت و تکاند. دندانهایش را با خشم روی هم فشرد و زمزمه کرد «لعنت به این زندگی» و ناخودآگاه نگاهاش دوباره به روبهرو، جایی که پژوی مشکی پارک شده بود و سرنشین مرموزش افتاد. تیر چراغ برق کنار خیابان، نور زرد رنگاش را روی صورت دختر پاشیده بود و هادی میدید که دختر با آرامش عجیبی خوابیده است. زندگیاش با لعنتی مدام آشنا بود. لعنتی که خودش گاه و بیگاه با زبان خود نثار حال و روزش میکرد. نثار زندگی متعفنی که وجودش را غرق کثافت کرده بود و خودش، مانند غریقی در آن دست و پا میزد.
دستهایش را در جیب بارانی فرو برد و چانهاش را در یقهی لباساش مخفی کرد. باید سیگارها را میفروخت و تبدیل به پول میکرد تا خیس و نابود نشوند. نیشخندی نثار بستههای نکبتیاش کرد و زیر لب نجوا کرد:
«لعنت به تو و ارثیهی ارزشمندت پدر»
حجم
۶۰۳٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۹۴ صفحه
حجم
۶۰۳٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۹۴ صفحه