کتاب لشکر صلح
معرفی کتاب لشکر صلح
کتاب لشکر صلح نوشته جعفر توزنده جانی است. این کتاب که برای کودکان و نوجوانان نوشته شده است، روایتی داستانی از زندگی امام حسن مجتبی (ع) است.
درباره کتاب لشکر صلح
شناخت زندگی امامان یکی از مهمترین دغدغههای والدین در دنیای امروز است. کتابی که هم جذابیت داستانی داشته باشد و هم محتوای تارخی درستی را برای کودکان روایت کند اثری بسیار پراهمیت است. کتاب لشکر صلح تمام این ویژگیها را دارد. این کتاب تصویری از دوران زندگی امام حسن(ع) ارائه میکند و نسل امروز را با خود به قلب تاریخ اسلام میبرد.
خواندن کتاب لشکر صلح را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام کودکان علاقهمند به داستان پیشنهاد میکنیم
بخشی از کتاب لشکر صلح
حذیفه، پیش از اینکه با فریاد همسرش از خواب بیدار شود، خواب میدید که باد سیاهی از جانبی به طرف کوفه در حال وزیدن است؛ باد سیاهی که هرچه جلوتر میآید، هوا را تیره و تارتر میکند. او نیز سعی میکرد فرار کند تا اسیر این تاریکی و ظلمتی نشود که با باد سیاه داشت بر اطراف سایه میانداخت. فریاد همسرش اما او را از خواب پراند:
ـ برخیز، مرد.
حذیفه، هراسان از جا برخاست. به همسرش که از قبیلهی بنیغظفان بود، نگاه کرد.
ـ چی شده است، زن؟ چرا فریاد میکشی؟
ـ چه شده است؟! دنیا را آب ببرد، تو را خواب میبرد. مگر نمیدانی پسرعموی پیغمبر را کشتهاند. در خانهی خدا، مولود کعبه را کشتند.
حذیفه از جا برخاست. تا لباسش را بپوشد، زنش همچنان مینالید. از بیرون هم صدای فریاد و شیون به گوش میرسید.
حذیفه به کوچه دوید. زن و مرد کوفه را دید که چون مورچگانی که آب به لانهشان ریخته باشند، از خانه بیرون آمده بودند و همه به یك سمت میرفتند. همه نیز یک چیز را تکرار میکردند. حذیفه گیج شده بود. ایستاد و گوش کرد و نگاه کرد تا بتواند حواسش را جمع کند و بفهمد واقعاً چه اتفاقی افتاده است. نمیتوانست باور کند که علیبن ابیطالب را کشته باشند؛ آن هم در مسجد. کمی که حواسش جمع شد، دوید. اما تاریکی خیلی زیاد بود. انگار گرد خاکستر بر سر شهر پاشیده بودند. دستکم برای حذیفه این تاریکی خیلی زیاد بود. او اصلاً عادت نداشت شب را بیدار بماند و در تاریکی قدم بردارد. این بود که همان اول حرکت، راه را گم کرد. وقتی احساس کرد راه را گم کرده است، برگشت. چنان گیج و هراسان بود که نمیدانست چه باید بکند؛ انگار که هنوز از خواب بیدار نشده باشد. به یاد حرفهای همسرش افتاد که همیشه او را نکوهش میکرد و میگفت که نصف بیشتر سال را خواب است. این را که راست میگفت. حذیفه، عاشق خواب بود. هر چهقدر بیشتر میخوابید، میلش به خواب هم بیشتر میشد. خوابهای عجیب و غریب هم میدید. برای همین، هر وقت ناگهانی او را از خواب بیدار میکردند، طول میکشید تا بیدار بیدار شود و چشمهایش به روز و روشنایی عادت کند. حالا هم که شب بود.
سرگردان در کوچههای کوفه میدوید و راه به جایی نداشت. کسی را هم نمیدید که راه درست را از او سؤال کند. ناگهان اما چشمش به یک نفر افتاد. شبح سیاهی را دید که دارد به سمتی میرود. حذیفه دوید، و چون به او نزدیک شد، متوجه شد که راه رفتنش چون آدمیست که اختیاری از خودش ندارد. او را صدا زد.
مرد با شنیدن صدای حذیفه، برای لحظهای کوتاه ایستاد، و بعد چون کسی که بخواهد بگریزد، سریع حرکت کرد و رفت. حذیفه دوید دنبالش. به او که رسید، بازویش را گرفت و گفت: «صبر کن، مرد.»
ـ کجا میروی؟ من گمکردهراهام. دچار شبکوری شدهام. میگویی امشب چه خبر است و راه کدام است؟
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۲۸ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۲۸ صفحه