کتاب بکه
معرفی کتاب بکه
کتاب بکه داستانی تاریخی نوشته نرگس مقصودی است که در انتشارات کتاب نیستان به چاپ رسیده است. داستانی از زندگی امام سجاد (ع) پس از به شهادت رسیدن پدرش، در واقعه عاشورا.
نرگس مقصودی در کتاب بکه روایتی تاریخی آمیخته به داستان از زندگانی امام سجاد (ع) نوشته است. آنچه در این روایت، مد نظر نویسنده بوده، این است که امام سجاد (ع) در مقام فرزند حسین بن علی (ع) در واقعه عاشورا و پس از آن چه کشیدهاند و چه روزگاری داشتند؟ چه فعالیتهایی انجام دادند و چهها کردند. این اثر روایتی است از شنیدهها، گفتهها و بیانات حاضران، شواهد و تمام آنانی که ریختن خون فرزند رسول الله دست داشتند و آنانی که پس از این حادثه در همراهی امام بودند و یا حتی آن دسته از افرادی که روایت کردن این ماجرا و به فرجام رساندن عاملانش، خواسته یا ناخواسته شریک بودند.
کتاب بکه را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
کتاب بکه اثری است برای تمام آنهایی که دوست دارند تاریخ را در بستر یک روایت داستانی ناب بخوانند و فعالیتها و زندگی امام سجاد (ع) بعد از شهادت پدرش را دنبال کنند.
بخشی از کتاب بکه
آنطرفتر لیلی مضطرب، با عقیل نیها را مرتب میکرد و ساقههای شکافته و تخت شده نیها را کنار هم میچید، دوتا میگرفت و دوتا ول میکرد؛ بوریایش به نصفه نرسیده بود که رهایش کرد... مستأصل داس را برداشت و مشغول تمیزکردن نیهای تازه شد، شکاف نی را تمیز کرد. ریشه را زدود، به سر نی که رسید، پدرم را خیس خون بر اسب دید. داس را محکم گرفت و با عجز به او نگریست، از هیبتش چنان ترسیده بود که نفهمید خون دستش از داس سرازیر شده است، به جلو قدم گذاشت و با لرزه گفت: «هان عبدالله... نگو که این خون خبر از خون حسین میدهد... نگو که سیاهبخت شدهایم...»
پدرم به سختی آب دهان فرو داد و اشک چشم سترد. عقیل، حبیبه و لیلی دورش را گرفتند... حیرتزده نگاهش میکردند و به امید جرعهای از کلامش، سکوت را نمیشکستند.
ـ وای بر بنیامیه، وای بر ما... خون این قوم تا ابد دامنگیر بنیامیه است. دیروز ظهر هنگامه شهادت حسینبنعلی بود... خشم خدا از ریختن خون سید جوانان اهل بهشت بود. کربلا صحرای خون بود، سنگی نبود که از زیرش خون نجوشد، باران خون است... به چشم دیدم که عمرسعد بر کشتههای خویش نماز خواند و به خاک سپردشان و با اسراء رهسپار کوفه شد و کشتگان بنیهاشم و یاران حسین را بر زمین کربلا رها کرد...
لیلی ناخن به رخساره کشید، شیون کرد و نالید:
ـ مگر جز این است که حسین فرزند پیغمبر است و خون علیبنابیطالب در رگهایش. وای بر ما که این خبر را میشنویم و هنوز زندهایم. آسمان و زمین در سوگش است. اگر همت بنیاسد در رگ دارید بلند شوید و خودتان را برای دفن پیکر شهداء تجهیز کنید.
پدرم و عقیل شیون زنان میشنیدند و اشک از چشم میستردند. ترس دست و پایشان بسته بود. عبدالله از ترس عمرسعد به نینوا کوچیده بود. حالا که دست دشمن ازشان کوتاه شده بود چگونه به قلب کارزار بازمیگشت؟! چگونه تسلایی برای سکوتشان مهیا میکرد؟!
با درد زخمزبان لیلی را پاسخ داد که:
ـ وقتی بنیامیه با فرزندان پیغمبر چنین کند با ما چه میکند؟ رفتن به کربلا بهانهای میشود برای ابنزیاد و سگ وفادارش عمرسعد؛ او حیوانی است در جلد آدم. اگر نام بنیاسد به گوششان برسد چه کسی پشتیبان شماست...؟
مادرم اشک از چشم سترد و رو به پدرم بانگ برآورد:
ـ ننگ بر بنیاسد باد اگر بر عهدی که با حسین بست وفادار نباشد. تو شرط حسینبنعلی را با ابراهیمبنعمیر میدانی؛ ما موظف بر پذیرایی از زائران این شهدا هستیم. حال چگونه دست روی دست بگذاریم و پیکرشان را در پهنه دشت رها کنیم. بترسید از روزی که باید به پیغمبر پاسخ دهید... عبدالله مردان قوم را تجهیز کن وگرنه ما زنان به یاری پسر پیغمبر برمیخیزیم...
