بریدههایی از کتاب هفت روایت خصوصی از زندگی سیدموسی صدر
۴٫۲
(۲۶)
چه کسی متفاوتتر از من در لبنانی که رسم بر این بود وقتی پسری در خانه آب میخواهد مادر به دخترش بگوید بلند شو برای برادرت آب بیاور! چنین چیزی در ذهن من خطور هم نمیکرد و هیچ معنایی نداشت. بابا همیشه میگفت اگر روزی شرایط من جوری باشد که آن قدر فقیر باشم که بتوانم یکی از شما را به مدرسه بفرستم آن یک نفر حوراست نه صدری یا حمید! من در خانهای بزرگ میشدم که پدرم به مهمان تعارف نمیکرد خانه بیاید مگر اینکه قبل از آن با مادرم مشورت کرده باشد. با این کارش بارها مهمانهای لبنانیاش را آزردهخاطر یا شگفتزده کرده بود. اینکه «برای دعوت آنها به خانه از زنش اجازه میگیرد!» من در خانهای بزرگ میشدم که در آن هیچ مردی این اجازه را به خودش نمیداد کاری را که خودش میتوانست بکند از خواهرش، دخترش یا زنش بخواهد.
Mousavi.morteza
به خاطر دایی عجیبی که دیگر هیچوقت کسی شبیهاش نشد.
•سیب•
تو بابای مهمی بودی که داشتی کارهای خارقالعادهای میکردی.
•سیب•
اما زندگیاش را که نگاه میکند، همینطورها بوده است. جور دیگری بودن را بلد نبوده است. او برای آقا موسی فداکاری نمیکرد، او اینطوری بود. حتی اینطور نبود که سعی کند خوب باشد. او اینطور بود. زندگی را اینطور میدید. اینطور آموخته بود. شوهرداری، ازدواج، خانهداری و بچهداری را اینطور آموخته بود. سختی میکشید، ولی احساس نمی کرد باید بابت آن کسی را سرزنش کند. سختی میکشید اما احساس نمیکرد این یعنی که دارد درحق او ظلمی میشود، دارد به او توهین می شود. احساس نمی کرد بابت این، کسی به او بدهکار است.
ریحان سادات هل اتایی
هر بار کسی در بیروت گم می شد، زنگ می زدند به امام موسی صدر. یادم هست یکبار که زنگ زدند، امام نبودند و شیخ محمد یعقوب تلفن را جواب داد. بعد که گوشی را گذاشت، خندهای کرد و گفت: «اگر یک روز ما گم شویم، چه کسی سراغمان را میگیرد؟»
•سیب•
بعضی آدمها هستند که وقتی نیستند تو از چیزهای معلومی یادشان میافتی. اما دربارهٔ بعضیها تو از همهچیز یاد آنها میافتی، حتی از تصویر خودت توی شیشهٔ یک فروشگاه یا از کشیدن ترمز دستی وقتی میخواهی ماشینت را جایی پارک کنی.
•سیب•
هروقت با خودم مهربان نیستم، هروقت از این وضع عصبانیام و دلم میخواهد بابتش به کسی بتوپم، به این فکر میکنم: به روزی که تو بیایی و ملامتهای کهنه و کودکانهٔ مرا گوش کنی.
•سیب•
یک عادت یا خلق عجیب داشت که از کنار هیچ کس همین طوری نمیگذشت. میخواست یک بچه ۱۰ ساله باشد یا زنی خانهدار یا یک پیرمرد یا جوانی سر به هوا. برای هر کسی چیزی داشت که تعریف کند. قصهای یا حرفی داشت که انگار فقط نگه داشته بود و حفظش کرده بود تا وقتی او را دید بهش بگوید. تکتک آدمها برای او وجود داشتند و مهم بودند
Chamran_lover
ما معمم زیاد داریم. چیزی که ما می خواهیم معمم نیست، روحانی است و آن هم کار هر کسی نیست
Mousavi.morteza
یادم هست دخترکی بود که توی خانه کمک مادرم میکرد، بابا یک بار که نمازم تمام شده بود بهم گفت «حورا جان یک وقت فکر نکنی نماز تو از این دخترک قبولتر است چون دختر موسی صدری. یک وقت این فکر را نکنی ها!»
