دانلود و خرید کتاب دلم مهتاب می خواهد ندا سعادتی‌نسب
تصویر جلد کتاب دلم مهتاب می خواهد

کتاب دلم مهتاب می خواهد

دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۸از ۱۱ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب دلم مهتاب می خواهد

کتاب دلم مهتاب می خواهد نوشتهٔ ندا سعادتی‌نسب است و انتشارات اهورا قلم آن را منتشر کرده است.

درباره کتاب دلم مهتاب می خواهد

حرف با آدمیزاد چه‌ها که نمی‌کند. یک حرف ساده که بشنوی، می‌تواند درست بنشیند وسط سلول‌های مغزت و تمام افکار و باورهایت را به هم بریزد، می تواند تو را زیرو رو کند.

حرف‌ها و واژه‌ها عجب تأثیری دارند. می توانند کودتایی برپا کنند. یک حرف می‌تواند تا آخر عمر مثل سایه دنبالت بیاید و دست و پایت را ببندد. نگذارد رشد کنی، قد بکشی و برعکس می‌تواند تو را به اوج ببرد، باعث آسودگی خیالت شود، بال و پرت شود، عاشقت کند، مجنونت کند. گاه یک حرف چنان تیری بر جانت می نشاند که ضربه‌های یک سپاه لال نمی تواند آن‌قدر کاری باشد.

حرف، وزنی ندارد ولی عجیب گاهی کمر آدم را می شکند. بعضی حرف‌ها چنان کیشت می‌کند که سال‌های سال، مات می مانی. گاه با یک حرف پیر می‌شوی و گاه با یک حرف، تمام می‌شوی. افکار آدم‌ها چه عجیب است و حرف‌هایشان عجیب‌تر. گاه خطرناک، گاه برنده و گاه ترسناک می‌شوند. اگر آدمیزاد، می‌دانست حرف‌هایش چه تأثیری بر مخاطبش ایجاد می‌کند، این‌قدر زبانش را بی‌ملاحظه و بی فکر در کام نمی‌چرخاند.

به قول معروف، نشخوار آدمیزاد، حرف است ولی امان از حرف‌های بی سروته، امان از حرف‌های پرطعن و کنایه. امان از دل‌هایی که می‌شکنند و امان از گریه‌ها و غصه‌های بی صدا و بی نشانی که با شنیدن این حرف‌ها به دل چنگ می‌زنند.

بی‌صدا و بی‌نشان‌اند چون گریه‌هایی که آدم برای خودش می‌کند، اشک ندارند، صدا ندارند فقط سوزش دارند چون توی خودش می‌ریزد و فقط می‌شوند عقده، گره، حسرت.

از یک جایی به بعد آدم از شنیدن حرف‌های تکراری، غصه‌اش نمی‌شود، خودش را به در و دیوار نمی‌کوبد، فریاد نمی‌زند، گریه نمی‌کند. از یک جایی به بعد، آدم فقط سکوت می‌کند، فقط نگاه می‌کند و فقط آه می‌کشد... .

کاش آدمی می‌فهمید حرف، فقط حرف است و بس.

خواندن کتاب دلم مهتاب می خواهد را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران داستان‌های ایرانی پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب دلم مهتاب می خواهد

با صدای خانم‌جانم که چندبار پشت سر هم اسمم را صدا می‌کرد با بی‌میلی سرم را از بین کتاب حسابم برداشتم. سر مسئله‌ای گیر کرده بودم و هر چه به ذهنم فشار می‌آوردم، فایده‌ای نداشت و نمی‌توانستم حلش کنم. از پنجره به حیاط سرک کشیدم و گفتم: «صدام کردی خانم‌جون؟»

خانم‌جانم چادرش را دور کمرش بسته بود و داشت کنار حوض توی تشت بزرگ پلاستیکی قرمز، رخت می‌شست. با این حرفم سرش را بلند کرد، با پشت دست عرق روی پیشانیش را گرفت و باعث شد ردی از کف سفید روی پیشانیش نقش ببندد.

- تازه می‌گه صدام می‌کنی... مگه کری ذلیل مرده... صدبار صدات کردم... بیا این بچه خودشو کشت. شلوارشو خیس کرده، انگار کثیف کاری هم کرده، بیا عوضش کن، دستم بنده.

