دانلود و خرید کتاب روزی که زندگی کردن آموختم لوران گونل ترجمه داوود نوابی
تصویر جلد کتاب روزی که زندگی کردن آموختم

کتاب روزی که زندگی کردن آموختم

نویسنده:لوران گونل
انتشارات:نشر نون
امتیاز:
۳.۸از ۴۴ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب روزی که زندگی کردن آموختم

روزی که زندگی‌کردن آموختم رمان جدید لوران گونل، نویسنده جوان و پرآوازه فرانسوی است. داستانی ماجراجویانه و به دنبال کشف کردن رازهای انسان. اثری باشکوه، پر از امید و محبت. یک نفس هوای تازه برای زندگی...

بیشتر رمان‌های گونل روان‌شناسانه و فلسفی‌‌اند. او در رشته علوم اقتصادی و بازرگانی خارجی درس خوانده است، متخصص علوم انسانی هم هست. گونل در فرانسه و آمریکا در س خوانده کرده و علاقه آشکار او نسبت به فلسفه، روان شناسی و رشد فردی در آثارش کاملا  پیدا است. کتاب‌های او از آثار ممتاز و پرفروش بین‌المللی به شمار می‌روند و چندین جایزه ملی و بین‌المللی مثل کتاب سال فرانسه را برده‌اند.

 درباره کتاب روزی که زندگی‌کردن آموختم

روزی که زندگی‌کردن آموختم داستان جاناتان است. مردی که برخلاف موفقیت‌های کاری‌اش درگیری‌های زیادی در زندگی دارد. روزی که جاناتان در حال قدم زدن در ساحل است، یک زن کولی فالگیر به او می‌گوید که می‌تواند آینده‌اش را پیشگویی کند، او می‌پذیرد اما این آگاهی، زندگی‌اش را تغییر می‌دهد. حادثه‌ای به او یاد می‌دهد که زندگی چیزی فراتر از روزمرگی‌های ماست.

خواندن کتاب روزی که زندگی‌کردن آموختم را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

 همه علاقه‌مندان به رمان مخاطبان این کتاب‌اند.

 بخشی از کتاب روزی که زندگی‌کردن آموختم

برخاست، با صورتی که از نیم‌رخ کمی عصبانی به‌نظر می‌رسید. زیرلب چیزی گفت، به حاضران پشت کرد و دور شد.

زوم دوربین قوی نیکون حرکات جاناتان را تا موقعی که تراس کافه را ترک گفت، دنبال کرد. بعد تصویر سایه‌نما و محو شد. رایان دوربین را خاموش کرد، ایستاد و از میان پرده‌های سیاه پنجرهٔ واقع در طبقهٔ دوم ساختمانش، آن‌طرف میدان، دورشدن مرد جوان را زیر نظر گرفت و زیر لب غرغر کرد: "جوابِ تروفرز بدون هیچ معنی خاصی، کمی با شک، ولی خیال کناررفتن نداره... شاید هم پنجاه-پنجاه."

خیس عرق شده بود. شلوار جینش را خشک کرد و از پایین تی‌شرت مشکی‌رنگش را برای خشکاندن عرق پیشانیش استفاده کرد. رنگ مشکی آلودگی را کمتر نشان می‌دهد و این خود یک امتیاز به‌شمار می‌آید. نگاهی به تراس کافه انداخت. دو زن را در آنجا دید که نسبتاً خوش‌لباس بودند. یکی از آن‌ها را می‌شناخت چرا که دو یا سه بار عکس‌هایی نه چندان موفقیت‌آمیز از او گرفته بود. دوربین جدیدش را که دارای امکانات فوق‌العاده و به‌روز بود به‌سوی دو زن گرفت و آن را تنظیم کرد. گوشی مخصوص را روی گوش‌هایش گذاشت. اکنون صدای زن‌ها را به‌وضوح می‌شنید. رایان از خریدش راضی بود. از فاصلهٔ بیش از هشتاد متر صدای آن‌ها را طوری می‌شنید که گویی با او سر یک میز نشسته‌اند. یکی از آن‌ها می‌گفت: "چرا، حقیقت داره، باور کن. با این‌همه از چند وقت قبل اون‌ها رو بلوکه کرده بودم. حداقل شیش ماه پیش. هواپیما، هتل، همه چیز."

