دانلود و خرید کتاب محکوم به تنهایی مبینا پارسی
تصویر جلد کتاب محکوم به تنهایی

کتاب محکوم به تنهایی

نویسنده:مبینا پارسی
انتشارات:نشر گنجور
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۵از ۲ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب محکوم به تنهایی

کتاب محکوم به تنهایی داستانی از مبینا پارسی است که در نشر گنجور به چاپ رسیده است. این کتاب داستان زندگی پر فراز و نشیب دختر جوانی به نام نیکا است که در گیر و دار پروسه طلاق پدر و مادرش، گرفتار مشکلاتی شده است. 

پدر و مادر نیکا به دلیل مشکلاتی که دارند، قرار است از هم جدا شوند و این میان، دخترشان نیکا، بهانه‌ای شده تا بتوانند زندگی یکدیگر را نابود کنند. مادر که یک کارخانه عظیم به عنوان مهریه دارد، حاضر شده در ازای بخشیدن مهرش، حضانت دخترش را بگیرد ولی دختر، نه علاقه‌ای به ماندن با پدرش دارد و نه علاقه‌ای به ماندن با مادرش...

کتاب محکوم به تنهایی را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

محکوم به تنهایی رمانی زیبا برای تمام علاقه‌مندان به رمان‌های ایرانی است. 

بخشی از کتاب محکوم به تنهایی

با قطره آبی که توی حلقم پرید، بدجور سرفه می‌کردم و احساس خفگی بهم دست می‌داد، با بدبختی تونستم نفس بکشم، وای، این کابوس‌های زندگی نمی‌خواد دستش رو از سرم برداره، کاش می‌شد با پاک‌کن همشو پاک کنم، بعد از آبکشی تن‌پوشم رو تنم کردم و از حموم دراومدم، روی مبل دراز می‌کشم و دستم رو دراز می‌کنم تا گوشیم رو از روی زمین بردارم، نگاهی روی صفحش می‌کنم، زهره سه پیام جدید ... (سلام دخترم خوبی)، (نیکا جون مهریه من تمام اون کارخونست...من به میلاد گفتم مهرمو می‌بخشم و نیکا رو می‌گیرم)، (تمام زندگی میلاد اون شرکته، اگه تو رو بهم نده، شرکت رو ازش می‌گیرم... خودش می‌دونه...خواستم تو روهم تو جریان بزارم ... مواظب خودت باش دخترم) پیام‌هاشو می‌خونم و پشیمون می‌شم از اینکه گوشی رو برداشتم، دوباره به حالت قبل روی مبل می‌خوابم و چشمام رو به‌هم فشار می‌دم، این برای بار هزارمه که بی‌کسیم خودشو به رخم می‌کشه، کاملا ًمی‌تونستم بفهمم قراره چه بلایی سرم بیاد، با سر انگشتم خیسی کنار چشمم رو پاک می‌کنم و سعی می‌کنم به خودم مسلط باشم، سعی می‌کنم به چیزای دیگه فکر کنم، از اون وقتی که یادم میاد، با خانواده ملکی رفت و آمد داشتیم، دستام رو مشت می‌کنم و پلک‌هام رو بیشتر از قبل به‌هم می‌فشارم و زیر لب تکرار می‌کنم:

- ازت متنفرم!

با سردردی که به سراغم میاد از سرجام بلند می‌شم و می‌رم داخل آشپزخونه، دکمه چای‌ساز رو می‌زنم و تا جوش اومدنش منتظر می‌شم، با یک لیوان چای و نبات از آشپزخونه به امید خوب شدن سردردم بیرون میام و روبه‌روی تلویزیون می‌شینم.

مقداری از محتویات شیرین‌شده توی لیوان را می‌نوشم و نگاهم رو از تلویزیون جدا نمی‌کنم... .

*

قدم‌هامو به سمت بابا برمی‌دارم و تو فاصله یک‌متریش می‌ایستم، نفسمو توی سینم حبس می‌کنم و سرش فریاد می‌زنم:

- ازت متنفرم... .

قبل از اینکه چیزی بگه پشتم رو بهش می‌کنم و به اجبار به طرف زهره که بیرون دادگاه بود می‌رم، وسط راه توقف می‌کنم و به دیوار سرد دادگاه تکیه می‌دم، قطره‌های اشک از چشمام رها و روی گونه‌هام می‌ریختن، روی زمین می‌شینم و خودمو به سرامیک‌های سفید و سرد می‌سپارم، ازش دور می‌شدم ولی قلبم همچنان براش می‌تپید، چیزی توی گلوم در حال خفه کردنم بود، دستم رو روی گلوم می‌ذارم و فشار می‌دم، همه جا رو تار می‌بینم، اشکام مانع دیدنم می‌شدن، نزدیک شدن کسی رو حس می‌کنم، قبل از اینکه سعی کنم نگاهش کنم، صدای زهره رو تشخیص می‌دم.

- نیکا جون پاشو بریم یک‌ساعته بیرون منتظرتم.

دستم رو روی زمین سرد می‌ذارم و تن بی‌جونم رو ازش جدا می‌کنم، پشت سرش بی‌هدف قدم برمی‌دارم، از ماشین پیاده می‌شیم، در رو باز می‌کنه، بدون اینکه نگاهش کنم، وارد خونه می‌شم، مامان‌بزرگ با هزار جور قربون صدقه جلوم میاد و من فقط به کلمه «سلام» اکتفا می‌کنم...وارد یکی از دو اتاق‌های خونشون می‌شم، تم ساده و یک‌نواخت اتاق رو دوست نداشتم، سمت چپ اتاق یه پنجره که با پرده زبرای قهوه‌ای پوشیده شده بود، نگاهم رو ازش می‌گیرم و به تخت ام دی اف قهوه‌ای زیر پنجره نگاه می‌کنم، درست روبه‌روی تخت یه کتابخونه بزرگ طرح چوب قرار داشت، در اتاق رو قفل می‌کنم و روی تخت ولو می‌شم، دلتنگ خونمون می‌شم، دلتنگ اتاقم، اشک روی گونم رو پاک می‌کنم و همین‌طور دلتنگ بابا، دوباره به خودم میام و دندونام رو روی هم فشار می‌دم، نه! ازش متنفرم، دلتنگش نمی‌شم! اون حتی حاضر نشد به خاطر من از شرکتش بگذره.

کاربر ۳۴۳۳۷۵۷
۱۴۰۰/۰۵/۰۵

واقعا قلم روان وگیرایی داشت موضوع تکراری نبود خاص و جدید بود من که خیلی خوشم اومد منتظر کتابهای دیگر این نویسنده هستم

حجم

۹۸٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۱۳۷ صفحه

حجم

۹۸٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۱۳۷ صفحه

قیمت:
۶,۰۰۰
تومان