تازه متوجه علی شدم که دارد چهار دست‌وپا وسط حیاط ونگ می‌زند. خودم را به علی رساندم. با چهار دست‌وپا رفتنش، شلوارش آن‌قدر کشیده شده بود که کون برهنه‌اش پیدا بود. از بس گریه کرده بود تا خودش را به خانم‌جانم برساند، صدایش خش‌دار و آب دماغش تا زیر دهانش آویزان شده بود. خواستم بغلش کنم که از بوی بدش، چهره‌ام درهم رفت. در حالی‌که صورتم را طرف دیگر گرفته بودم، او را که خیس هم شده بود، از جایش بلند کردم و بردم روی تخت گذاشتم. آن‌جا همیشه چند کهنة تمیز روی لبة تخت وجود داشت. کهنة کثیف را به هر زحمتی که بود، درآوردم. حسابی کثیف کرده بود. مجبور شدم ببرمش پای حوض و بشورمش. علی درشت بود و من یک دختر ظریف و لاغر، هر وقت بغلش می‌کردم از کت‌وکول می‌افتادم ولی چاره‌ای نبود، حوصلة توپ و تشر خانم‌جان را نداشتم. قبلاً زهرا این کار را می‌کرد و مسئول تمیزکردن این شازده بود ولی از وقتی می‌رفت کلاس خیاطی، درگیر دوخت و دوزش شده بود و این مسئولیت افتاد به دوش من. مائده هم که اصلاً از این کارها خوشش نمی‌آید و همیشه دنبال راه فرار می‌گردد و چون خیلی قلدر و زورگوست، باز من حریفش نمی‌شوم. من هم کلاً عادت ندارم به کسی نه بگویم یا بخواهم لجبازی کنم. همیشه مطیع و حرف گوش‌کن هستم. می‌دانم برای انجام ندادن کاری که خوشم نمی‌آید، هیچ شانسی ندارم و مجبور به انجامش هستم. مائده که سوگلی آقاجان است و هر چه که بخواهد فقط کافیست لب باز کند و به آقاجان بگوید تا فی‌الفور برایش مهیا شود. کسی هم نمی‌تواند جلوی آقاجان او را به کاری وادار کند. برای همین خیلی به خودش می‌نازد و مغرور شده است. در غیاب آقاجان هم می‌گوید: «اگر به حرفم گوش نکنید به آقاجون می‌گم تا پدرتون رو دربیاوره.» من هم خودم می‌دانم حتی یک صدم اعتبار او را پیش آقاجان ندارم؛ یعنی پیش هیچ‌کس ندارم. خب شاید بقیه حق دارند، مائده و زهرا دخترهای خیلی خوشگلی هستند. به قول آقاجان شبیه مادر خدابیامرزش هستند. البته خانم‌جان می‌گفت: «زهرا شبیه خودمه ولی مائده کمی شبیه مادرشوهرمه، برای همین حسین آقا جونش براش درمی‌ره.» طیبه خواهربزرگم که عروس دایی خانم‌جانم هم می‌شود، به خوشگلی آنها نیست ولی خانم‌جان می‌گفت: «بی‌شباهت به اون‌ها هم نیست.» ولی وقتی به من می‌رسند آقاجان و خانم‌جان می‌گویند: «نمی‌دونیم این دختر به کی رفته که مثل هیچ کدوم‌مون نیست.»



کاربر ۳۸۷۶۶۲۹
۱۴۰۱/۰۲/۱۰

رمان در دهه 30 و 40 شمسی اتفاق می افتد و در کنار روایت زندگی دختری که چهره خوبی ندارد و مورد تحقیر واقع می شود به اتفاقات سیاسی هم گریز می زند که داستان را جذاب تر می کند.

- بیشتر
کاربر ۱۶۳۱۵۹۸
۱۴۰۳/۰۴/۰۸

خیلی دیگه قصه بود

طلوع
۱۴۰۲/۱۲/۱۶

خوب نبود

نسیبه نظری
۱۴۰۲/۰۴/۰۱

این کتاب فوق العاده بود در کنار حس زیبای عاشقانه، بسیار آموزنده بود. حتما مطالعه کنید و لذت ببرید

کاربر ۳۵۶۸۱۲۸
۱۴۰۲/۰۱/۰۱

بسیار عالی

مامان حسین
۱۴۰۲/۱۰/۲۳

یکی از قشنگ ترین کتابهایی بود که تو زندگیم خوندم و کاش تمام دختران سرزمینم این کتابو میتونستن بخونن

yeganeh
۱۴۰۲/۰۹/۱۳

ارزش خواندن را داشت.

Mah
۱۴۰۲/۰۴/۲۹

عالی بود

س.ب
۱۴۰۲/۰۵/۲۵

رمان خوبی ارزش خواندن دارد

بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۳۲۶٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۳۶۲ صفحه

حجم

۳۲۶٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۳۶۲ صفحه

قیمت:
۸۰,۰۰۰
۴۰,۰۰۰
۵۰%
تومان