کتاب سفرها و گلها
معرفی کتاب سفرها و گلها
کتاب الکترونیکی «سفرها و گلها» نوشتهٔ مرسه رودوردا با ترجمهٔ نسترن میرهادی در نشر گویا چاپ شده است. مرسه رودوردا را تأثیرگذارترین نویسندهٔ زن ادبیات معاصرکاتالان دانستهاند. از سال ۱۹۷۰ تاکنون کتابهایش به چهل زبان ترجمه شدهاند. کتاب سفرها و گلها که در سال ۱۹۸۰ به چاپ رسید توانست در همان سال جایزهٔ ادبیات کاتالان بارسلونا را به خود اختصاص دهد. نویسنده در نگارش این اثر از عناصر سمبولیسم به وفور بهره برده است.
درباره کتاب سفرها و گلها
کتاب حاضر مجموعهای از داستانهای کوتاه او را در بر میگیرد. این اثر متعلق به آخرین مرحلهٔ حیات نویسنده است که آن را در دو بخشِ سفر به چند دهکده و گلهای حقیقی که حاکی از دو دورانِ متفاوتِ زندگی اوست، نوشت. قسمت اصلیِ گلهای حقیقی را در دههٔ شصت، در ژنو نوشت و بخش سفر به چند دهکده را زمانی که بعد از تبعید، در کاتالونیا اقامت گزید.
مشکلات زندگی، سی و سه سال به سر بردن در تبعید، ندیدن فرزند، آوارگی، بیخانمانی و ... باعث شد تا رودوردا تبدیل به نویسندهای گردد که دیدی تاریک نسبت به دنیا دارد.
موضوع اصلی داستانهای رودوردا که همچون چرخهای در همهٔ آثار او تکرار میشود، بر پایهٔ بنیانی فمنیستی بنا شده است. بازیگران نقش اول داستانهای او همیشه زنانی هستند شکننده که ناتوان، ناچار و اسیر چالشهای ناخواستهٔ زندگیاند، اما نیرویی عظیم در درونشان موج میزند. در خلال حوادث داستان زنان و دخترانی را معرفی میکند، متعلق به طبقات متفاوت اجتماعی، صدای خود را به آنها میدهد و نجوای درونی این زنان را به گوش خواننده میرساند.
کتاب سفرها و گلها را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب به علاقهمندان به سبکهای داستانی روایی - شاعرانه پیشنهاد می شود.
بخشی از کتاب سفرها و گلها
سفری به دهکدهٔ دخترکان گمشده
دهکده نبود که، جنگل بود. دخترها از خانههایشان بیرون آمده بودند تا برای چیدن قلماتیس۶ به جنگل بروند، بعضی میخواستند پروانه بگیرند، چندتایی هم در فکر پیدا کردن گل خار بنفش بودند و بقیه رز وحشی... و هیچکدام نمیدانستند چگونه میتوان جنگلی را که باید از آن عبور کرد، ترک کنند و در جنگل مانده بودند... همه، لباسهای یک شکل به تن داشتند: دامن قرمز، جلیقهای با گلهای ریزِ آبی و زرد بر زمینهای به رنگ آبیِ دریا. همه، موهای طلایی داشتند، همه موهایشان لولهشده بود، همه، چشمآبی بودند، همه، دستهگلی در دست داشتند از گلی که برای چیدنش رفته بودند. هماندم که بیدار میشدند شروع میکردند به رقصیدن و چرخیدن و چرخیدن به دور تنهٔ درختی، هر کدام دور تنهٔ درخت خودش، و سرودِ سپیدهدم میخواندند. «چه میخورید؟» «شاه بلوط، از همانهایی که هنوز پوست سبز دارند، پوست صاف، و چند تا یکی سنبلهای دارند.» یکی از آنها که دستهگلی از یاس در دست داشت از سرنوشتش برایم گفت: «در خانهٔ خودم زندگی خوبی داشتم؛ هرقدر که میخواستم عروسک داشتم، دختر و پسر، همیشه مغز کبوتر خانگی میخوردم و خامهٔ طلاییشده، هر وقت تشنه میشدم فقط اورچاتای بادامِ تازه۷ مینوشیدم، تا هر وقت که دلم میخواست میخوابیدم و آنقدر وقتِ اضافه داشتم که باز هم خواب بببینم، خوابِ اینکه ماهی شدهام، که پرندهام، که مار هستم، که کفتارم... اما یک شب خواب دیدم که گلهای یاس مرا صدا میزدند؛ میخواستند بچینمشان، ... فقط من. نرمنرمک باز میشدند و از سوراخ کوچکی که وسط گلها بود صدای ریزی بیرون میآمد که مرا میخواند. در خواب صدایم میزدند که: "ما دلمان میخواهد پیش از آن که زنبورها از شهد ما عسل بسازند دخترکی که همهچیز دارد برای چیدن ما بیاید.“ بیدار شدم، هنوز نیمهشب بود، هنوز خواب در چشمهایم بود، گیجِ خواب بودم، رفتم و رفتم تا یاس را پیدا کردم، دستهای از گلهای ستارهشکلِ آن درست کردم و حالا دخترکی گمشده هستم چون دیگر هیچوقت نتوانستم راه خانهام را پیدا کنم، راه خانهای که باغچهای داشت پر از شببوی زرد و گل پیربهار.» به دخترک گفتم که اگر بخواهد میتوانم کمکاش کنم، که میتوانم همهٔ آنها را همراهی کنم، یکییکیشان را. ناگهان چهرهاش در هم رفت و چشمهایش را به زمین دوخت؛ آخرسر برایم گفت که ترجیح میدهد دخترکی گمشده باشد و در جنگل زندگی کند، آنجا که هر شب شاخهٔ درختهای بلوط تا نزدیک او پایین میآمدند، در آغوشاش میگرفتند و رویاش را میپوشاندند و در گوشاش میگفتند که تا دمِ مرگ به او عشق خواهند ورزید؛ که اگر جنگل را ترک نکند تا ابد دخترکی خواهد ماند با دامن قرمز، با پیچهای موی همچون برادههای چوبِ سمبادهخورده، با آبیِ چشمهایی سرشار از عطوفتِ آب و با قطرات شبنم میان گلِ سرخِ لبهایش... و با چشمهایی مملو از معصومیت، بیچشم برهم زدنی، ادامه داد: «به محض آن که دخترکی گم میشود، مردم روستا او را دخترک گمشده مینامند، و دخترک به ارباب دهکدهٔ خود تبدیل میشود. یک عروسک بزرگ میخرند، لباس قدیسه بر تناش میپوشانند، تاجی برنجی بر سرش میگذارند، او را در ویترینی شیشهای میگذارند و به دیدناش میروند و هر از چندگاهی برایش گل میبرند. اسم من خرترودیس۸ است.»
حجم
۶۷٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۱۱ صفحه
حجم
۶۷٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۱۱ صفحه
نظرات کاربران
یه جورایی جالب بود قدرت تخیل نویسنده عالیه درطول سفرهاش احساس میکردی باهاش همراهی بخش گلهارو گذاشتم برای بعد در کل دوستش داشتم