کتاب هیچ کس این زن را نمی شناسد
معرفی کتاب هیچ کس این زن را نمی شناسد
کتاب هیچ کس این زن را نمی شناسد نوشتهٔ ندا رسولی است و انتشارات کتاب نیستان آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب هیچ کس این زن را نمی شناسد
در رمان هیچ کس این زن را نمی شناسد قرار است با دو دورهٔ متفاوت تاریخی همراه شوید؛ دورههایی که هرکدام در بستر خاصی از تاریخ ایران رخ میدهند و قرار است خواننده را با فضاهای جدیدی آشنا کنند. این دو داستان موازی در جایی از داستان به هم میرسند. شخصیتهای داستان در هر برههای که قرار دارند، گرفتار مشکلاتی میشوند که ناشی از باورهای غلط جامعه است. این باورها یا آنقدر زور دارند که زندگی شخصیتها را تغییر میدهند یا آنکه شخصیتها آنقدر قوی هستند که از پس آنها برمیآیند و زندگی خودشان را به گونهای که دوست دارند، پیش میبرند.
خواندن کتاب هیچ کس این زن را نمی شناسد را به چه کسانی پیشنهاد میکنید
خواندن کتاب هیچ کس این زن را نمی شناسد را به تمام علاقهمندان به رمان فارسی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب هیچ کس این زن را نمی شناسد
صالح که داشت پاشنه گیوههایش را بالا میکشید که بزند بیرون و ببیند چی به چی شده و کی به کی. سارگل زود چادرش را سر کرد و انگار که بخواهد دست پیش را بگیرد، زودتر از صالح رفت و ایستاد جلو در حیاط و گفت: «برویم. من هم تا سقاخانه میآیم.»
صالح کنار نردهها و پلههای ایوان مکث کرد:
ـ کجا زودتر از من راه افتادی؟! دیدی که کله سحری چهخبر بود!...
سارگل در حیاط را نیمباز کرد:
ـ آن کله سحر بود که تمام شد و رفت. اینقدر نه نیاور، صالحجانم!
ـ چه نهای؟! صلاح نیست امروز بیایی بیرون. بگو چشم.
و صالح این را با صدای بلند و ابروهای گره زده گفت. و آن موقع بود که همان چیز، همان چیز که مدتی بود و هی میآمد و راه گلوی سارگل را میبست و همان گلوله دردی که از توی سینهاش گِرهگِره میشد و میآمد بالا و دلنازکش کرده بود، آمد و راه گلویش را بست. آب دهانش را قورت داد و سخت گفت: «تقی به توقی میخورد، اَخموتَخم میکنی! میدانم همه اینها برای بچه است که من نمیتوانم به ثمر برسانم...»
و اشک توی چشمش لبپَر زد و پرِ چادرش نشست روی صورتش.
و صالح حالا روبهروی سارگل ایستاده بود و با چشمهای درشت قهوهایاَش زُلزده بود به صورت سارگل و اینبار نه با صدای بلند که با صدایی که ازش دلخوری میبارید، گفت: «گورِ بابای بچه! تو باز همهچیز را بافتی به هم؟! کی بچه خواست؟! نمیماند که نماند! اصلاً چه میدانی شاید باز حامله شدی و اینبار برایمان ماند!»
و نگاهش را از سارگل برید و رفت جلوتر که بزند بیرون، ولی همان موقع سارگل داشت فکر میکرد، الان است که برگردد و یک چیزی بگوید یا یک کاری بکند و نمیشود که چشمهای سارگل پر از اشک باشد و صالح بگذارد و برود و نمیشود که صالح آنطوری باشد و نمیشود که...
صالح برگشت و با صدای آرام گفت: «خیلیخب. راه بیفت برویم. این همه شمع روشن کردهای، این هم رویش. ببینیم چه میشود.»
خندهای روی لبهای قلوهای سارگل نشست و بازوی صالح را گرفت و از بین چهارچوب در رد شد.
و هر دو از توی آن کوچه کجومعوج و باریک و دراز راه افتادند و هنوز نرفته، هزار تا سوال آمد سراغشان که چرا نبش کوچه این همه آدم جمع شده؟! و حالا چه وقت بسته بودن نانوایی است؟! و چرا اینقدر همهمه پیچید توی گوششان و این آدمها چه دارند میگویند و چرا همهشان با هم حرف میزنند و مهلت نمیدهند به هم؟!
