کتاب خوشبخت ترین زن
معرفی کتاب خوشبخت ترین زن
کتاب خوشبخت ترین زن نوشتهٔ جمعی از نویسندگان و ترجمهٔ محمدعلی مهمان نوازان است. انتشارات علمی و فرهنگی این مجموعه داستان کوتاه جهان را منتشر کرده است.
درباره کتاب خوشبخت ترین زن
کتاب خوشبخت ترین زن مجموعه داستان کوتاهی نوشتهٔ فئودور آبراموف، زکریا تامر، ریچارد باوش، ماریو وارگاس یوسا، مدیسون اسمارت بل، ساندیو ماگونا، ادنا اوبراین و ادوارد پی. جونز است. عنوان برخی از داستانهای این مجموعه عبارت است از «برفِ شبانه»، «برای من خوشحال نیستی؟»، «نزاع»، «آداب مملکت» و «الآن در مورد آن حرف نمیزنم».
میدانیم که داستان کوتاه به داستانهایی گفته میشود که کوتاهتر از داستانهای بلند باشند. داستان کوتاه دریچهای است که به روی زندگی شخصیت یا شخصیتهایی و برای مدت کوتاهی باز میشود و به خواننده امکان میدهد که از این دریچهها به اتفاقاتی که در حال وقوع هستند، نگاه کند. شخصیت در داستان کوتاه فقط خود را نشان میدهد و کمتر گسترش و تحول مییابد. گفته میشود که داستان کوتاه باید کوتاه باشد، اما این کوتاهی حد مشخص ندارد. نخستین داستانهای کوتاه اوایل قرن نوزدهم میلادی خلق شدند، اما پیش از آن نیز ردّپایی از این گونهٔ داستانی در برخی نوشتهها وجود داشته است. در اوایل قرن نوزدهم «ادگار آلن پو» در آمریکا و «نیکلای گوگول» در روسیه گونهای از روایت و داستان را بنیاد نهادند که اکنون داستان کوتاه نامیده میشود. از عناصر داستان کوتاه میتوان به موضوع، درونمایه، زمینه، طرح، شخصیت، زمان، مکان و زاویهدید اشاره کرد. تعدادی از بزرگان داستان کوتاه در جهان «آنتوان چخوف»، «نیکلای گوگول»، «ارنست همینگوی»، «خورخه لوئیس بورخس» و «جروم دیوید سالینجر» و تعدادی از بزرگان داستان کوتاه در ایران نیز «غلامحسین ساعدی»، «هوشنگ گلشیری»، «صادق چوبک»، «بهرام صادقی»، «صادق هدایت» و «سیمین دانشور» هستند.
خواندن کتاب خوشبخت ترین زن را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستانهای خارجی و علاقهمندان به قالب داستان کوتاه پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب خوشبخت ترین زن
«ماه نوامبر فرارسید و از دیوارهای کاشیشدهٔ سالنِ تفریحات بوی رطوبت و یأس به مشام میرسید. بیشتر دخترها گلودرد داشتند و میگفتند از این مشکل رنج میبرند و بدینگونه ریاضت میکشیدند تا شاید خیراتی به ارواح دنیای برزخ، که پیونددهندهٔ دنیای زندگان و مردگان است، برسانند. ماهِ ارواح گرفتار در برزخ بود و ما قبلاً چیزهایی دربارهٔ دو برابر شدن عذاب، شفاعت خواستن از مسیح، و بیرحمی آتشِ سوزان جهنم، که اعضا و جوارح انسان را میسوزاند و زغال میکند، شنیده بودیم. از ما خواستند در این ماه روزه بگیریم. بعضی از دخترها از خوردن مربا یا شیرینی دست کشیدند و بعضیها روزهٔ سکوت گرفتند. به این ترتیب، در ساعات تفریح و استراحت مثل آدمهای خُلوچل کلی با دست ایما و اشاره میکردند تا فقط بگویند: «حالت چطوره؟» بوبا میگفت آدمهایی که از اینها عاقلترند در آسایشگاه روانی، که فقط یک مایل آنطرفتر است، بستری هستند. ما آن دیوانهها را در زمینهای نزدیک صومعه میدیدیم که مبهوت بودند و آبدهانشان مانند قندیلهایی که درحال آب شدن باشند از دهانشان سرازیر بود. ما از خیلی چیزها میترسیدیم. یکی از آنها این بود که یکی از دیوانهها از تیمارستان فرار کند و یکراست به صومعه بیاید و به دخترها تعدی کند.
من در بحبوحهٔ این نگرانیها بهطرز فوقالعادهای احساس خوشحالی میکردم. چند بار بیرون کلاس با خواهر ایملدا روبهرو شدم و احساس کردم نوعی تعلقخاطر بین ما وجود دارد. یک بار در محوطهٔ صومعه او کار غیرمنتظرهای انجام داد. یک گل داودی چید و به من داد تا آن را بو کنم، هیچ بویی نمیداد یا حداقل بوی آن بسیار ملایم بود و حکایت از حضور پاییز داشت. او که خودش متوجه این موضوع شده بود، رو به من گفت: «این که یاس افریقایی نیست، هست؟» بار دیگر او را در نمازخانه دیدم. شالش را محکم دور بدنش پیچیده بود. با خودم گفتم: این دیگر چهجور آدمی است، حتی توی سرما هم دست از دعا کردن برنمیدارد.
سرِ کلاس اتفاقی نمیافتاد که گویای همدلی بین ما باشد. هندسه برای من بدترین درس بود. درواقع اصلاً از آن سر درنمیآوردم. بیشتر از چهار جلسه درس نداده بود که متوجه این موضوع شد و با عصبانیت تختهپاککن را به طرفم پرت کرد. وقتی از من خواست از جا بلند شوم تا بقیه مرا ببینند و بهواقع مضحکهٔ دیگران شوم، چند دختر نفسهایشان را در سینه حبس کرده بودند. صورت خواهر ایملدا سرخ شد و فوراً دستمالش را درآورد و بهآرامی روی چشمان قرمز و پفکردهاش کشید. من نهتنها احساس حماقت میکردم، بلکه از بو کشیدن گچی که روی لباس ورزشیام ریخته بود، چیزی نمانده بود که به عطسه بیفتم. ناگهان از کلاس فرار کرد و به مدت ده دقیقه، یعنی تا شروع کلاس بعدی، ما را ترک کرد. بعضی از دخترها میگفتند کاری که او کرد مایهٔ خفت و بیآبرویی است، میگفتند من باید به خانه نامه بنویسم و بگویم که مرا تنبیه کردهاند. سایر دخترها خوشحال بودند که میتوانند چند دقیقهای وراجی کنند. تنها چیزی که میخواستم این بود که دنبال او بروم و بگویم متأسفم که باعث شدم آنطور خونسردیاش را از دست بدهد، زیرا بهطور مبهمی میدانستم کاری که او انجام داد بیشتر از روی دوست داشتن بود تا نفرت. و بعد نوعی محبت وصفناپذیر نسبت به او در وجودم شکل گرفت و احتمالاً همان موقع بود که فهمیدم به او علاقه دارم.»
حجم
۱۴۷٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۹۲ صفحه
حجم
۱۴۷٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۹۲ صفحه