کتاب من با خرس ها هستم
معرفی کتاب من با خرس ها هستم
کتاب من با خرس ها هستم؛ داستانهایی از یک سیاره زخمی مجموعه داستانهایی از چند نویسنده ترجمهٔ آرش خوش صفا و نیلوفر خسروی بلالمی است و انتشارات نقشونگار آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب من با خرس ها هستم
نوشتن از گرمایش زمین مشکل است، چون نمیتوان حقیقتی به این بزرگی را در یک داستان خوب گنجاند. چنین داستانی عامهپسند از کار درمیآید. گرمایش این اواخر؛ مثلاً در سال ۲۰۱۰ در نوزده کشور بالاترین دمای هوا ثبت شد؛ جیوهٔ دماسنج در پاکستان در ماه ژوئن به ۱۲۸ رسید و گرمترین ماه کل قارهٔ آسیا را رقم زد.
چنین گرمایی تأثیرات گوناگونی دارد. در قطب شمال یخهای آبشده به راه افتاد و گذرگاههای شمال غربی و شمال شرقی برای نخستین بار در طول تاریخ گشوده شد و بیدرنگ، در نقطهای از زمین که تا ده سال پیش گمان نمیرفت کسی بتواند به آنجا سفر کند، مسابقات کشتیرانی برگزار شد! در روسیه، با افزایش گرما، بر عکس داستان دکتر ژیواگو اتفاق افتاد و وقتی باتلاقهای دوروبر مسکو میسوخت، بهجای قصرِ یخی، دیوارهای بسیار بزرگی از آتش پدید آمد. دمای هوا که در مرکز روسیه هرگز به صد نرسیده بود، در ماه اوت هشت بار از صد گذشت؛ خشکسالی چنان شدید بود که کِرِملین صادرات حبوبات به کشورهای دیگر را متوقف کرد. همین کار بهای گندم را بهشدت بالا برد و دستکم تا اندازهای به ناآرامیها در کشورهایی مانند تونس و مصر دامن زد.
دل انسان برای دگرگونی، جز ترس، به امید هم نیاز دارد. بنابراین، شاید در این موقعیت بغرنج باید در نوشتههامان به مردم نشان دهیم که زندگیِ پس از سوخت فسیلی چگونه میتواند باشد؛ با امیدواریدادن و نه ناامیدکردن. باید تصویری از آیندهای ارائه دهیم که احتمالاً جامعه در آن به فکر سوختی جایگزین افتاده باشد. خیلی هم دور از ذهن نیست؛ حتی در همین ده سال ناامیدکنندهٔ اخیر هم شمار مزارع ایالات متحد برای نخستین بار در بازهٔ زمانی حدود یک قرن و نیم، افزایش یافت؛ چون مردم بازار کشاورزی را کشف کردند و نسل جدید یاد گرفت به لذتهای عمومی و مسئولیتهایی بپردازد که پیشتر بخشی از زندگی روزانهٔ بشر بود. نویسندگانی، مانند وِندِل بِری مدتهاست روی این موضوع کار میکنند.
البته باید گفت که درنهایت، کار نویسنده این نیست که ما را بهسمت مسیر ویژهای هدایت کند، بلکه کارش روشنگری و مشاهده است. روبهروشدن با گرمایش هوا بزرگترین کاری است که بشر تاکنون به انجام رسانده؛ کاری چنان بزرگ که تقریباً به چشم نمیآید. نویسندگان سراسر دنیا با اشاره به این موضوع، پرسش آزمون نهاییای که امروزه بشر با آن روبهروست، طرح میکنند: آیا مغز بزرگِ انسان انعطافپذیراست یا نه؟ روشن است که این مغز میتواند گرفتاریهای زیادی برای ما درست کند. در چند سال آینده متوجه خواهیم شد که آیا آن مغز بزرگ، که امیدواریم به یک قلب بزرگ پیوند خورده باشد، میتواند ما را از این گرفتاریها برهاند یا نه.
