دانلود و خرید کتاب فرزندان تاریکی؛ جلد سوم مارگرت پیترسن هدیکس ترجمه مروا باقریان
تصویر جلد کتاب فرزندان تاریکی؛ جلد سوم

کتاب فرزندان تاریکی؛ جلد سوم

معرفی کتاب فرزندان تاریکی؛ جلد سوم

در دل فریب‌خوردگان جلد سوم از مجموعه فرزندان تاریکی نوشته مارگرت هدیکس است. مجموعه فرزندان تاریکی را انتشارات پرتقال منتشر کرده است، این انتشارات با هدف نشر بهترین و با کیفیت‌ترین کتاب‌ها برای کودکان و نوجوانان تاسیس شده است. پرتقال بخشی از انتشارات بزرگ خیلی سبز است.

درباره مجموعه فرزندان تاریکی

داستان در جامعه‌ای می‌گذرد که داشتن فرزند سوم جرم است. خطر همیشه در کمین فرزندان سوم خانواده‌ها است چون آنها وجودشان غیرقانونی است و پلیس جمعیت ممکن است هرلحظه آنها را شناسایی کند و سراغشان برود. این کودکان بیچاره فرزندان تاریکی نام دارند و لوک گارنر قهرمان این داستان که سیزده سال دارد نیز یکی از همین فرزندان تریکی است.

لوک تابه حال به مدرسه نرفته و هیچ وقت هم جشن تولدی برایش گرفته نشده است. هیچ شبی با دوستانش بیون نبوده و درواقع هیچ دوستی نداشته است. او از فرزندان سومی است که پلیس جمعیت وجودشان را ممنوع کرده و جرم دانسته است. حالا مدتی است که دارند کنار مزرعه خانوادگی‌شان یک شهرک می‌سازند و او حتی دیگر اجازه ندارد بیرون برود.

لوک روزها را کسالت‌بار می‌گذراند تا این که یک روز خیلی اتفاقی چهره دختری پشت پنجره خانه‌ای می‌بیند و می‌فهمد که آن خانواده دو بچه دیگر هم دارند. او بلاخره یکی مثل خودش را پیدا می‌کند. کسی که حاضر است برای بیرون آمدن از تاریکی هرکاری بکند. لوک و جن با هم ارتباط می‌گیرند و نقشه‌ای را که جن کشیده دنبال می‌کنند. نقشه‌ای خطرناک. اما آیا آنها چاره دیگری هم دارند؟

خواندن کتاب فرزندان تاریکی را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

نوجوانان بالای ۱۲ سال مخاطبان این کتاب‌اند.

درباره مارگرت هدیکس

مارگرت پیترسن هدیکس در سال ۱۹۶۴، در شهر واشینگتن کورت هاوس در ایالت اوهایو متولد شد. پدرش کشاورز بود و او در مزرعهٔ پدری به دنیا آمد و بزرگ شد. او در دانشگاه میامی، در رشتهٔ خبرنگاری و داستان‌نویسی تحصیل کرد و برای کودکان و نوجوانان کتاب‌های متعددی نوشت.

خانم هدیکس هم‌اکنون به همراه همسر و دو فرزندش در شهر کولومبوس ایالت اوهایو زندگی می‌کند.

بخشی از کتاب در دل فریب‌خوردگان؛ فرزندان تاریکی؛ جلد سوم

نینا به خوابی ناخوشایند فرو رفت چون تنها راه فرار همین بود. سه‌تا بچهٔ دیگر را به حال خودشان گذاشت تا هرچه می‌خواهند پچ‌پچ کنند.

وقتی نوری به او تابیده شد، از خواب پرید... کسی از پشت در باز، چراغ‌قوه را رو به او گرفته بود. صدای ملولی گفت: «نینا ایدی!»

