کتاب آوای مریم
معرفی کتاب آوای مریم
کتاب آوای مریم داستانی عاشقانه، نوشته شیما شیرآلی است. این داستان از زندگی یک دختر جوان به نام مریم میگوید که در خانوادهای سنتی به دنیا آمده است و حالا بر خلاف میل باطنیاش باید با کسی که دوستش ندارد، ازدواج کند.
درباره کتاب آوای مریم
مریم دختر جوانی است که در یک خانواده سنتی به دنیا آمده است. او به مرد دیگری دل باخته است اما زمانی که پسر عمویش به خواستگاریاش میآید، مجبور میشود که بر خلاف میل خودش با او ازدواج کند. هرچند تلاش میکند تا از این ازدواج ناخواسته فرار کند اما در نهایت پدرش است که پیروز میشود و به خیال خودش با این ازدواج زندگی آینده دخترش را تامین و خوشبختیاش را تضمین میکند. این ازدواج همه چیز را تحت تاثیر خود قرار میدهد.
داستان آوای مریم در سالهای جنگ رخ میدهد و زبان روانی دارد. با این کتاب به دنیای عاشقانه دختری جوان سفر کنید و فضای فکری حاکم بر خانوادههای سنتی را دریابید.
کتاب آوای مریم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
آوای مریم را به تمام دوستداران رمانها و داستانهای ایرانی و علاقهمندان به رمانهای عاشقانه پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب آوای مریم
ادامه داد: خب حالا که متوجه شدی عمو احمد میخواد تو رو ازم خواستگاری کنه واسه پسرش سهراب... سهراب را که همه خانواده میشناسیم و از زیر و بمش خبر داریم. پسر با عرضه و سر به راهیه خدا رو شکر...
تمام توانم را جمع کردم و گفتم: ولی آقا جان.... من ... من.
حرفم را قورت دادم ولی آقا جان محکم و قاطع گفت: تو چی؟ دوست نداشتم روی حرف آقا جان حرف بیاورم ولی به جواد که فکر میکردم عزمم جزم میشد و قوت قلبم چند برابر میشد... حرفهایم را تو ذهنم مرور کردم. من نباید زن سهراب بشم چون هیچ حس و علاقهای بهش نداشتم بنابراین با ترس و دلهره گفتم: میخوام فعلاً درس بخونم...
آقا جان سینهای صاف کرد و ابرویش را برد بالا و گفت: حالا کی گفته نخون. فعلاً یک صیغه محرمیت بینتون خونده میشه تا تموم شدن درست. کسی با درس خوندن تو مشکلی نداره پس بهانههای بیخود نیار. گیرم هم درس خوندی و شدی لیسانسه یا فوق یا هر چی، آخرش میشی کهنه شور بچه.
احساس بدبختی میکردم. آقا جان خوب بلد بود چطور مو را از ماست بکشد بیرون. میدانست درس بهانه است. که تند و سریع جوابم را داد.
با حالتی نزار گفتم: مشکل من... مشکل من... مشک...
آقا جان ولی بیاعتنا به حرفم داشت با ولع غذایش را میخورد. حسام و امیر هم در سکوتی مطلق به تبع از آقا جان داشتند غذایشان را میل میکردند... مرغ آقا جان یک پا داشت پس وقتی گفت: سهراب یعنی همان سهراب. پس چه کسی به احساس من احترام بگذارد؟ چه کسی به خواستهام بها دهد و مرا به خاطرش سرکوب یا بازخواست نکند. منم آدمم. احساس دارم. حق انتخاب دارم و انتخابم را هم کردهام. جواد. آری جوادی که تمام وجودم در او خلاصه میشد باید مقابل آقا جان بایستم و حرف دلم را بزنم بذار هر چه بادا باد. دوباره به حرف آمدم: اصلاً من فعلاً قصد ازدواج ندارم. مادرم خواست به این جر و بحث خاتمه دهد که باز هم آقا جان مانع شده و دستش را بالا برد یعنی ساکت خانم و رو به من گفت: یعنی چی فعلاً قصد ازدواج نداری؟ بهتر از سهراب میخوای؟ پسره همه چی تمومه. خودش و پدرش از نظر کار و فعالیت و اداره حجره تو بازار شهرت دارند و همه ازشون حساب میبرن آن وقت تو الف بچه میخوای عیب رو پسر مردم بذاری؟ پسری که از گوشت و خون خودته... گذشته از این حرفها اون بهت علاقه داره اگر نداشت پدرش را نمیفرستاد پیام. پس دیگه دردت چیه؟ رگهای گردن آقا جان از شدت عصبانیت متورم شده بودند. از ترس اینکه بلایی سر آقا جان نیاید سکوت کردم. باز سکوت... سکوتی کشنده و دردآور...
کاش از دردم با خبر میبود و منو وادار به کاری که ابداً باب میلم نیست نمیکرد. سهراب از نظر مالی هیچ مشکلی نداشت این یک امتیاز بزرگ محسوب میشد برای آقا جان، اما من اصلاً از سهراب خوشم نمیآمد چون یک جورایی حس میکردم که اون مرد هوسبازی بیش نیست. از طرز نگاه کردنش میشد فهمید، ولی آقا جان این چیزها به چشمش نمیآمد و دائم سنگش را به سینه میزد و سعی در مجاب کردنم داشت تا اینکه موقعیت ناب را از دست ندهم... دیگر جای حرفی باقی نمانده بود... از جایم برخاستم و به بهانه شستن ظرفها به آشپزخانه پناه بردم... شیر آب را باز کردم همزمان با شرشر آب اشک ریختم. اشکهایم از هم سبقت میگرفتند و خود را روی گونههایم میسراندند. مادرم وارد آشپرخانه شد خودم را جمع و جور کردم. برگشتم طرفش نگرانی در سیمایش موج میزد آمد طرفم و خیره شد به چشمانم که داشت رسوایم میکردند.
– پرسید: گریه کردی؟
- نه.
- دروغ نگو، اگه نکردی چرا چشمات قرمزه؟ سپس دستی به چشمهایم کشید و گفت: مژههاتم که نم داره ... دیدی داری بهم دروغ میگی.
این دفعه بیمحابا اشکهایم جاری شد. مادرم سرم را روی سینهاش گذاشت و نوازشم کرد چقدر به این آغوش گرم نیاز داشتم. پس الان وقتش بود تا خودم را خالی کنم. عقدههای درونم را با ریختن اشک خالی کردم.
حجم
۱۷۸٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۴۳ صفحه
حجم
۱۷۸٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۴۳ صفحه
نظرات کاربران
افتضاح !انگار یه دختر دبستانی نوشته !
خیلی خیلی بد