کتاب ایستگاه گورخوان
معرفی کتاب ایستگاه گورخوان
کتاب ایستگاه گورخوان نوشتۀ سعیده شفیعی است. این کتاب را انتشارات کتاب نیستان منتشر کرده است. شفیعی در «ایستگاه گورخوان» تمایل شدیدی به نگارش داستانهایی ساده با پایان باز نشان داده است. او در آثارش سعی کرده تا مخاطب را به جایگاهی برساند که فارغ از آنچه در ساختار ذهنی خود او میگذرد به تصمیم و نتیجهگیری برسد. بر همین مبنا میتوان داستانهای او را در این مجموعه آثاری با پایان باز به شمار آورد.
درباره کتاب ایستگاه گورخوان
باوجوداینکه مدتهاست به داستان کوتاه کمتر پرداخته میشود، اما کماکان یکی از مهمترین ابزارهای نمایش باطن فکری و جهانبینی نویسندگان به شمار میرود. باوجوداینکه بسیاری از نویسندگان ایرانی توانایی خود در قصهگویی را در آثار داستانی بلند و رمان طبعآزمایی کردهاند اما بسیاری از آنها نیز در کنار این طبعآزمایی، داستان کوتاه را مهمترین مجال و فرصت برای نمایش و بازگویی ایدهها و ایدهآلهای خود برای جهان زیستی خود و نیز فرصتی برای طبعآزمایی تکنیکی در نوشتن میپندارند. شاید به همین دلیل است که بسیاری از مخاطبان ادبیات داستانی در ایران و جهان، مخاطب داستان کوتاه را مخاطب خاص و حرفهای ادبیات برمیشمرند، مخاطبی که از ادبیات به دنبال موضوعی فراتر از تفنن است.
با چنین رهیافتی است که وقتی نویسندهای اثری در قالب داستان کوتاه منتشر میکند، میتوان به دغدغهها و ایدهآلهای زیستی او نگاهی جدی انداخت و از او مطالبهای بیشتر از یک داستاننویس ساده را انتظار داشت.
سعیده شفیعی از شاگردان داوود غفارزادگان در دوره پیشرفته داستان کوتاه بوده است و مجموعه داستان «ایستگاه گورخوان» از این نویسنده را نیز باید حاصل فعالیت در این کارگاه و تنفس در فضا و سبک داستاننویسی غفارزادگان به شمار آورد.
خواندن کتاب ایستگاه گورخوان را به چه کسی پیشنهاد می کنیم؟
علاقهمندان به مجموعه داستانهای کوتاه از مخاطبان این کتاب به شمار میآیند.
بخشهایی از کتاب ایستگاه گورخوان
رو به رضا گفت: «مواظب اینها باش. الانشونو نبین، چیزیشون بشه صد تا صاحب پیدا میکنن.»
رضا که سرش را تکان داد و خیالش را راحت کرد؛ سوار ماشین شد. تا گردوخاک برآمده از چرخها بر سر و شانههای بچهها بنشیند، صدای بلند و خشک ماشینش هم در امتداد جاده رفته بود. پسرها با سروصدا رو به بوتههای بنفش نزدیک به رودخانه دویدند. دخترها از همان جا، کنار شانۀ جاده، کیسه به دست روی زمین نشستند تا نیمقدم، نیمقدم خودشان را میان کاکوتیهای نازک جا بدهند و برگچینشان کنند. طاهره چند قدمی از دخترها فاصله گرفت. دو بال روسری را پشت گردن برد و در جهت مخالف به شانهها انداخت. چهارده پانزدهساله بود با پوست روشنِ آفتابسوخته. موهایش از زیر روسری بیرونزده و تا نیمۀ کمرش را میپوشاند. سه دکمۀ پایین مانتوش را بازکرده بود تا راحتتر بتواند جلو برود و میان کاکوتیها بچرخد. برگهای نازک و کوچک کاکوتی را میچید و مشت پر از برگش را در گونی میریخت. از بقیه دخترها سریعتر کار میکرد. پشت سرش هیچ کاکوتی روی زمین نمانده بود. صورتش گلانداخته بود؛ رنگ مانتوی گلبهیاش. رضا رو به پسرهایی که دورتر به دنبال هم میدویدند فریاد کشید و دوباره نشست میان کاکوتیها، روبروی طاهره. چشمهایش در سایه کلاه حصیری برق میزد. کاکوتی میچید و میریخت داخل یکی از گونیهایی که به کمر شلوارش بسته بود و زیرچشمی به طاهره نگاه میکرد. صورتش پر بود از جوشهای ریز. پشت لب و کنار گوش موهای بلند درآورده و صورتش را زشت کرده بود. یکی از دخترها آمد تا نزدیک طاهره: «مامانم میگفت دیروز ...»
طاهره بلند شد و کمی آنطرفتر، پشت به او کنار بوتۀ کوچکی نشست. موهای قهوهایش در تابش آفتاب روشن شده و میدرخشید. رضا سر بلند کرد و نگاهش در خرمن موها ماند. دختر هم جلو آمد و کنارش نشست: «راسته؟ ها؟ اُومدن خونتون؟ چی گفتید بهشون؟»
در سکوت طاهره، سر چرخاند به بقیۀ دخترها و به رضا که حالا لبه کلاه را بالا داده بود و کنجکاو نگاهشان میکرد. یکی از دخترها جلو آمد و مشت پر از کاکوتیاش را روی سر طاهره خالی کرد: «لیلی، لیلی لی».
حجم
۵۴٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۰۹ صفحه
حجم
۵۴٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۰۹ صفحه
نظرات کاربران
تأثیرگذار و غم انگیز بود خصوصا داستانی که درباره کودک همسری بود