نینا به‌زحمت روی پا بلند شد. به دوروبرش نگاهی انداخت و دید که سه‌تا بچهٔ دیگر هم تنگ هم خوابشان برده است. الیا روی پای ماتیاس جمع شده بود. سر ماتیاس روی شانهٔ پرسی بود. به نظر می‌رسید که نور، هیچ‌کدامشان را بیدار نکرده باشد. الیا چرخید و صورتش به جای بازوی ماتیاس رو به پاهایش چرخید؛ اما چشمانش بسته ماند.

نینا با چشم‌های جمع‌شده به نور نگاه کرد. شخصی که چراغ‌قوه را نگه داشته بود، آن را رو به زمین پایین آورد و نینا دیگر بدون آنکه نور یک‌راست توی چشمش بزند، توانست بهتر ببیند. پشت نور و در تاریکی، یک نگهبان ایستاده بود.

نگهبان با بی‌صبری گفت: «بیا ببینم.»

نینا فکر کرد شاید همان نگهبان قبلی باشد؛ اما تشخیصش راحت نبود. شاید تمام نگهبان‌ها یک شکل و یک قیافه بودند، جدی و با یونیفرم‌هایی تیره. نینا قدمی رو به در برداشت. زنجیرهایش روی زمین سنگی سروصدا راه انداختند. برگشت و دید هر سه‌تا بچهٔ دیگر، حالا بیدارِ بیدار شده‌اند.

نینا از دیدن آن چشم‌های گرد و وحشت‌زده بیزار بود.

نگهبان گفت: «برای بازجویی احضار شدی.»

نینا قدم دیگری به جلو برداشت؛ اما چشمش به بچه‌ها بود که با هم نگاه ردوبدل می‌کردند. با تلخی پیش خودش فکر کرد، به‌محض اینکه برم، ماتیاس به الیا می‌گه دیدی، به‌خاطر همین نمی‌تونیم چیزی بهش بگیم. قابل اعتماد نیست. نینا بدش نمی‌آمد یکی از بچه‌ها با حرکت لب و دهان به او بگوید «موفق باشی!» یا نگاهی از سر هم‌دردی به او بیندازد. اما همه بی‌حرکت و ساکت مثل مجسمه نشسته بودند.

نگهبان بازوی نینا را گرفت و او را از در بیرون کشید؛ اما همین که در بسته شد و کمی در راهرو پیش رفتند، نگهبان دولا شد و زنجیر پاهای نینا را باز کرد. وقتی کمرش را راست کرد و ایستاد، دستبندها را از مچش درآورد.

نینا با ناباوری پرسید: «داری آزادم می‌کنی؟»

مرد پوزخند زد. «خل شدی؟»

اما به نینا اجازه داد ادامهٔ مسیر را در راهرو تا بالای پله‌ها، خودش پشت سر او راه برود. بالای پله‌ها به چپ پیچید و قفل یک در آهنی را باز کرد. پشت در، یک فرش و نور ملایم و دیوارهای کرم‌رنگ وجود داشت. در مقایسه با قسمت‌های دیگر زندان، جهان دیگری به نظر می‌آمد. مدرسهٔ دخترانهٔ هارلو جای خوبی بود، به‌خصوص در مقایسه با خانهٔ مامان‌بزرگ؛ اما آنجا هم دیوارهایش ترک داشت و جای پاها بر کف‌پوشش نقش بسته بود. در اینجا نینا حتی یک گره از فرش را هم ندید که عیب و ایرادی داشته باشد.

نگهبان حتماً متوجه حیرت نینا شده بود؛ چون دوباره پوزخند زد. توضیح داد: «بخش افسرهاست. برای افسران ارشد باید بهترین‌ها رو تدارک دید.»

او را به داخل اتاقی هدایت کرد با میز بلند چوبی که رویش انگور، سیب و طرح‌های دیگری کنده‌کاری شده بود که نینا حتی نمی‌توانست درست آن‌ها را تشخیص بدهد. نینا روی یک صندلی نشست؛ از آن صندلی‌هایی که انتظار داشت رئیس‌جمهور رویش بنشیند.

نگهبان گفت: «بازجوت به‌زودی می‌آد.» و رفت.

