کتاب حتی اگر تو نباشی
معرفی کتاب حتی اگر تو نباشی
حتی اگر تو نباشی رمانی از نویسنده ایرانی معاصر، مینا احمدی است که در انتشارات نامه مهر به چاپ رسیده است.
درباره کتاب حتی اگر تو نباشی
داستان با مرگ رعنا شروع میشود و سرگذشتی که برایتان عجیب خواهد بود روایت میشود، آنچه که این داستان را جذابتر میکند این است: مهم نیست دیگران چه چیزی را در زندگی شما میبینند و باور میکنند، مهم این است که چطور بتوانی زندگیات را بسازی و چقدر شاد زندگی کنی! حقیقت پنهان این داستان در اصل حقیقت پنهانی است که در وجود زنها نهفته است و حسی شبیه به بغض و تردید در باور داستان پیش رو موجب میشود بدون کنار گذاشتن کتاب، داستان را تمام کنید.
خواندن کتاب حتی اگر تو نباشی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
همه دوستداران رمان فارسی مخاطبان این کتاباند.
بخشی از کتاب حتی اگر تو نباشی
لیست بلند بالایی از آرزوها و رویاهایی که دلم میخواست در دفتر چه بنویسم تهیه کرده بودم. لیستی که در آن از عروسک گرفته تا قبولی در امتحانات، همه آن چیزی که در آن زمان برایم مهم بود به چشم میخورد. مدتها بود که منتظر موقعیتی بودم که این لیست را به رعنا نشان دهم، اما هر بار که دفترچه به دست به سمتش میرفتم رویش را از من بر میگرداند و من میفهمیدم که اصلاً حوصله من و دفترچهام را ندارد، برای همین تا به حال آن را به هیچ کس دیگری هم نشان نداده بودم. برایم تنها و تنها تأیید رعنا اهمیت داشت که آن هم انگار برایم سختترین کار دنیا شده بود.
پنجشنبه شب بود و مانند اکثر پنجشنبه شبها میهمانی در خانه ما بود. میهمانی که معمولا به جز خاله ندا و به ندرت مامان فاطمه کس دیگری نبود. آن شب خاله ندا خانه ما بود و در کنار ما شام میخورد. خاله کمتر به خانه ما میآمد و این من و مامان بودیم که اکثراً به آنجا میرفتیم و علت این امر را هم دیگر خوب میدانستم ولی سعی میکردم به آن توجه نکنم و دیگر به آن اهمیتی نمیدادم. سر سفرهی شام هنوز به لیست آرزوها و دفترچهام فکر میکردم. فکرم کاملا مشغول بود و نمیتوانستم حواسم را به حرفهای مامان و خاله که وقتی به هم میرسیدند از پرحرفترین آدمهای دنیا میشدند، بدهم. مامان از اینکه خاله به تنهایی به خانه ما آمده بود خیلی خوشحال بود و خیلی واضح حرفش را هم به زبان میآورد:
- چه خوبه ندا که سامان امشب نیست.
خاله و مامان کاملا با هم راحت بودند و همه حرفهایشان را به هم میزدند. آنقدر راحت و بی پروا از شوهرهایشان بدگویی میکردند که من احساس میکردم این اتفاق امری عادیست و بین تمام خواهرها وجود دارد. اینکه از هرچیزی با هم حرف بزنند. اینکه از عزیزترین کسانشان بدگویی کنند. اینکه اسمش را درد دل بگذارند و حرفهای خواهرانه. اوایل از حرفهایشان میرنجیدم. وقتی حرف از بابا و رعنا میشد ناراحت میشدم و سعی میکردم بحث را عوض کنم یا به هر طریقی جمع خواهرانهشان را ترک کنم، اما رفته رفته همه چیز برای من هم عادی شد. فهمیدم نه میتوانم جلوی این اتفاقات را بگیرم و نه میتوانم تغییری در موضوعات مورد بحث ایجاد کنم. از طرفی خود را توجیه میکردم. میگفتم بگذار اینگونه از شر عصبانیتها و ناراحتیهایشان راحت شوند. اتفاقی که نمیافتد. کسی آسیب نمیبیند. فقط حرف است و حرفهایی که هیچ قدرتی ندارند. مسلما اگر کسی جز مامان و خاله کوچکترین حرفی از بابا و رعنا به زبان میآورد، نمیتوانستم اینگونه راحت و بیتفاوت از کنارش بگذرم اما خب آنها مامان و خاله من بودند. من آنها را دوست داشتم درست مثل پدر و خواهرم. پس ترجیح دادم از مدتها قبل حساسیتم را نسبت به حرفهای خواهرانهشان کمتر و کمتر کنم و در این کار بسیار هم موفق بودم.
- آره، اینطوری خودمم راحتترم. وقتی گفت شب خونهی دوستش میمونه سریع تو دلم گفتم بهتر...
و هر دو بلند بلند خندیدند. ساعت از نه شب گذشته بود و خبری از پدرم هم نبود. میدانستم که پنج شنبهها زودتر از همیشه به خانه میآیداما آن شب خبری از او نبود. قبل از اینکه بخواهم علت نبود پدرم را از مامان بپرسم خودش با صدایی آرام که قصدش نشنیدن من بود در گوش خاله ندا آرام نجوا کرد:
- گفتم جواد هم بیاد و رعنا رو برداره ببره خونه مامانش. امشبم همونجا بخوابن. گفتم تو اینجایی راحت نیستم اگر اون باشه.
- طفلک جواد...
- چه طفلکی؟! مگه چیه؟ امشبم کنار مامان جونش بگذرونه، آسمون به زمین نمیاد که.
- میدونم اما چه میشه کرد.
- از اون بچه متنفرم! حاضرم هر چیزی توی این دنیا رو تحمل کنم به غیر از اون.
میدانستم منظورش رعناست. دیگر شرایط خانوادگیمان را کاملا درک میکردم. مادرم رعنا را دوست نداشت. دختر پدرم از زنی دیگر را. زنی که سالها پیش طلاق گرفته و رفته بود، پشت سرش را هم نگاه نکرده بود. سرگذشت زندگی مادر رعنا را به خوبی نمیدانم. من او را ندیدهام، هیچ وقت! گاهی از زبان مادر و پدرم و دیگران که البته اکثر مواقع در جدالها و بحثهای همیشگی که برایم دیگر عادی شده بود، آنها را میشنیدم.
حجم
۱۴۳٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۷۸ صفحه
حجم
۱۴۳٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۷۸ صفحه
نظرات کاربران
خیلی داستان بیخود و رومخی و غمگین و بی معنی
من این کتاب رو قبلا خونده بودم و خیلی زیبا و دل انگیز بود💖