زن دوم سر تکان داد و گفت: "به‌نظر من که کار درستی نیست. بیمهٔ فسخ گرفتی؟"

"بله که گرفتم! چی خیال کردی؟ سه سالِ پیش این کلاه رو سرم گذاشت. حالا دیگه حواسم هست."

"اگه جای تو بودم، محل کارم رو تغییر می‌دادم. با رزومه‌ای که تو داری، به هرچی بخوای می‌رسی. تو مثل من دست و بالت بسته نیست."

رایان، مدتی بیهوده فیلم گرفت. هفتهٔ قبل متوجه شده بود که پنجرهٔ اتاقش، آن‌طرف ساختمان، رو به باغچهٔ آن زن باز می‌شود. در فاصله نود و چهار متری که کمی دور بود ولی با دوبرابر کردن بزرگنمایی امکان‌پذیر می‌شد. البته اگر واقعاً چیزی برای عکس‌گرفتن بود. مسلماً واحد رایان در طبقهٔ دوم، جای بسیار مناسبی قرار گرفته بود. ساختمان از یک‌طرف رو به میدان بود و تراس کافه را به‌طور کامل در دیدرس داشت و در طرف دیگر آن، یک‌ردیف باغ و خانه و عمارت کنار هم قرار گرفته بود. باغ‌هایی که غالباً در آن‌ها صحنه‌های عجیب خانوادگی به‌وقوع می‌پیوست. بسیاری از آن‌ها به درصدِ مطلوبی که رایان برای منتشرکردن در وبلاگ در نظر گرفته بود، می‌رسیدند. یک جُرعه کوکا نوشید. بعد با نگاهش سرتاسر تراس را بررسی نمود. زوج ناشناسی را انتخاب کرد که حدود پنجاه سال داشتند و به سختی مشغول جروبحث بودند. با دوربین آن‌ها را نشانه گرفت. زن می‌گفت: "وقتی که باهات حرف می‌زنم خیال می‌کنم طرفم مجسّمه‌ای از مومه!"

رایان روی سر شوهر زوم کرد که نیمی پشیمان و نیمی حواس‌پرت به‌نظر می‌رسید.

زن صحبتش را از سر گرفت: "فقط موم زیر آفتاب ذوب می‌شه و وامی‌ره ولی هیچی تو رو ذوب نمی‌کنه و همیشه خونسرد می‌مونی. پس بهتره بگم مجسمهٔ مرمر. آره این بهتره، مرمر. مثل سنگ قبر، تو هم بیشتر از سنگ قبر حرف نمی‌زنی. آدم نمی‌دونه چه‌طور باهات ارتباط برقرار کنه."

sin.alef
۱۴۰۰/۱۰/۰۵

کتاب درباره‌ی مردی هست که می فهمه به زودی خواهد مرد، و روند تغییرات اون در زندگی رو شرح میده... در کل نکات جالبی داشت، اینکه ارزش گذاری های زندگیت باید بر چه اساس باشه و موارد بی اهمیت نباید بخش

- بیشتر
Maria
۱۴۰۱/۰۹/۲۰

کتاب در مورد فردی به اسم جاناتان هست که یک روز متوجه زندگیش به زودی به پایان میرسه و این حرف باعث میشه که این فرد بخواد از باقی زمانش بهترین استفاده رو ببره. داستان خوبی داشت و جاهایی از کتاب

- بیشتر
nurse asma
۱۴۰۱/۱۱/۰۸

کتاب از لحاظ داستان پردازی خوب عمل کرده بود موضوعات فلسفی و روانشناسی رو خیلی خشک بیان نکرده بود و در کل یه کتاب معمولی بود کتابی نبود ک بعد چند صفحه خوندن علاقه ای نداشته باشید خوندنشو ادامه بدید

- بیشتر
محبوبه غلامی
۱۴۰۰/۱۰/۰۴

کتاب خوبیه من قبلا این کتاب رو خوندم . ترجمه ی خوبی هم داره

مثل ماه آسمان
۱۴۰۱/۰۱/۱۶

نسخه ی چاپی کتاب را حدود دو سال پیش خوندم و البته گونل اثر بهتر از اینم داره ولی فلسفه ی کتاب به خوبی در کتاب جاریه و شخصیت اصلی کم کم یاد میگیره ارزش هاش را تغییر بده تا