و بعد بین همه آن چراها... پیچیدند توی خیابان شیخصفی. و آنجا هر دو با چشمهای بهتزده، اول یکدیگر را نگاه کردند و بعد زنها و مردها را و مثل کسانی که برای بار اول است میآیند توی آن محل یا توی آن خیابان یا توی آن شهر، ماتومبهوت و نرمنرم پیش رفتند، بلکه چیزی دستگیرشان شود از آن هول و وَلایی که افتاده بود بین مردم.
هر کس یکی را گیر میآورد و شروع میکرد به حرف زدن. و صالح و سارگل به این رسیدند که سر و ته حرف همهشان را که بزنی، از تویش هواپیما و سرباز و سربازخانه درمیآید!
از خیابان رد شدند و جلو سَر درِ محرابمانندِ بقعه شیخصفی پابهپا شدند. حسن چرخش را کشیده بود کنار دیوار آجری حیاط بقعه که بخشی از آجرهای بالایش ریخته بود و بخشی هم نصفهنیمه... و حسن انگار نه انگار که حسن سابق بود که تابستان و زمستان چرخش را هُل میداد و دهانش را تا جان داشت باز میکرد و هر دفعه یک چیزی را هوار میکشید که: آی لبو، آی سیبزمینی، آی فلان و آی بهمان... فقط چشمهایش میچرخید اینطرف و آنطرف و یک بیل گذاشته بود روی دوشش. مثل خیلیهای دیگر که آن روز بیل یا چوبدستی یا یک چیزی مثل آن را همراه خود آورده بودند و راه افتاده بودند توی خیابان.
صالح و سارگل از کنار حسن و چرخش رد شدند و رسیدند به سقاخانه آجری تو دل دیوار که جلوتر از بقعه بود؛ سر کوچه باریکی که دیوارهای کاهگلی خانه اولی شکم داده بود و زده بود بیرون.
سارگل کنار سقاخانه ایستاد. شمع را از زیر چادرش درآورد و گذاشت وسط شمعهای آب شده توی سقاخانه دودزده و کبریت کشید:
ـ بسمالله...
و بعد چشمهایش را بست و سرش را بالا گرفت:
ـ یا الله... یا محمد...
و بین همین یا خدا و پیر و پیغمبر گفتنش بود که ناگهانی پرندههای روی درختهای دو طرف خیابان و درختهای توی حیاط بقعه شیخصفی همه با هم پریدند و ناگهانی چادر سارگل از بین دندانهایش رها شد و کمی سُر خورد پایین و ناگهانی همه سرهای جمعیتی که توی خیابان با آن هول و وَلا میرفتند، رو به آسمان بلند شد و خیره ماند. صالح دستش را سایهبان چشمش کرد و زل زد به هواپیماهایی که دور میزدند. مدتی خیره ماند و اشک چشمهای آفتابزدهاش را پاک کرد و دوباره سر بالا برد.
چندتا بچه از توی کوچه سقاخانه درآمدند و سر چرخاندند بالا و شروع کردند به دست تکان دادن. سارگل نگاه پر حسرتش برای چند لحظه روی بچهها ماند، ولی بلافاصله چرخید رو به هواپیماها.
حجم
۱۸۸٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۵۵ صفحه
حجم
۱۸۸٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۵۵ صفحه
نظرات کاربران
این کتاب فوق العاده است. انسان را کامل در کلمات خود حل میکند و زمان هنگام مطالعه معنایی ندارد. باعث شد به عنوان یک اثر ایرانی به ادبیات معاصر افتخار کنم. وقتی دیدم هیچ امتیازی دریافت نکرده بسیار تعجب کردم.
با دورهی خوبی از زمان حملهی روسها به ایران و اردبیل آشنا شدم. خیلی همراه کننده بود. کتاب دوتا روایت داره که یکیش از زبان پسری به اسم آصال و دیگری دانای کل. تقریبا غیرقابل پیشبینی و جذاب. خیلی عاشقانهی عجیب