نینا همان طور چهارچشمی دوروبر را نگاه می‌کرد و با حیرت پلک می‌زد. روی هر دیوار، نقاشی‌هایی در قاب‌های طلایی نفیس آویزان بود و در جلوی اتاق، دو پنجره مثل دو چشم غول‌پیکر به او زل زده بودند.

نینا چیز زیادی از پنجره‌ها نمی‌دانست. هارلو به دلایل نامعلومی، هیچ پنجره‌ای نداشت و در خانه‌ای که مامان‌بزرگ و خاله‌ها زندگی می‌کردند هم از ترس اینکه مبادا کسی از بیرون داخل را ببیند و چشمش لحظه‌ای به نینا بیفتد و بعد گزارشش را به پلیس جمعیت بدهد، مجبور بودند همیشه پرده‌ها را بکشند. (خاله زِنکا یک بار به او اطمینان داد: «هیچی از دست نمی‌دیم، خیالت تخت. اون پنجره‌ها فقط به یه کوچه و یه آشغال‌دونی باز می‌شن. درواقع در حقمون لطف کردی. این‌طوری خیلی بهتر می‌شه به اون پرده‌ها نگاه کرد و وانمود کرد که پشتشون منظره‌هایی قشنگ وجود دارن؛ رودخونه‌های جاری و کوهستان باشکوه و باغ گل رز و جنگل‌های بلند. من که ترجیح می‌دم فکر کنم این چیزها اون بیرونه.»)

اما حالا دیگر دیده شدن برای نینا خطری نداشت. پلیس جمعیت دستگیرش کرده بود. ممکن نبود اتفاقی بدتر از آن بیفتد. با شجاعت تمام ایستاد و به سمت یکی از پنجره‌ها رفت. آن‌طرف پنجره، شاخ‌وبرگ‌ها مقابل شیشه پیچیده خورده بودند. روشنی روز درخشان بود. چیزی که نینا هیچ‌وقت به چشم خودش ندیده بود؛ چون روزی که به هارلو آمده و روزی که از آنجا رفته بود، هر دو بارانی بودند. آسمان، رنگ آبی عمیق و زیبایی داشت که این قلب نینا را به درد آورد. ابرهای نازک سفید در اوج، شناور بودند و پشت ردیف بوته‌ها پهنه‌ای از چمنزار رو به دریاچه‌ای گسترده می‌شد و درست در خط افق، جنگل کوچکی قرار داشت.

منظره‌ای بود که به درد خیال‌بافی‌های خاله زِنکا می‌خورد.

صدایی از پشت سر نینا گفت: «از منظره خوشت می‌آد؟»

نینا نفسش بند آمد و چرخید. مرد پرنفرت بود. نینا از کنار پنجره عقب رفت.

اما مرد به نظر نمی‌آمد ناراحت شده باشد. او هم جلو رفت و بیرون را تماشا کرد.

غرق فکر گفت: «دقیقاً چیزی نیست که آدم انتظار داشته باشه نزدیکی‌های زندان ببینه. نه؟» نینا فکر کرد شاید فقط با خودش حرف می‌زند. «آدم فکر می‌کنه جایی که زندان هست، باید حصارهای بلند و یک عالم سیم‌خاردار و نگهبان‌های گشت اسلحه‌به‌دست وجود باشه... و واقعاً هم وجود داره. اون پشت، اونجا که همهٔ زندانی‌ها هستن؛ اما برای این بخش، خب، ما افسرها دوست داریم گاهی زیبایی هم ببینیم. بخش زیادی از کار ما... بی‌رحمانه و زشته. می‌فهمی؟»

نینا نمی‌دانست باید جواب بدهد یا نه. لحظه‌ای بعد، مرد پرنفرت از پنجره فاصله گرفت. پشت به او گفت: «ممنون.» دوباره رو به نینا چرخید. پرسید: «غذا بخوریم؟»

نینا متوجه شد وقتی از پنجره بیرون را نگاه می‌کرده، نگهبان بی‌سروصدا سینی‌ای روی میز گذاشته. سینی‌ای که در آن، به‌اندازهٔ یک ضیافت غذا بود؛ مرغ بریان، دیس پر از سیب‌زمینی و نخود، سبدی پر از نان پفکی... مرد برای نینا یک صندلی بیرون کشید. نینا یک‌دفعه یادش افتاد که چه سرووضع کروکثیفی دارد؛ اصلاً به آدم‌هایی نمی‌خورد که باید برایشان صندلی بیرون بکشند. با خجالت موهایش را از جلوی چشمانش کنار زد.