- بیشتر
Dark Lady
۱۴۰۲/۰۹/۲۹

کتاب بعضی مباحث خوبی رو مطرح میکنه اما یه جاهایی درس اخلاق میده که تو ذوق میزنه داستانهای موازی هم خیلی حوصله سر بر و نامربوطن در کل نپسندیدم

_`Farnaz`_
۱۴۰۱/۱۲/۱۹

داستان در رابطه با اهمیت مرگ و آگاه بودن نسبت به مرگ هست ... دربین داستان با جملات ناب و تکان دهنده ای مواجه میشید ولی روند داستان خیلی کند و کسل کننده است و داستان های موازی که با داستان

- بیشتر
ایران آزاد
۱۴۰۳/۰۵/۰۹

کتاب ظاهرا رمانه، ولی در واقع وصله‌پینه کردن یک سری ماجرا برای اینه که نویسنده بتونه پند و اندرزهای زندگی به خواننده بده. ارزش ادبی نداره.

نَــسـی
۱۴۰۲/۱۲/۱۱

این کتاب ممکنه در ابتدا باعث بشه تمایلی به اتمامش نداشته باشید اما اونجایی شیرین میشه که همه داستانهای موازی به هم ارتباط پیدا میکنن و علاوه بر اون، اطلاعات عمومی جالبی هم داخلش گفته میشه و از نظر داستان

- بیشتر
کاربر 2065228
۱۴۰۳/۰۲/۳۱

به نظرم داستان خیلی روند کند و کسل کننده ای داره. جوری که من به شخصه بعد از چند صفحه سریع خسته میشم و کنار میذارمش. نکات اخلاقی هم به نظرم خیلی شعارگونه است و چندان به دل نمیشینه

"به‌جای اون که در بقیه دنبال شیطان باشی، در خودت خداوند رو جستجو کن."
کاپوچینو
"به‌جای اون که در بقیه دنبال شیطان باشی، در خودت خداوند رو جستجو کن."
negar abaszade
"آگاهی از مرگ، اصلی‌ترین نیاز برای زندگی کردنه."
کاپوچینو
"کسی که فرمانروای وجود خویش است، از فرمانروای جهان قدرتمندتر است." بودا
مژده☆
انسان زمانی قدر زندگی را می‌داند که زندگی‌اش به خطر بیافتد
shaghayegh
آدم وقتی هیجان‌زده می‌شه، حس می‌کنه زنده است و در نتیجه باز بیشتر می‌خواد. اینه که به تمام این رسانه‌ها و شبکه‌های اجتماعی متصل می‌مونیم. تا پیامی به ما مربوط بشه، احساس هیجان می‌کنیم. از خبری اطلاع پیدا می‌کنیم، هیجان‌زده می‌شیم. یه‌نفر به فکرمونه؟ هیجان. توفان توی یه کشور کولاک کرده؟ بازم هیجان. بار دیگه می‌گم، این‌کار هیچ بدی نداره. ولی از بس‌که به چیزایی که از خارج میان وابسته می‌شیم، اتصال با خودمون رو از دست می‌دیم. درست مثل این می‌مونه که توی دامن کوه، داخل واگن روسی کوچیکی باشیم که تمام روز این‌ور اون‌ور می‌ره و تکون می‌خوره یا توی قطاری باشیم که نمی‌دونیم داره کجا می‌بردمون."
fariba.
"به‌جای اون که در بقیه دنبال شیطان باشی، در خودت خداوند رو جستجو کن."
پرستو یاوری
"کسی که فرمانروای وجود خویش است، از فرمانروای جهان قدرتمندتر است."
کاربر ۳۹۴۴۹۵۴
دوست دارم با دیگران در تماس باشم و با خودم در صلح، وقتی‌که رفتارهایم بودنم رو توجیه می‌کنن، خوشحالم.
peg
وقتی همیشه مشکل داری دیگه اسمش رو مشکلات نذار، بذار زندگی. چون اگه همه چی روبراه باشه یه جای کار می‌لنگه. این‌جور مواقع یه چراغ قرمز تو مغزت چشمک می‌زنه و به خودت می‌گی: "حتماً یه مشکلی هست!"
peg

حجم

۲۰۹٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۲۷۲ صفحه

حجم

۲۰۹٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۲۷۲ صفحه

قیمت:
۵۹,۰۰۰
۱۷,۷۰۰
۷۰%
تومان