کتاب از صفر تا بی نهایت
معرفی کتاب از صفر تا بی نهایت
کتاب از صفر تا بی نهایت اثری از کامبوزیا گویا است که در نشر گویا به چاپ رسیده است.این کتاب دو داستان درباره زندگی دو زن است.
درباره کتاب از صفر تا بی نهایت
داستان اول این کتاب روایتگر داستان دختری یتیم و فراری از یک خانواده تهی دست است که سرانجام در چهارده سالگی ازدواج میکند و بعد از انقلاب به همراه همسرش به فرانسه مهاجرت میکند و آنجا صاحب دو فرزند میشود. اما در طول اتفاقات تلخی که پیش میآید او همراه دخترش به آمریکا میرود و پسر ده ساله و همسرش در فرانسه ماندگار میشوند....
داستان دوم نیز درباره رابطه به سردی گراییده زن و مردی است که مدتهاست به خاطر مشکلاتی از حالت زن و شوهر خارج شدهاند و تنها هم خانهاند.
خواندن کتاب از صفر تا بی نهایت را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
دپستداران داستان و رمان مخاطبان این کتاباند.
درباره کامبوزیا گویا
کامبوزیا گویا، در ۱۳۲۰ در شهر قصر شیرین به دنیا آمد. او داستان نویسی خوش ذوق و مددکار اجتماعی است. دو داستان از صفر تا بی نهایت و تصویر آخر تازهترین آثار او هستند.
بخشی از کتاب از صفر تا بی نهایت
بحران از آن جا آغاز شد که من بغتتاً یک دست لباسِ زیر زنانه را داخل اتاق خواب شوهرم پیدا کردم. تازه از مسافرت برگشته بودم. سه ماه طول کشیده بود و در این مدت همهٔ این اتفاقات به وقوع پیوسته بود. لباسها را زیر بالشش پیدا کردم. هر دوتاشان لیموئی رنگ بودند. شبها از لای در مواظبش میشدم. ساعت ده که برای خوابیدن به اتاقش میرفت تماشایش میکردم. او هنوز آنقدر حواسش را جمع نکرده بود که بعضی ملاحظه کاریها را بکند، که مثلاً در اتاقش را کاملاً ببندد. از وقتی که فهمید من بوئی بردم شروع به پنهان کاری و ملاحظه کاری کرده بود. لباسش را در میآورد و توی رختخوابش میرفت و آن وقت دستش را زیر بالشش میکرد و لباسها را با هم بیرون میآورد و یکی یکی شروع میکرد به بو کردن آنها و ناز و نوازششان و حتی بوسیدنشان و بعد دوباره تاشان میکرد و میگذاشت زیر بالشش و خودش هم یکوری میشد که بخوابد. اولین تیکی بود که به مغزم خورده بود و علائم هم نشان میداد که حدسم درست بوده. حتی بعضی از همسایهها هم گفتند که در غیبت من گاهی یک خانم چادری را میدیدند که صبح زود از خانهمان خارج میشود که شوهرم گفته بود کارگر بوده که در غیبت خانم برای نظافت منزل میآمده و چون راهش دور بوده بعضی شبها هم در منزل میخوابید ... علامت بعدی عکسی بود که بعداً پیدا کردم. یعنی که عکس آماده نبود بلکه باقیمانده فیلمی بود که شوهرم با آن عکس گرفته بود. آن را از داخل دوربین درآوردم و دادم ظاهرش کردند. عکس نیم تنهٔ یک زن بود که خوب که نگاهش کردم شناختم. اسمش نیّر بود و در منزل یکی از بستگان شوهرم کلفتی میکرد و این اواخر هم در یکی از بیمارستانها نظافتچی شده بود و گاهی برای بیماران بستری سخت لگن میگذاشت و برمیداشت. باورم نمیشد که یک مرد تا این حد بتواند سقوط بکند و ماهیتش را تغییر بدهد. آن هم در سنی که او داشت؛ در حدود هفتاد و پنج سال.