مرد گفت: «بسیارخب. مطمئنم دلت لک زده برای یه حمام طولانی و حسابی؛ اما لازمه شخصیتی رو که برات ساختیم، حفظ کنیم.»

نینا نشست. انگار که در رؤیا باشد، دست دراز کرد و نانی برداشت. مرغی را که مرد در بشقابش گذاشته بود، خورد. قاشق‌قاشق نخودسبز در دهانش گذاشت و شیر غلیظ خامه‌ای را سرکشید. صدای خودش را شنید که می‌گفت: «این بهترین غذاییه که تا حالا خورده‌ام.»

مرد با خنده‌ای جواب داد: «خب، همکاری با پلیس جمعیت مزایایی هم داره.»

نینا دست از خوردن کشید.

مرد گفت: «سیر شدی؟»

نینا گفت: «تقریباً.» هرچند حقیقت نداشت. نینا می‌توانست از هر چیزی یک بشقاب دیگر بخورد.

مرد گفت: «یه لحظه صبر کن.» بلند شد و به سمت در رفت و انگار که با نگهبان دربارهٔ موضوعی مشورت کرد. نینا به سبد نان‌های روبه‌رویش خیره ماند. 

گمشده در دنیای کتاب ها :(
۱۴۰۲/۰۷/۱۶

"نینا ایدی" یک فرزند سوم و طبق قوانین دولت غیر قانونی ست. بهترین دوستش به او خیانت کرده و حالا او از همه جا بی خبر، به اتهام فریب پلیس جمعیت، سردرگم و دل شکسته در زندان است. اکنون سر

- بیشتر
sana
۱۴۰۲/۰۱/۲۶

درکل خوب یود فقط یکم غیرقابل باوره که تموم اون اتفاقات ساختگی بوده باشه

E.H.B.R.A.M
۱۴۰۳/۰۹/۱۹

داستان جالبی بود ولی اینکه یهو بپره و داستان نینا رو تعریف کنه یکم عجیب بود و باعث من اولش از کتاب دلسرد شم و خیلی چیزای دیگه... ولی خوبه و بخونیدش

☆...○●arty🎓☆
۱۴۰۳/۰۵/۰۳

از نظر من در جلد سوم این کتاب راحت تر میشد خودمون رو جای شخصیت اصلی قرار بدیم و تصمیم گیری کنیم که این نقطه قوت حساب میشه🤍 از هیجان که کتاب چیزی کم نداشت حتی بهتر از جلدهای قبلی عمل

- بیشتر
کاربر ۱۴۲۰۶۰۹
۱۴۰۲/۰۷/۲۶

این قسمت راوی داستان دختری بنام نینا هست که اتفاقاتی براش میفته و دستگیر میشه مجبور میشه جاسوسی سه بچه دیگه رو بکنه تا متوجه بشه اونا بچه سوم هستن یانه ولی با خودش در جنگ و جداله که همکاری

- بیشتر
کاربر ۴۵۲۳۴۶۰
۱۴۰۲/۰۱/۰۴

جلد اول و دوم بهتر بودن. این جلد یکم زیادی اغراق توش داشت.