و من یاد گرفتم که این فکر را نکنم. یاد گرفتم توی چشم نباشم با اینکه بودم. چه چیزی و چه کسی توی چشمتر از منِ دوازده سالهٔ روحانیزادهٔ مسلمان با چشمهای زاغ، در مدرسه خواهران مسیحی بیروت؟ چه کسی توی چشمتر از من که دوست داشتم و اصرار داشتم روسری بپوشم در دبستانی که هر چند از آنِ مسلمانها بود ولی حجاب در آن مرسوم نبود؟
Mousavi.morteza
«آدم باید به خدا توکل کند و کارهایش را بکند. اگر قرار به ترسیدن و احتیاط از مخالفتها باشد که همه باید بنشینیم توی خانه، در را روی خودمان ببندیم.»
Sobhan Naghizadeh
احساس میکردم به عنوان یک واسطه و یک ناظرِ سوم فقط اینطوری ممکن است بتوانم به دیگران نشان بدهم که او واقعاً چهجور آدمی بوده است. نشان بدهم با چه مخلوقی طرفند. فقط اینطوری میتوانستم نشان بدهم که او در عین حال که با ما فرق دارد، آدمی مثل ما بوده. نشان بدهم با اینکه معمولی بوده، چقدر غیرعادی و متفاوت بوده است. متفاوت، نه ابرانسان. احساس میکردم فقط در این حالت است که آدمها جرئت میکنند به او نزدیک شوند، با او سمپاتی داشته باشند و او را از خودشان بدانند.
Number One
گفتم: «مردم دارند پشت سر شما حرفهایی میزنند. فکر میکنم شما را نگذارند. همه بالأخره راضی نیستند از این رشدی که شما میکنید. از روشی که دارید. حالا از چه راهی به شما حمله کنند، نمیدانم.» گفت: «آدم باید به خدا توکل کند و کارهایش را بکند. اگر قرار به ترسیدن و احتیاط از مخالفتها باشد که همه باید بنشینیم توی خانه، در را روی خودمان ببندیم.»
Chamran_lover
اگر روزی شرایط من جوری باشد که آن قدر فقیر باشم که بتوانم یکی از شما را به مدرسه بفرستم آن یک نفر حوراست نه صدری یا حمید!
مشتاق شهادت
بنده ایشان را از پدر و مادرم بیشتر قبول داشتم. برای من برادر بودند، دوست بودند، راهنما بودند. یک حالت خاص و فوقالعاده در دوستداشتن دیگران داشت. اصلاً برای خودش انگار زندگی نمیکرد.
Chamran_lover
آقا فهمیده بودند که خاله سهم هندوانهاش را نمیخورد تا آن را برای پسرش ببرد. به بیبی گفته بودند که به خاله سهم بیشتری بدهید که هم خودش بخورد که وقتی در آشپزخانه جلوی آتش است، خنک شود و هم برای پسرش ببرد. همین دقتها بود که آقا موسی هم داشتند
Chamran_lover
برادری داشتیم به نام کاظم که خیلی قشنگ بود. خانهٔ ما در آن زمان در قم در محلهٔ ارک بود. منزل آسید محمد بزاز. خیلی خوب بود کاظم، خیلی خوشگل و زیبا بود. یادم نمیرود عید لباسش را عوض کرده بود و دم در ایستاده بود، تماشا میکرد. یک زنی رد شد گفت: «وا؟ این کاظمه؟!» سه یا چهار سالش بود. آمد تب کرد و همان شب مرد... چشم بود... یادم نمیرود. بردیم قبرستان. آقام گفتند: روی قبرش بنویسید: «فرزندم کاظم، ذخیرهٔ آخرتم». بچهٔ فوقالعادهای هم بود. اگر میماند، اعجوبهای میشد. شاید از نوابغ دنیا میشد.
