دانلود و خرید کتاب هفت روایت خصوصی از زندگی سیدموسی صدر حبیبه جعفریان
تصویر جلد کتاب هفت روایت خصوصی از زندگی سیدموسی صدر

کتاب هفت روایت خصوصی از زندگی سیدموسی صدر

انتشارات:امام موسی صدر
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۲از ۲۶ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب هفت روایت خصوصی از زندگی سیدموسی صدر

هفت روایت خصوصی از زندگی سید موسی صدر کتابی نوشته حبیبه جعفریان از مجموعه زندگی‌نامه‌های منتشر شده در انتشارات امام موسی صدر است. 

 درباره کتاب هفت روایت خصوصی از زندگی سید موسی صدر

 در این کتاب فرازهایی از زندگی امام موسی صدر را از زبان فرزندان، برادر، خواهرها و دوست خانوادگی ایشان می‌خوانید. 

 نویسنده کتاب در مقدمه می‌نویسد: «اولین بار پاییز ۱۳۷۸ از من خواستند این کار را بکنم. اینکه با یک گروه مستندساز بروم لبنان. تعدادی مصاحبه بگیرم. با نزدیکان آقای سید موسی صدر. دخترش، همسرش، پسرش و خواهرش و اگر لازم بود، تعدادی از آن‌هایی را که قبلاً باهاشان مصاحبه شده بود، دوباره ببینم.

کسانی مثل حافظ اسد، رئیس مجلس اعلای شیعیان لبنان، نخست‌وزیر لبنان و اسقفی که الان اسمش خاطرم نیست. قرار بود یک ماه بمانم و بعد دو تا کار بکنم. زندگی‌نامه‌ای دربارهٔ امام موسی صدر بنویسم و گفتار متنی برای مستندی که داشتند دربارهٔ او می‌ساختند. پیشنهادی بود که نمی‌توانستی رد کنی. در واقع، نمی‌توانستی حتی فکرش را بکنی چه برسد به اینکه بخواهی ردش کنی، از بس غریب، دور از دسترس و ماجراجویانه بود. »

 خواندن کتاب هفت روایت خصوصی از زندگی سیدموسی صدر را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

علاقه‌مندان به اندیشه‌ها و شیوه زندگی امام موسی صدر مخاطبان این کتاب‌اند.

بخشی از کتاب هفت روایت خصوصی از زندگی سیدموسی صدر

من در «آب» دنیا آمده‌ام، برجِ آب. در تقویم رومی که لبنانی‌ها هنوز در کنار تقویم میلادی استفاده می‌کنند، اواسط آب تقریباً برابر است با اوایل شهریور. روزی که بابا دیگر نیامد، من تازه ۷ ساله شده بودم. مامان می‌گوید که مراقب بوده کسی جریان را به من نگوید، ولی من از وقتی یادم می‌آید، بابا نبود. یعنی می‌دانستم که بابا نیست. سنم که کمتر بود، خوابش را می‌دیدم. یعنی نمی‌دانم خیال می‌کردم یا... چرا... خوابش را می‌دیدم. ولی از وقتی بزرگ شده‌ام دیگر خواب نمی‌بینم. شاید آدم بدی شده‌ام.شاید هم تصویرهای بچگی در ذهنم کم‌رنگ شده. چون تنها چیزهایی که از بابا یادم هست، مال بچگی‌ام است. تنها تصویرهایی که از او دارم، مردی است که مرا روی پایش گذاشته و غذا توی دهانم می‌گذارد. و تصویر خودم یادم هست که دارم راه می روم و بابا به شوخی می‌زند پشتم و تصویر دیواری که بابا صورتش را پشتش قایم می‌کند و من گریه می‌کنم، چون فکر می‌کنم بابا گم شده. این‌ها تنها چیزهایی است که خودم از بابا یادم هست. بقیه‌اش قصه‌هایی است که دربارهٔ او می‌شنوم و برق چشم‌های مردم، وقتی مرا می‌شناسند. اصلاً من بابا را این‌طور شناخته‌ام. از قصه‌ها و برق چشم‌ها. خیلی‌ها مرا از روی شباهتم با بابا می‌شناسند. تا مرا می‌بینند می‌پرسند تو فامیل امام نیستی؟ و وقتی می‌فهمند که هستم یا گریه می‌افتند و نمی‌توانند حرف بزنند یا برعکس؛ می‌افتند به صحبت کردن و قصه شروع می‌شود. اگر مرد باشند، تعریف می کنند که چطور بابا دوست داشت با آن‌ها ناهار بخورد، یا برای فلان کارش با آن‌ها مشورت کند و بپرسد: «فلانی به نظرت من در این قضیه چه کار کنم؟» و اگر زن باشند افتخار می کنند که بابا دوست داشت قلیانش را آن‌ها چاق کنند.