رمان
۱۴۰۱/۰۶/۱۱

جلد های قبل خیلی باحال بود ولی این جلد کسل کننده

مردم همیشه می‌گن مرگ، بدترین اتفاقیه که ممکنه برای آدم بیفته. این‌طور نیست.
Hlma Imani
گفت: «ای بابا! ما رو گرفتی‌ها! چرا این قهرمان قشنگ و سرحال، صاف و پوست‌کنده به ژاک نمی‌گه ‘ببین، تو سل لاعلاج داری. زندگی کوتاه‌تر از اونه که بمونم اینجا و مردن تو رو تماشا کنم. شما رو به خیر و ما رو به سلامت!’» خاله زِنکا در مخالفت گفته بود: «چون عاشق همدیگه‌ان و عشق یعنی...»
☆...○●arty🎓☆
نینا پرسید: «کی ازتون مراقبت می‌کرد؟» الیا گفت: «خدا ازمون مراقبت می‌کرد. ما دعا می‌کردیم و اون ازمون مراقبت می‌کرد. درست همون طور که توی زندان دعا خوندیم و خدا تو رو فرستاد تا ما رو آزاد کنی.»
☆...○●arty🎓☆
الیا آهسته گفت: «اون به بچه‌های سوم پناه می‌داد. وقتی پدر و مادرهامون ما رو به حال خودمون رها می‌کردن، اون از ما مراقبت می‌کرد.» نینا با تمسخر گفت: «فکر کردم گفتی خدا ازتون مراقبت می‌کرده.» درست شبیه خاله لیسترا شده بود در شکاک‌ترین حالتش. الیا گفت: «خب فکر می‌کنی ساموئل برای کی کار می‌کرد؟»
☆...○●arty🎓☆
یعنی واقعاً آن داستان‌ها احمقانه بودند؟ تمام آن افسانه‌هایی که مامان‌بزرگ و خاله‌ها برایش تعریف می‌کردند، ماجرای آدم‌هایی بود که در برابر بدبختی‌های بزرگ محکم می‌ایستادند. اگر فکر کرده بود که باید مثل شاهزاده‌خانم‌ها فقط بنشیند و منتظر بماند شاهزاده‌ای دلباخته‌اش شود، احتمالاً قسمت اشتباه داستان‌ها را شنیده بود.
☆...○●arty🎓☆
گفت: «من باید عصبانی بمونم. هیچ‌وقت نمی‌تونم ببخشمش.» آقای تالبوت گفت: «زندگی با کینه، زندگی خوبی نمی‌شه.»
☆...○●arty🎓☆
تو می‌تونی چنین اتفاقی رو تصور کنی؟ نمی‌بینی انگیزه‌های مردم چقدر به مرور آلوده می‌شه و درنهایت، آدم‌ها برای رسیدن به اهداف درست، چه کارهای بدی که نمی‌کنن و به دلایل اشتباه، چه کارهای درستی که انجام نمی‌دن؟ تموم کاری که از دست ما برمی‌آد، اینه که نهایت تلاشمون رو بکنیم و ایمان داشته باشیم که روزی یه‌جوری همه‌چیز درست می‌شه.
☆...○●arty🎓☆
نینا پرسید: «کی ازتون مراقبت می‌کرد؟» الیا گفت: «خدا ازمون مراقبت می‌کرد. ما دعا می‌کردیم و اون ازمون مراقبت می‌کرد. درست همون طور که توی زندان دعا خوندیم و خدا تو رو فرستاد تا ما رو آزاد کنی.»
☆...○●arty🎓☆
گفت: «ای بابا! ما رو گرفتی‌ها! چرا این قهرمان قشنگ و سرحال، صاف و پوست‌کنده به ژاک نمی‌گه ‘ببین، تو سل لاعلاج داری. زندگی کوتاه‌تر از اونه که بمونم اینجا و مردن تو رو تماشا کنم. شما رو به خیر و ما رو به سلامت!’» خاله زِنکا در مخالفت گفته بود: «چون عاشق همدیگه‌ان و عشق یعنی...»
☆...○●arty🎓☆

حجم

۱۱۹٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۵۲ صفحه

حجم

۱۱۹٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۵۲ صفحه

قیمت:
۲۹,۲۰۰
تومان