و همینطور با بیماری که در وجودش بود. شوهرم سرطان پروستات داشت. از دو سال پیش به این طرف مطلع شده بود. از آن نوعی که هیچ عملی ممکن نبود رویش انجام شود، چون اولاً مجبور میشدند که بیضهها را کاملاً بردارند و ثانیاً امکان داشت که زیر عمل نتواند طاقت بیاورد و بمیرد. پس با دوا متوقفش کرده بودند. روزی سه تا قرص میخورد و این قرصها روی هورمونهای مردانه اثر میگذاشت و آن را تحلیل میبرد اما میل هم چنان پا برجا بود ولی نمیتوانست کاری انجام بدهد. مدتها بود که ما از زن و شوهری خداحافظی کرده بودیم و مثل دو تا دوست و این اواخر هم مثل دو تا دشمن با هم زندگی میکردیم. بعضی روزها دوربینش را برمیداشت و میگفت که میخواهم از منظرهٔ پاییز عکس بگیرم و بعد به پارک میرفت و از جاهایی که با آن زن قدم زده بود و یا روی نیمکت نشسته بودند عکس میگرفت و عکسها را داخل پاکتهایی میگذاشت که رویشان را خودش نقاشی میکرد و برای زنک میفرستاد. شوهرم هم عکاس هنرمندی بود و هم نقاش با استعدادی که تمام سیاه قلمهایی که از چهرهٔ من در جوانی کشیده هنوز دارم. کارش در سیاه قلم حرف نداشت. و هنوز هم با آن زن رابطه داشت. بیشتر روزها در پارکی که نزدیک منزلمان است آنها را میدیدند که کنار هم نشسته بودند. و همه چیز از نقاشی شروع شد. در غیبت من، آن هنگامی که در مسافرت بودم او را به خانه میآورد و روی چهار پایه مینشاند و مثل یک مدل از چهره و اندامش نقاشی میکرد. و من این نقاشیها را بعداً از لای دفترچههایش پیدا کردم. و شبها هم کنارش میخوابید. اما هیچ حاصلی نداشت من این موضوع را بعدها فهمیدم و به آن پی بردم. از دهان خودش شنیدم که به افسر نگهبان گفت که من این کار را میکردم که مطمئن بشوم با بیماری که دارم میتوانم کاری انجام بدهم یا نه و افسر بهش گفت که چرا با یک زن غریبه، مگر با خانم خودت نمیتوانستی این آزمایش را انجام بدهی. در جواب گفته بود که بارها بهش پیشنهاد کردم اما نپذیرفت و هر بار با تحقیر مرا از خودش دور میکرد و مسخرهام میکرد. اما من تحقیرش نمیکردم و مسخرهاش نمیکردم بلکه دیگر بدم میآمد چون که میدانستم که کاری بی حاصل است و قیدش را زده بودم و هر وقت هم خیالش را میکردم که دست به چنین کارهای عبث و بیهودهای بزنم مشمئز میشدم و از خودم بدم میآمد. من به موقعش زن مغرور و زیبایی بودم و درسته که الان در اثر بیماری من هم از ریخت افتادم اما زمانی که جوان بودم تمام نقاشها آرزو داشتند که یک پرتره از صورت من بکشند. یک روز که از دستش خیلی عصبانی شده بودم بهش گفتم که تو دیگه شکل منگولها شدی منگولها میدونی چیه؟ گفت همونهائیند که موی سرو ابروشان سفید است از خشم خندهام گرفت. گفتم بدبخت بی سواد آنها زالند، به جای این که همهاش میروی کتابخانه و کتابای عشقی میخونی چند تا هم کتاب علمی بگیر بخوان که اطلاعاتت کمی زیاد بشه. از میان کتابیهای عشقی قدیمی و همین طور اشعار شاعران رمانتیک جملات عشقی را جدا میکرد و نامههای پرسوز و گداز به معشوقه اش مینوشت. یک روز دیدم که کتاب ترانههای بیتلس دستش بود و شب دیدم که یواشکی دارد از میانش جملاتی را انتخاب میکند و زیرش را خط میکشد، من سَرم را به تلویزیون گرم کرده بودم و او متوجه نبود که زیر چشمی دارم میپایمش هر روز به بهانههای مختلف از خانه بیرون میرفت و تا دیروقت به منزل برنمی گشت. از نبود من در منزل استفاده میکرد و کت و شلوار آبیاش را میپوشید و سوار فولکس قدیمیمان میشد و میرفت و دیروقت میآمد و در جواب سئوالات مکررم یا میگفت: پارک بودم و یا میگفت قدم میزدم و یا میگفت پیش دوستانم بودم که همه را دروغ میگفت، فقط یک جا میتوانست باشد آن هم پیش معشوقهاش. از جیبش نامههای عاشقانه آن زن را هم پیدا کردم که شوهر پیر و مریض و ناتوان مرا عالیترین مردی که زیباییهای زندگی را به او نشان داده بود معرفی میکرد. و من متحیر شده بودم هم از آن زن و هم از این مرد. بعدها فهمیدم که زن کارش این بود و با این که دو تا بچه و شوهر هم داشت اما روی حسبابهای خودش این اعمال را هم انجام میداد.
حجم
۸۱٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۲۰ صفحه
حجم
۸۱٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۲۰ صفحه