دانلود و خرید کتاب زوربای یونانی نیکوس کازانتزاکیس ترجمه علی مالکی
تصویر جلد کتاب زوربای یونانی

کتاب زوربای یونانی

انتشارات:انتشارات شانی
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۰از ۷ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب زوربای یونانی

کتاب زوربای یونانی نوشته نیکوس کازانتزاکیس است و با ترجمه علی مالکی در انتشارات شانی منتشر شده است.

درباره کتاب زوربای یونانی

راوی، یک روشنفکر جوان یونانی است که می‌خواهد برای مدتی کتاب‌هایش را کنار بگذارد. او برای راه‌اندازی مجدد یک معدن زغال سنگ به جزیره کرت سفر می‌کند. درست قبل از مسافرت با مرد ۶۵ ساله اسرارآمیزی آشنا می‌شود به نام آلکسیس زوربا. این مرد او را قانع می‌کند که او را به عنوان سرکارگر معدن استخدام کند. آنها وقتی که به جزیره کرت می‌رسند در مسافرخانه یک فرانسوی به نام مادام هورتنس سکونت می‌کنند. بعد از آن شروع به کار روی معدن می‌کنند. با این حال راوی نمی‌تواند بر وسوسه‌اش برای کار بر روی دست‌نوشته‌های ناتمامش دربارهٔ زندگی و اندیشه بودا خودداری کند. در طول ماه‌های بعد زوربا تأثیر بسیار عمیقی بر مرد می‌گذارد و راوی در پایان به درک تازه‌ای از زندگی و لذت‌های آن می‌رسد.

خواندن کتاب زوربای یونانی را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به ادبیات داستانی پیشنهاد می‌کنیم. 

درباره‌ نیکوس کازانتزاکیس

نیکوس کازانتزاکیس متولد ۱۸ فوریه ۱۸۸۳ میلادی در شهر هراکلیون در جزیره کرت است. کرت در آن زمان تحت تسلط حکومت عثمانی بود. کازانتزاکیس نویسنده، شاعر، خبرنگار، مترجم و جهانگرد یونانی بود که دغدغه جامعه بشری را داشته و در داستان‌هایش به تحلیل این مسئله پرداخته‌است. او کتاب‌های بسیاری را در قالب داستان، نمایشنامه، فلسفه و عرفان، ترجمه و سفرنامه تالیف کرده‌است. در تاریخ ۲۸ ژوئن ۱۹۵۶ در وین جایزه بین‌المللی صلح را دریافت کرد. کتاب‌های دیگر او مانند مسیح بازمصلوب و آخرین وسوسه‌ی مسیح نیز به فارسی ترجمه شده‌اند. نیکوس کازانتزاکیس در سال ۱۹۵۷ بر اثر بیماری سرطان خون چشم از جهان فروبست. روی سنگ مزار وی این نوشته به چشم می‌خورد: نه آرزویی دارم، نه می‌ترسم. من آزادم.

بخشی از کتاب زوربای یونانی

من در گوشه‌ای نشسته بودم. سردم بود و دومین لیوان دم‌نوش مریم‌گلی را سفارش داده بودم. دلم می‌خواست بخوابم، اما داشتم با آن حس و حال خستگی ساعات اولیه‌ی طلوع خورشید، مقابله می‌کردم. از پشت پنجره‌های بخار گرفته، به بندر نگاه می‌کردم که رفته رفته با صدای سوت کشتی‌ها و فریاد گاریچی‌ها و قایقران‌ها خبر از آغاز کارش می‌داد. همان‌طور که غرق این منظره بودم، پردهای نامرئی از امواج دریا، هوا و حس مسافرت، حال غریبی را در اعماق قلبم ایجاد کرد. چشمانم بر دماغه‌ی کشتی‌های بزرگ خیره مانده بودند. در اطراف کلبه، هنوز همه چیز غرق تاریکی شب بود، باران می‌بارید و من می‌توانستم قطرات باران و گل را در آسمان ببینم. به کشتی سیاه، سایه‌ها و باران نگاه کردم و اندوه من عمیق‌تر شد. خاطرات قدیمی سراغم آمد. باران و حال گرفته‌ی من، در آن هوای شرجی، چهره‌ی دوست بزرگ مرا به یادم می‌آورد. نمی‌دانم چند ً سال گذشته بود یا اصلا در زندگی قبلی‌ام، اتفاق افتاده بود؛ دیروز بود یا همان روزی که به این بندر آمده بودم تا با او خداحافظی کنم!

یادم آمد آن روز صبح هم باران می‌بارید و مثل امروز هوا سرد و وقت سحر بود. آن روز هم مثل امروز، قلبم سنگینی می‌کرد. چقدر سخت است وقتی از دوستان نزدیکمان به آرامی جدا می‌شویم! چقدر خوب بود اگر این جدایی و شکست به یک‌باره اتفاق می‌افتاد و به‌سرعت تنها می‌شدیم؛ درست مثل همه‌ی اتفاقات طبیعی برای یک مرد. بعدها فهمیدم چرا، ولی افسوس که دیگر دیر شده بود. 

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۲٫۱ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۵۲۱ صفحه

حجم

۲٫۱ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۵۲۱ صفحه

قیمت:
۴۰,۰۰۰
تومان