Mousavi.morteza
آقا موسی را اولین بار و از نزدیک، توی جشن عروسی دید. همان وقتی که زنهای دیگر هم دیدند. اول دلش هری ریخت پایین، چون تا آن موقع توی قم سابقه نداشت داماد بیاید توی زنانه بنشیند کنار عروس؛ هیچ دامادی به سرش نمی زد این کار را بکند، چه برسد به دامادِ معمم. ولی آقا موسی این کار را کرد و او همان لحظه احساس کرد که به این مرد میتواند اعتماد کند. احساس کرد این مرد با دیگران فرق دارد و این به او احساس اطمینان و آرامش میداد.
AliAkbarAbdolrahimi
معلوم شد که آن شب درگیری نهایی اینها در روشه بوده و چون نتوانسته بودند تصمیم بگیرند با ما چه کار کنند ـ هم میخواستهاند با هم بجنگند، هم میخواستهاند ما نمیریم ـ با هم به توافق رسیده بودند که «صدر» ها را از روشه بیرون کنند و بعد هر بلایی میخواهند سر هم بیاورند!
Chamran_lover
میخواست بگوید آخر چرا نارنگی؟ مگر نمی دانی بوی این چقدر حال مرا بد میکند؟ ولی نگفت.
همیشه اینطور وقتها با خودش فکر میکرد طفلکی آقا موسی از کجا بداند؟ اصلاً چه توقعی بود که یک نفر مثل او این چیزها را بداند یا فرصت کند که بهشان توجه کند؟ او همیشه چیزهای خیلی مهمتری برای فکر کردن داشت. او آدم بزرگی بود که برای کارهایی بزرگ ساخته شده بود، زندگیاش را سر آنها گذاشته بود و پری کسی بود که باید هر کاری می کرد تا طی این راه برای او آسانتر شود. این اساسِ رابطهٔ زن و شوهریِ آنها بود.
Chamran_lover
پری خانم هم ته دلش راضی نبود. نگران بود، ولی اگر قرار بود یکجوری زندگی کنند که او نگران نباشد که اصلاً نباید میآمدند لبنان
Chamran_lover
پری خانهٔ هر کدامشان که میرفت یک قهوهٔ عربیِ جانانه مهمانش میکردند و او همه را میخورد، تا ته. او که در قم چای هم به زور میخورد، سرش گیج میرفت و قهوه میخورد... بعدی و بعدی. بعدازظهر یکی از این روزها آنقدرفشارش افتاده بود که از حال رفت. آقا موسی میگفت: مجبور که نبودی... چرا همهجا هی قهوه خوردی؟ پری میخواست ناراحتشان نکند. فکر میکرد آنها همین یک قلم را برای پذیرایی از او داشتهاند و اگر او این را هم نخورد چه فکری با خودشان میکنند؟
Chamran_lover
پری توی خانه بیشتر همان غذاهای ایرانی را میپخت. آقا موسی میگفت آن کم دردسرهایش را بپز. آنهایی که زود آماده میشود و لازم نیست برای پختنش پنج ساعت توی آشپزخانه ماند
Chamran_lover
آن بار اولی که آقا موسی رفت نجف درس بخواند و او قم مانده بود، هر دو سه روز یک بار نامه میداد و اگر او نمیتوانست جواب بدهد، دوباره نامه می داد که نامهٔ شما نرسیده پری خانم... چیزی شده؟ همیشه هم او برای آقاموسی «پری خانم» بود. «پری جان» یا «پری خانم».
Chamran_lover
آدمهای اینطوری توی دنیا زیاد نیستند. آدمهای ملایمِ بخشندۀخوددار که میتوانند قلبها را به هم نزدیک کنند. کاری که توی لبنان خیلی واجب است و آدمِ اینطوری هم کم است. آدمی که به کارش ایمان داشته باشد و خودش را بابت آن سختیهای فراوان بدهد. آنقدر که تو نتوانی دیگر، یعنی رؤیت نشود، دربارهٔ حق خودت که برآورده نشده و بر گردن آن آدم بوده، حرفی بزنی. دلش برای همین چیزهای آقا موسی تنگ میشود با اینکه برای همین چیزهای آقا موسی بود که سختی میکشید.