بعضی‌ها هم ترجیح می‌دهند مستقیم سراغ بابا نروند. معمولاً می‌پرسند شما با خانم رباب صدر نسبتی دارید؟ من هم می گویم: «بله... فامیل هستیم» و بعد همین‌طور پیش می‌رود تا می‌رسیم به بابا. و آن وقت حالتی در نگاه آدم‌ها می دود که هروقت می‌خواهم برای کسی خلاصه‌اش را بگویم، می‌گویم: «احترام». یادم نمی‌آید تا به حال از این اسم سختی یا ضرری به من رسیده باشد...نه...یادم نمی‌آید. چیزی که هرچه عقب می روم باز یادم هست و هیچ‌وقت برایم عادی نشده این است که بابا نیست. اینکه نبودن بابا این همه طول کشیده است. مامان می‌گوید تصور همه این بوده که اشتباهی شده و موضوع خیلی زود روشن می‌شود. چون نمی شود یک نفر با دعوت رسمی برود یک جایی و توی روز روشن گم شود. می‌شود؟

شهریور ‌۵۸، درست یک سال می‌شد که بابا نبود. مامان مثل بیشتر تابستان‌های دیگر آمده بود ایران، همراه عمه رباب و چند خانم لبنانی که از دوستان بودند. دو هفته ایران بودیم و من یادم هست که چند بار رفتیم تظاهرات. توی یکی از تظاهرات‌ها خانم مسیحی‌ای که همراه ما بود، بلندگو داشت و صحبت‌هایی می‌کرد که من با ذهن بچه‌گانه‌ام فقط «موسی صدر حبیب الله» اش را می‌فهمیدم. عکس‌هایش هست. من همه‌جا چادر عربی مامان را سفت چسبیده‌ام و زل زده‌ام به جمعیت. این‌ها شاید اولین تصاویر واضح من از نبودن باباست، چون قبل از آن را یادم نیست. الان خیلی وقت‌ها که با صدری، حمید و حورا دور هم می‌نشینیم، سعی می‌کنیم روایت‌هایمان را بچینیم کنار هم و بفهمیم چه بر ما رفته است؟

۳۱ اوت ۱۹۷۸ (۹ شهریور ۱۳۵۷) بابا از لیبی برنگشت. ما سال بعدش رفتیم ایران. بعد صدری برگشت فرانسه، چون درسش تمام نشده بود و ما برگشتیم بیروت: من، مامان، حمید و حورا. در بیروت چند بار خانه عوض کردیم، چون جنگ داخلی بود و محله‌ها یکی در میان ناامن بودند. بعد، اسرائیل آمد و دیگر هیچ‌جا امن نبود. اولش رفتیم حازمیه، توی ساختمان مجلس اعلای شیعیان که بابا آن را راه انداخت و حالا تبدیل شده بود به یک‌جور پناهگاه برای دویست سیصد خانواده‌ای که زندگی‌شان را در جنوب رها کرده بودند و به امید اینکه دست اسرائیل بهشان نرسد، آمده بودند بیروت. اما اسرائیل به بهانهٔ پیدا کردن یاسر عرفات و پاک‌سازی فلسطینی‌ها خیلی زود به بیروت رسید. همین که هوا تاریک می شد؛ کوچه‌ها از آدم‌ها خالی می‌شدند. هرکس هرجا بود، می ماند و هر بخور و نمیری گیرش می‌آمد، می‌خورد. تابستان که شد، ما آمدیم ایران. از وقتی بابا نبود، هر تابستان که می‌آمدیم ایران به ما می‌گفتند: چرا بر می‌گردید؟ همین‌جا بمانید. اما تصمیم مامان این بود که لبنان باشیم. می‌گفت همه‌چیز ما در لبنان است. من خیلی ایران را دوست داشتم. تابستان که اینجا بودیم، همهٔ فامیل جمع بودند. ولی یادم نمی‌آید برای ماندن کدام این‌ها را ترجیح می‌دادم. فکر کنم نمی‌توانستم تصمیمم را بگیرم، چون یادم هست که اگر کسی دربارهٔ ایران چیز بدی می‌گفت، عصبانی می‌شدم و دربارهٔ لبنان هم اگر می‌گفت، عصبانی می‌شدم. هنوز همین‌طورم.