نویسندگانی که در این کتاب داستانهایشان با موضوع گرمایش زمین و نجات آن گردآوری شده است از این قرار هستند: مارگارت اتوود، پائولو باچیگالوپی، تی. سی. بویْل، توبی لیت، لیدیا میلت، دیوید میچل، ناتانیل ریچ، کیم استنلی رابینسون، هلن سیمپسون، وو مینگ.
خواندن کتاب من با خرس ها هستم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستانهایی با موضوع محیطزیست و نجات زمین پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب من با خرس ها هستم
باغوحش در حاشیهٔ درهٔ بیابانی پهناوری بود با چشماندازی از چند تپهٔ کاکتوسکاریشده و چند خانهٔ سفید که وسط زمینهای مسطحِ پاییندست این تپهها جا خوش کرده بودند. او پس از جلسهای که در اِسکاتسدِیل داشت به باغوحش رفت تا وقت خالیِ بعدازظهرش را پر کند. در هتل آرام و قرار نداشت؛ تبلیغ باغوحش را که عکس یک گرگ رویش بود، در یک برگهٔ تبلیغاتی گردشگری دیده بود.
در ردیفی از باغچههای خشک که با پیادهروهایی به هم وصل شده بودند، قفس مرغهای مگسخوار و لانههاشان، تالاب سگ آبی و استخری هم برای سمور دریایی درست کرده بودند. طوطیهای مکزیکی جیغ میزدند، گوسفندان کوهی آمریکایی رفته بودند نوک قلهٔ کوههای مصنوعی، یک پلنگ راهراه خودش را داخل شکاف سنگی جمع کرده بود و یک گربهٔ دُمکوتاه، با موهایی براق هم، با بیقراری اینطرف و آنطرف میرفت. از باغی سرسبز و پر از گیاهان و حشرات گردهافشان و از کنار چندین ساختمان کوتاه و معمولی گذشت. مربی پابهسن گذاشتهٔ موسفیدی با پرندهای هشیار روی دستش منتظر ایستاده بود تا توجه کسی را به خودش جلب کند. بهسمتشان قدم زد و با دقت به پرنده نگاه کرد. صورت پرنده زیبا بود و چشمهای بزرگی داشت و علیرغم جثهٔ کوچکش، چهرهاش خشن بود.
مربی گفت: «دَلیجهٔ آمریکایی، یه پرندهٔ شکاری کوچیکه. طول این دختر بیست و سه سانتیمتره، اما کمتر از صد و سیزده گِرم وزن داره. خوشگله، مگه نه؟»
چند دقیقه بعد، او دستهایش را روی دیوار کوتاهی بالای خاکریز گذاشته بود و داشت آماده میشد. آن سمت خاکریز خرس سیاهی روی یک برآمدگی زیر آفتاب لمیده و خوابیده بود. این باغوحش مخصوص حیوانات بومیِ همان منطقه بود و با اینکه خرسها در زمینهای هموار و گرم زندگی نمیکنند، اما هنوز چندتا خرس دوروبر کوهستانِ پر از کاجِ بالاتر از سطح بیابان پرسه میزدند. او جایی خوانده بود که اهالی گاهی خرس مردهای را بالای تیرهای برق پیدا میکنند که انگار ناگهانی و از ترس خودروها یا سروصدا از تیر بالا رفته و برق او را گرفته است.
او به خرس خفته نگاه کرد و خودش هم در آرامش آفتاب و گرما و سکونی که همهجا را فرا گرفته بود، دلش خواب خواست.
سپس صدای فریاد پسربچههایی که داشتند میزدند توی سروصورت همدیگر، سکون را بر هم زد. پدرشان، که شلوارک به پا داشت، نزدیک آقای «ت» ایستاده بود. سرش را انداخته بود پایین و خیره به دوربینش، داشت حلقهٔ لنز را تنظیم میکرد. بعد، چیزی پرتاب شد. کسی تکهای زبالهٔ گلولهشده را آرام پرت کرده بود سمت خرس؛ گلوله هم خورد زیر گوش حیوان. خرس تکانی خورد، گیج و مبهوت دور خودش چرخید و دوباره سر جایش نشست.
حجم
۲۲۸٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۲۳۱ صفحه
حجم
۲۲۸٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۲۳۱ صفحه