کتاب نه به این زودی...
معرفی کتاب نه به این زودی...
کتاب نه به این زودی داستانی از مینا احمدی است که در انتشارات نامه مهر به چاپ رسیده است. این داستان ماجرای دختری را تعریف میکند که حال روحی مناسبی ندارد و در یکی از شبها، همین ناخوشاحوالی، زندگیاش را برای همیشه از این رو به آن رو میکند.
درباره کتاب نه به این زودی
نه به این زودی، داستان دختری است حال روحی مناسبی ندارد. او به دنبال عشق میگردد اما آن را پیدا نمیکند. او به دنبال شادی میگردد اما شادی از او فرار میکند. نمیتواند خودش را با شرایط زندگی تطبیق دهد و همینها سبب شده تا غم و اندوه، مهمانان همیشگی دلش باشند. در یکی از همین شبها که زیربار فشار غصه وجودش خم شده است، از خانه بیرون میرود بلکه کمی آرامش پیدا کند. اما با دختری تصادف میکند و ناخواسته باعث مرگ او میشود...
نگاه و زاویه دید نویسنده و اندیشه نگاریهای لابه لای داستان باعث میشود مخاطب هر لحظه با جریان داستان همراه باشد.
کتاب نه به این زودی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن کتاب نه به این زودی را به تمام علاقهمندان به رمانها و داستانهای ایرانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب نه به این زودی
آرام و قرار ندارم. تمام بدنم بیحس است و انگار رعشه به اندامم افتاده است. به آن شب فکر میکنم. شبی که اصلاً قرار نبود اینطور شود. شبی که اصلاً فکرش را هم نمیکردم به مهمترین شب زندگیام بدل شود. مهمترین و البته تلخ ترین! شبی که فقط دلم میخواست کمی در خیابانهای شهر دور بزنم تا حالم سر جایش بیاید. شبی که از خاله ناراحت بودم، از خودم و زندگیام ناامید بودم و آن اتفاق، همه چیز را کامل کرد.
هوا تاریک بود. از آن شب هایی بود که انگار ماه ندارد. محله ما از تاریک ترین نقاط روی کره زمین است. تک و توک چراغهای خیابانها روشناییِ اندکی روی آسفالت خیابان میاندازند و چند روز بعد باز هم همان آش و همان کاسه. با سنگ چراغها را میشکنند. نمیدانم کار چه کسی یا چه کسانی است. مطمئناً کار پسربچههای شر و شیطانیست که تنها برای یک لحظه خوش بودن، بدون توجه به عواقب و نتایج کارشان، با تیروکمان، با سنگ و با هر چه که میتوانند انتقام نوجوانی و انرژی بیش از حدشان را، از این چراغهای زبان بسته میگیرند. نمی دانم از این کار چه سودی میبرند. اما آن شب این کارِ آنها دامان مرا گرفت.
ساعت از ۱۰ شب گذشته بود. ظلمات بود و تاریکی. بیهدف از این خیابان به آن خیابان، از این کوچه به آن کوچه میرفتم و باز میگشتم. شب از آن شبهای معمولیِ اواخر شهریور بود. هوا کمی خنک شده بود و باد خوبی میوزید. هیچ حس بدی نداشتم، نه حسی که خبر از وقوع حادثهای تلخ بدهد، نه دلشوره ونه اضطراب. تنها کمی عصبانی بودم. حرفهای همیشگی اطرافیان از سرم میگذشت. انگار خودم دلم میخواست خودم را با یادآوری آن حرفهای تلخ ناراحت کنم. سعی میکردم بدترین حرفها را به خاطر بیاورم. آن چه بیشتر دلم را سوزانده بود. حرفها و رفتارهایی که اشکم را در آورده بود!
خانوادهی ما خانوادهای سنتی است. با افکاری که شاید متعلق بودند به صد سال پیش. در نظر آنها من که در آستانه ۲۷ سالگی بودم، دختری ترشیده و به قول خودشان روی دست خانواده مانده به حساب میآمدم. دقیقاً حرفی که خاله سمیه آن شب هم به زبان آورده بود. آنهم با کمال خونسردی و رضایت. رضایت از خردکردن و له کردن غرور یک دختر، دختری که خودش به اندازهی کافی در ذهنش، در روح و روان و قلبش با همهی این حرفها و مسائل درگیر است. اما برای آنها غرورِ من ذرهای اهمیت ندارد. از نظر آنها منی که به قول خودشان هیچ چیزی نشدهام نباید از هیچ چیزی هم ناراحت شوم. آنها حتی در ذهنشان، حقِ ناراحت شدن را هم از من سلب میکنند. از دختری که نمیتوانند به آن ببالند، نمی توانند با افتخار نام او را برای پز دادن به دیگران بر زبان آورند. دختری که درس نخوانده است. دختری که هیچ جاذبهای برای هیچ پسری نداشته و تا کنون شوهر نکرده است. هر لحظه که بیشتر به این چیزها فکر میکردم، اعصابم بیشتر به هم میریخت. بغض گلویم را میفشرد. شده بودم روضه خوان قصهی خودم. فکر میکردم و دلگیر میشدم. به خاطر میآوردم و بغض میکردم. هر لحظه که میگذشت بیشتر از خودم بدم میآمد. از موجودی که هیچ چیز ِخوشایندی نداشت.
حجم
۲۳۵٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۹۸ صفحه
حجم
۲۳۵٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۹۸ صفحه