پاییز ۱۹۸۳ که از ایران برگشتیم، دیگر نرفتیم حازمیه. من، مامان و حورا بودیم. در یک ساختمان بزرگ دو اتاق اجاره کردیم. سال‌های جنگ بود و خیلی‌ها همین وضع را داشتند. آواره بودند. طبقهٔ پایین همین ساختمان یک مبل‌فروشی مجلل بود. وقتی اوضاع خیلی خراب می‌شد، همه از همه‌جای ساختمان می‌آمدیم و توی آن سالن جمع می‌شدیم. همه‌مان همین لباس‌های تنمان را داشتیم و به امید اینکه از این بمباران هم جان سالم به در ببریم، کز می‌کردیم کنار هم، روی مبل و صندلی‌های قیمتی و تخت‌های اشرافی که سایبان داشت و دود و تیراندازی خیابان از پشت پرده‌های توری‌اش دور و محو به نظر می‌آمد. این سالنِ مبل‌فروشی، سالن بزرگ و دور و درازی بود که برای همه جا داشت. صاحبش هم همان‌جا بود. در آن یک سالی که آنجا بودیم، کلی دوست پیدا کردیم: ام حیدر، فدوی. از بعضی‌هایشان هنوز هم خبر داریم. بعضی‌هایشان را دیگر گم کرده‌ایم. ابوعلی هم آن وقت‌ها بود؛ رانندهٔ بابا. مامان بهش می گفت: «حالا که اوضاع این‌قدر خراب است، برگرد پیش خانواده‌ات. ما هم خودمان یک‌جوری رفت‌وآمد می‌کنیم. راننده می‌خواهیم چه کار؟» ولی او گوش نمی‌داد. شب‌ها پایین ساختمان، توی ماشین می‌خوابید. این را بعداً فهمیدیم. اینکه شب خانه نمی‌رود و توی ماشین می‌خوابد. چون از ما خداحافظی می‌کرد و می رفت. چیزی هم نمی‌گفت. بعد یک شب زنگ زدند به ما گُفتند: شما از خانوادهٔ فلانی هستید؟ گفتیم: بله. گفتند: ماشین فلان به نمرهٔ بهمان مال شماست؟ گفتیم: بله. گفتند: ماشینتان با راننده‌اش در پارکینگ فلان‌جاست. بیایید تحویلش بگیرید. ابوعلی بعداً تعریف کرد که مثل هر شب از ما که خداحافظی کرده، آمده توی ماشین خوابیده و وقتی بیدار شده که لولهٔ یک تفنگ توی دهانش بوده. یکی از این گروه‌های نظامی ماشین را با خود او دزدیده بودند و بعد که فهمیده بودند مال ماست، پس فرستادند.

kara_mahdiar
۱۴۰۱/۰۷/۰۷

در زمان هایی که زندگینامه یا روایت های زندگی افراد برجسته و تاثیر گذار را می‌خوانم، تخت تاثیر قرار میگیرم و دایم به فکر پیاده کردن رفتارهای آن ها در زندگی خود هستم ولی بعد از خواندن این کتاب و مخصوصا

