کتاب ورطه تباهی
معرفی کتاب ورطه تباهی
کتاب ورطه تباهی نوشتهٔ ریحانه میرجانی است. انتشارات متخصصان این رمان معاصر ایرانی را منتشر کرده است.
درباره کتاب ورطه تباهی
کتاب ورطه تباهی حاوی یک رمان معاصر و ایرانی است که ۱۳ فصل دارد. این رمان با جملهٔ «من قاتل نيستم.» آغاز میشود؛ سپس راوی اولشخص آن، روایت را شروع میکند و میگوید که صبح از خواب بيدار شد. احساس ضعف عجيبی در بدنش احساس کرد. هر چه مادرش را صدا زد، جواب نشنید. رفت داخل آشپزخانه. يک چيز قهوهای آنجا بود که توجهش را جلب کرد. «جسی»، سگ کوچکی بود که برای تولد هشتسالگی کادو گرفته بود. يادداشت مادرش روی ميز بود. او نوشته بود که به خانهٔ مادربزرگ رفته و بهاحتمال بسیار فردا برمیگردد. آنچیزِ قهوهای، خرابکاری جسی بود! این راوی کیست؟ داستان چیست؟ این رمان به قلم ریحانه میرجانی را بخوانید تا بدانید.
خواندن کتاب ورطه تباهی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب ورطه تباهی
«رفتم تو حياط، خيلي شلوغ بود... هي سر چرخوندم، همهجا پر از آدم بود... بالاخره يه جا پيدا کردم. کوين هم اونجا بود، ولي از بيجايي مجبور به نشستن شدم؛ چون نميتونستم ۲۰ دقيقه وايستم...
وقتي بغلش نشستم، اصلاً متوجه من شد. خيره به زمين بود و در فکرکردن غرق شده بود. وقتي سرش رو بالا آورد و من رو ديد، ترسيد. از ترس نفسنفس ميزد.
ازش پرسيدم. من انقدر ترسناکم؟
- نه فقط غافلگيرم کردي، اصلاً متوجه حضورت نشدم.
به يک پسر سال آخري بر و بر نگاه ميکرد
- خيلي رو مخمه، دلم ميخواد شاخش رو بشکونم؛ خيلي مغرور و از خود راضيه. همه اينايي که ميبيني دورش هستن، فقط بهخاطر پولداربودنش هست.
توجه خاصي به حرفش نکردم. اون به تو کاري نداره، پس تو هم بهش کار نداشته باش.
زنگ خورد و از کنار هم بلند شديم...
کلاسهاي کسلوار رو پيدرپي گذروندم تا ساعت ۱۲ شد و زنگ خورد. همينجور که داشتم وسايل رو جمع ميکردم، يکي از پشت سر سلام کرد:
- ببخشيد، اينجا کلاس دهم الف هست؟
- بله... ولي کلاسها تموم شده.
- ميدونم، من شاگرد جديد هستم و تازه به اين مدرسه اومدم، فقط ميخواستم ببينم کلاسم کجاست تا فردا گيج نشم.
پاسخ طولاني داد، ولي خب فکنم درکل به توضيحدادن علاقه داشت.:)
جلوي در ورودي مدرسه ايستاده بود، ازش خداحافظي کردم...
- ببخشيد اينو ميپرسم؛ خانم شما خونتون در خيابون پانزدهم هست؟
- چه خوب، خونهي ما هم در همون خيابون هست، فکر کنم بتونم تا دم منزل همراهيتون کنم؛ البته اگر مايل هستين؟
- آقا پسر اسمت چيه؟
- هاردين!
- هاردين، ميتوني همراهيم کني، ولي تو کل راه با من حرف نزن.
سرم رو انداختم زير و به راهم ادامه دادم. داشت پشت سر من ميومد.
- ميشه فقط يه سؤال بپرسم؟
- بپرس، ولي اولين و آخرين سؤال باشه!
- فقط اسمت رو ميخواستم بدونم؟
- اسمم رني، رني استوارت.
ديگه نذاشتم ادامه بده... وقتي رسيديم، ديدم خونشون روبهروي خونهي مادربزرگ هست.
از وسط خيابون داد زد:
- خيلي از آشنايي با تو خوشحال شدم رني عزيز.
- منم همينطور هاردين، مراقب باش.
تو دلم گفتم، پسر باحالي بود، شايد به درد رفاقت بخوره.
وقتي در خونه رو باز کردم، بوي خوب غذا اومد. با صداي بلند سلام کردم.
- سلام رني، بيا اينجا.»
حجم
۳۵٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۵۰ صفحه
حجم
۳۵٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۵۰ صفحه