کتاب دنده لج
معرفی کتاب دنده لج
کتاب دنده لج نوشته محمد ترکاشوند است. این کتاب روایت داستان پدر و پسرش است که باهم درگیرند. این کتاب را انتشارات کتاب نیستان منتشر کرده است.
درباره کتاب دنده لج
محمد حسین پسر جوانی است که با پدرش مجید بسیار مشکل دارد. داستان از جایی شروع میشود که محمدحسین خانه را به قهر ترک کرده و پدرش مدام دنبال او میگردد. در همین زمان یکی از دوستان مجید تاکید دارد که محمدحسین دقیقا مانند جوانی خود مجید است.
به پیشنهاد دوست قدیمیاش شروع به مرور خاطرات خود میکند تا پرده از این شباهت بردارد. شباهتی که همسرش لیلا و دوستش میگویند پسر او کپیناخوانای او است و او به تکاپوی کشف معنای این عبارت میافتد و به دنبال همین کار است که قدم به مرور خاطراتی تلخ از نوجوانی خود میگذارد و خاطراتی را مرور میکند که به اصطلاح، سر او را به سنگی زده است که دوست ندارد برای فرزندش هم تکرار شود.
خواندن کتاب دنده لج را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب دنده لج
حمیدرضا دوستی داشت به نام بابک که وقتی نامش پیش من برده میشد، بدنم مثل بید میلرزید. در نوجوانی دوستی به همین نام داشتم که الآن به جرم ایجاد اخلال در شهر زندان بود. خدا خدا میکردم که حمیدرضا در این چند روز همراه بابک نباشد. از خبر کردن پلیس هم وحشت داشتم. یک جورایی مطمئن بودم که خودش به خانه برمیگردد. همین اطمینان سبب شده بود که در این سه روز فقط تلاش کنم که اگر برگشت چگونه با او رفتار کنم. باور نمیکردم که به خانه برنگردد.
تلویزیون را روشن کردم و زدم شبکه خبر، از شنیدن اخبار آوارگان سوری حوصلهام سر رفت. زدم شبکه سه، داربی اهواز تمام شده بود و مربی خارجی تیم بازنده داشت میگفت: خدا رو شکر که سه امتیاز این بازی از این شهر خارج نشد. توقع داشتم که گزارشگر ازش بپرسد مگه توی داربی امکان داره که سه امتیاز خارج بشه؟!
زدم شبکه نسیم، خندههای خندوانه بیمزه و ساختگی شده بود. به چند شبکه دیگر هم سر زدم، فقط حاجآقا بود. یاد آن جوک افتادم که گفته بود آنتن تلویزیون ما افتاده تو مدرسه فیضیه. کنترل را پرت کردم گوشه راحتی بغلی و دراز کشیدم روی راحتی خودم. لیلا سرآسیمه آمد و صفحه موبایلش را نشانم داد. حمیدرضا پیام داده بود. نوشته بود دلم تنگ شده، ولی از اون خونه خوشم نمیآد. خیلی بهم برخورد. به لیلا گفتم بهش پیام بده که کجایی پسر؟ چرا جواب تلفنت رو نمیدی؟ نکنه همراه بابکی؟ لیلا گفت: اوووووه، این همه مشاوره رفتی این گیر دادنها رو یاد بگیری؟ مگه داری وزیر رو استیضاح میکنی؟ الآن باید ناز این پسر رو کشید. واقعیتش این بود که ناز کشیدن را بلد نبودم. به اقتضای شغلم که نوشتن ستون سیاسی توی نشریات و روزنامهها بود، بیشتر گیر دادن یا همان انتقاد کردن را بلد بودم. به لیلا گفتم خودت میدونی، فقط یه کاری کن که زود برگرده. منم فقط قول میدم دعواش نکنم. لیلا چپچپ نگاهم کرد و رفت روی راحتی بغلی و من در فکر کپی ناخوانا به گچبریهای سقف خیره شدم و به مسئله گسست نسلها فکر کردم، ولی طرح ممنوعیت مدیران بازنشسته دولتی ذهنم را اشغال کرد. با تکان دادن سرم از شر افکار سیاسی رها شدم و دوباره ذهنم را درگیر نبودن حمیدرضا کردم. اصلاً نمیتوانستم قبول کنم که حمیدرضا کپی نوجوانی خودم است. گوشی را برداشتم و به محمدحسین اکبری زنگ زدم. یک دوست متفاوت که طعم تلخ دیکتاتوری پدر را چشیده و الآن از یک راه رفته با من حرف میزند.
حجم
۱۲۰٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۲۹ صفحه
حجم
۱۲۰٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۲۹ صفحه
نظرات کاربران
کتاب اینقدر جذاب بود که تا ۴صبح خواب رو ازم گرفت و تا تمومش نکردم نتونستم بخوابم.فقط یه دفعه ای تموم شد.ولی عالی بود