- بیشتر
•سیب•
۱۴۰۱/۰۳/۲۳

کتاب روایت‌کننده زندگی امام صدر از زبان خانواده‌شون هست و قلم بسیار روان و گیرایی داره.

mikail
۱۴۰۱/۰۶/۲۵

از نویسنده بسیار ممنون و متشکر هستم . از این کتاب بسیار یاد گرفتم و از خواندنش به شدت لذت بردم

وَزِش
۱۴۰۱/۰۳/۲۲

آزاده بودن، آزاد بودن و آزادی دادن؛ چیزهای حال‌خوب‌کنی، که من در نقشِ اولِ این کتاب آن‌ها را دیدم که بسیار روان و خواندنی نوشته‌شده است.

حسین
۱۴۰۱/۰۹/۲۹

عالی بود

Mousavi.morteza
۱۴۰۱/۰۴/۲۶

هرچند این کتاب در واقع مجموع مصاحبه هاست ولی تا حدودی انسان را با سبک و سیاق زندگی صدری ها خصوصا امام موسی صدر آشنا می کند. سبک زندگی سید صدر الدین صدر و پسرش رو دوست داشتم چون با

- بیشتر
رفیعی
۱۴۰۳/۰۵/۲۱

نویسنده کتاب برای مصاحبه با خانواده و اطرافیان امام موسی صدر به لبنان میره و این کتاب میشه محصول این سفر. هر فصل روایت یک فرد درباره امام موسی صدره ولی مسئله اینجاست که تا صفحه ۲۰۰ این افراد نحوه

- بیشتر
alikazemi7
۱۴۰۲/۱۲/۱۲

نه چندان خوب! انتظار داشتم محوریت هر کدام از روایت‌ها و مصاحبه‌ها شناخت ابعاد شخصیتی امام موسی صدر باشد اما این‌طور نبود. در واقع در اکثر کتاب، فرد راوی یا صحبت‌های احساسی از فراق و دوری امام موسی صدر کرده

- بیشتر
کاربر 4322313
۱۴۰۳/۰۵/۱۳

هفت روایت خصوصی از زندگی سید موسی صدر داستانِ چند نفر از افرادی که با امام موسی صدر آشنایی نسبتا زیادی داشتند، هست. مثل خانواده‌ ایشون، دوست خانوادگی و خواهرزاده امام. میتونم بگم شیرین‌ترین کتابی بود که امسال خوندم. برای

- بیشتر
mim_noori
۱۴۰۲/۰۹/۰۲

🔅اگر می‌خواهید مثل من چندقدمی بیشتر به مسیح لبنان نزدیک شوید «هفت روایت خصوصی» را که حبیبه‌ی جعفریان با آن قلمِ گیرا و سیال، از اندرونی امام موسی روایت کرده، بخوانید و ببینید موسی صدر که باشی بلدی چطور از