Chamran_lover
در احترام به او و دوست داشتنش است که اغراق میکند. اما زندگیاش را که نگاه میکند، همینطورها بوده است. جور دیگری بودن را بلد نبوده است. او برای آقا موسی فداکاری نمیکرد، او اینطوری بود. حتی اینطور نبود که سعی کند خوب باشد. او اینطور بود. زندگی را اینطور میدید. اینطور آموخته بود. شوهرداری، ازدواج، خانهداری و بچهداری را اینطور آموخته بود. سختی میکشید، ولی احساس نمی کرد باید بابت آن کسی را سرزنش کند. سختی میکشید اما احساس نمیکرد این یعنی که دارد درحق او ظلمی میشود، دارد به او توهین می شود. احساس نمی کرد بابت این، کسی به او بدهکار است.
Chamran_lover
تو اگر به جای من بودی، نشدن یا نتوانستن در کارت نبود. تو نتوانستن بلد نبودی. تو عجیب بودی. عرضه داشتی و عقیدهای که کم نمیآورد. یکبار که مثلاً ً خواستم از تو ایراد بگیرم یا شاید میخواستم نشان بدهم بزرگ شدهام، گفتم: «بابا، این آدمها ارزشش را ندارند. چرا ولشان نمی کنید بروید ایران؟ آنجا به شما بیشتر نیاز هست.» و یادت هست چی جوابم را دادی؟ گفتی: «خدا گفته بیا و به همینها خدمت کن. به همینها که قدر نمیدانند و شاید محرومیتشان باعث شده اینطوری بشوند.» تو میدانستی، به طرز دقیق و مطمئنی میدانستی کی هستی و چه کار باید بکنی
Chamran_lover
من قلدر بودم. حمید را هم میزدم. شاید چون بچهٔ ارشد بودم، فکر میکردم میتوانم... حق دارم. حمید طفلکی مظلوم هم بود... تپل و مظلوم. الان لاغر است و مظلوم.
بههم پریدنهای ما منظرهٔ عادی و هرروزهٔ خانه بود که تو هیچوقت به خاطرش تنبیهم نکردی، ولی اولین دفعهای که حورا را زدم، ۲۴ ساعت با من حرف نزدی. سر زنها غیرتی بودی. کسی نباید بهشان زور میگفت. وقتی من، حورا و حمید فرانسه بودیم، قدغن کرده بودی او ظرف بشورد یا جارو کند. حسودیام میشد؟ نه...
Chamran_lover
هیچوقت فکر نکردهبودم که اگر تو نباشی، چه کار باید کرد؟ هیچ وقت فکر نکرده بودم که ممکن است از یکی از این سفرهای شرق و غرب که به امید بهبود جهان، رنج رفتنش را میکشی، بر نگردی. تو همیشه آنقدر مطمئن و توانا به نظر میآمدی که کسی خیال نمیکرد روزی بایست برای تو کاری کرد. آن که همیشه در خطر بود، تو بودی و آن که همیشه کاری می کرد هم تو بودی. تو قرار بود کشته شوی، تو دشمن داشتی، تو خیانت دیده بودی، تو دروغ شنیده بودی، تو تنها بودی، اما آن که قرار بود بایستد و کم نیاورد هم تو بودی.
Chamran_lover
حتی یادم هست به زور از زیر زبانت کشیدم که اگر بخواهم در کارها دستی داشته باشم و کمکی به تو برسانم، در دانشگاه چی بخوانم بهتر است. چون تو خودت حرفی نمی زدی. این منع و خودداریات گاهی به من بر میخورد. حتی گاهی فکر میکردم چرا هیچوقت مجبورم نکردهای بروم طلبه بشوم.
Chamran_lover
حجم
۵۹۶٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۹۲ صفحه
حجم
۵۹۶٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۹۲ صفحه
قیمت:
۱۰,۵۰۰
۵,۲۵۰۵۰%
تومان