این را گفت و شتابان به سمت بیلی که در گوشه حیاط نهاده بود رفت. بیل را به زحمت بلند کرد و به دنبالش لیلی، کلنگی را مهیا کرد و به حمایتش ایستاد. رو به پدرم گفت:
ـ الان از ترس ابنمرجانه به این خانه کوچیدیم... فردای قیامت به کجا کوچ کنیم؟ من خود به دفن پیکرشان میشتابم. هر چند با این طفل در شکم خونم ریخته شود.
عقیل ندا داد که؛
ـ این امر به شما زنان نیاید، امر جنگ با مردان است. شما هنوز بر بنیامیه آگاه نیستید.
بیل از دست حبیبه و لیلی گرفتند. آنان مویهکنان عبدالله و عقیل را پشت سر نهادند و مردان به چارهجویی نشستند. غروب یازده محرم بود و آسمان از دیروز رنگ خون بود. پدرم سردرگم عقیل را نگریست. ترس از عمرسعد دست و پای مردان را بسته بود. هنوز زخم همراهی با حبیب خوب نشده بود که داغ حسین و یارانش ماتمزدهشان کرده بود.
بوی نان سوخته در فضا بود. مادرم نان سیاهشده را درآورد و با جرعهای آب به سمت لیلی رفت. چشمش که به آسمان افتاد کاسه از دستش واژگون شد. قرمزی غروب بند دلش را لرزاند، آسمان خون میگریست. به نجوا و اشک به من گفت: «این عزای خون حسین است فرزندم، آسمانیان و زمینیان عزادارند...»
سیاهی شب خون از آسمان برده بود، خواب به چشم کسی نرفته بود که از پشتبام صدای عقیل آرام برخاست و بعد شدت گرفت:
ـ بیایید... بیایید ببینید... آنچه من میبینم شما هم میبینید...
به پشت بام که رسیدند ستونهایی از نور دیدند که از آسمان به زمین میآید و دوباره از زمین به آسمان بازمیگردد. با خود زمزمه کردم:
ـ آری جایگاه این شهدا در نزد خداوند چنین است...
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۶۲ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۶۲ صفحه
نظرات کاربران
با خوندن کتاب خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم. با اینکه قبلا هم از واقعه عاشورا و اوضاع خفقان بعد عاشورا و سیاستی که امام سجاد برای مبارزه با امویان در پیش گرفته بودن هم خونده و شنیده بودم، ولی نمیدونم
روایتی جدید و خواندنی از فخر عبادت کنندگان خضوع و خشوع امام نسبت به خداوند واقعا آدم رو به فکر فرو میبره
خیلی عالی بود شیعیان کمتر امام سجاد(ع) میشناسند،این کتاب به خوبی آقا روایت کرده.
داستان درباره برهه ای از زندگی امام سجاد علیه السلام هست. قسمت اسارت خاندان عصمت و رفتن شون به شام دل آدم رو کباب میکرد. به طور کلی، دید آدم رو نسبت به خفقان زمان امام سجاد علیه السلام گسترش میداد.
خیلی از ماها امام سجاد و امامی گوشه گیر و فقط در حال عبادت میبینیم درصورتی که ایشون با خریدن غلام و آموزش دادنشون و آزاد کردنشون و فرستادنشون به جاهای مختلف روشنگری میکردن و سخن خدا و پیامبر رو
اصلا حسین جنس غمش فرق می کند!!! اولین کتابی که زندگینامه امام سجاد مطالعه کردم این کتاب بود.تاریخ زندگی و مبارزات ابتکاری امام سجاد با قلم روان نویسنده،بسیار گیرا و جذاب است. از دیدگاه بنده جالب ترین سرگذشت این کتاب ماجرای معاویه
عالی بود ارزش خواندن ددره
کتاب خیلی خوبی بودبا مطالعه اش بیشتر به اماممان معرفت پیدا می کنیم
در خانه ات بنشین و عبادت خدا را بکن این وصیت نامه ممهور امام حسین به فرزندش است. بخوانید کتاب را تا با امامی که مریض میپنداریمش آشنا شوید. جوانی زیبا، رعنا و البته محزون
کتاب بسیار خوبی بود اطلاعات جالبی به خواننده میداد