- بیشتر
چه کسی متفاوت‌تر از من در لبنانی که رسم بر این بود وقتی پسری در خانه آب می‌خواهد مادر به دخترش بگوید بلند شو برای برادرت آب بیاور! چنین چیزی در ذهن من خطور هم نمی‌کرد و هیچ معنایی نداشت. بابا همیشه می‌گفت اگر روزی شرایط من جوری باشد که آن قدر فقیر باشم که بتوانم یکی از شما را به مدرسه بفرستم آن یک نفر حوراست نه صدری یا حمید! من در خانه‌ای بزرگ می‌شدم که پدرم به مهمان تعارف نمی‌کرد خانه بیاید مگر اینکه قبل از آن با مادرم مشورت کرده باشد. با این کارش بارها مهمان‌های لبنانی‌اش را آزرده‌خاطر یا شگفت‌زده کرده بود. اینکه «برای دعوت آنها به خانه از زنش اجازه می‌گیرد!» من در خانه‌ای بزرگ می‌شدم که در آن هیچ مردی این اجازه را به خودش نمی‌داد کاری را که خودش می‌توانست بکند از خواهرش، دخترش یا زنش بخواهد.
Mousavi.morteza
به خاطر دایی عجیبی که دیگر هیچ‌وقت کسی شبیه‌اش نشد.
•سیب•
تو بابای مهمی بودی که داشتی کارهای خارق‌العاده‌ای می‌کردی.
•سیب•
اما زندگی‌اش را که نگاه می‌کند، همین‌طورها بوده است. جور دیگری بودن را بلد نبوده است. او برای آقا موسی فداکاری نمی‌کرد، او این‌طوری بود. حتی این‌طور نبود که سعی کند خوب باشد. او این‌طور بود. زندگی را این‌طور می‌دید. این‌طور آموخته بود. شوهرداری، ازدواج، خانه‌داری و بچه‌داری را این‌طور آموخته بود. سختی می‌کشید، ولی احساس نمی کرد باید بابت آن کسی را سرزنش کند. سختی می‌کشید اما احساس نمی‌کرد این یعنی که دارد درحق او ظلمی می‌شود، دارد به او توهین می شود. احساس نمی کرد بابت این، کسی به او بدهکار است.
ریحان سادات هل اتایی
هر بار کسی در بیروت گم می شد، زنگ می زدند به امام موسی صدر. یادم هست یک‌بار که زنگ زدند، امام نبودند و شیخ محمد یعقوب تلفن را جواب داد. بعد که گوشی را گذاشت، خنده‌ای کرد و گفت: «اگر یک روز ما گم شویم، چه کسی سراغمان را می‌گیرد؟»
•سیب•
بعضی آدم‌ها هستند که وقتی نیستند تو از چیزهای معلومی یادشان می‌افتی. اما دربارهٔ بعضی‌ها تو از همه‌چیز یاد آن‌ها می‌افتی، حتی از تصویر خودت توی شیشهٔ یک فروشگاه یا از کشیدن ترمز دستی وقتی می‌خواهی ماشینت را جایی پارک کنی.
•سیب•
هروقت با خودم مهربان نیستم، هروقت از این وضع عصبانی‌ام و دلم می‌خواهد بابتش به کسی بتوپم، به این فکر می‌کنم: به روزی که تو بیایی و ملامت‌های کهنه و کودکانهٔ مرا گوش کنی.
•سیب•
یک عادت یا خلق عجیب داشت که از کنار هیچ کس همین طوری نمی‌گذشت. می‌خواست یک بچه ۱۰ ساله باشد یا زنی خانه‌دار یا یک پیرمرد یا جوانی سر به هوا. برای هر کسی چیزی داشت که تعریف کند. قصه‌ای یا حرفی داشت که انگار فقط نگه داشته بود و حفظش کرده بود تا وقتی او را دید بهش بگوید. تک‌تک آدم‌ها برای او وجود داشتند و مهم بودند
Chamran_lover
ما معمم زیاد داریم. چیزی که ما می خواهیم معمم نیست، روحانی است و آن هم کار هر کسی نیست
Mousavi.morteza
یادم هست دخترکی بود که توی خانه کمک مادرم می‌کرد، بابا یک بار که نمازم تمام شده بود بهم گفت «حورا جان یک وقت فکر نکنی نماز تو از این دخترک قبول‌تر است چون دختر موسی صدری. یک وقت این فکر را نکنی ها!» و من یاد گرفتم که این فکر را نکنم. یاد گرفتم توی چشم نباشم با اینکه بودم. چه چیزی و چه کسی توی چشم‌تر از منِ دوازده سالهٔ روحانی‌زادهٔ مسلمان با چشم‌های زاغ، در مدرسه خواهران مسیحی بیروت؟ چه کسی توی چشم‌تر از من که دوست داشتم و اصرار داشتم روسری بپوشم در دبستانی که هر چند از آنِ مسلمان‌ها بود ولی حجاب در آن مرسوم نبود؟
Mousavi.morteza

حجم

۵۹۶٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۱۹۲ صفحه

حجم

۵۹۶٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۱۹۲ صفحه

قیمت:
۱۰,۵۰۰
۵,۲۵۰
۵۰%
تومان