دانلود و خرید کتاب شعری که شنیده نشد رنه واتسون ترجمه شروین جوانبخت
تصویر جلد کتاب شعری که شنیده نشد

کتاب شعری که شنیده نشد

نویسنده:رنه واتسون
امتیاز:
۴.۵از ۱۱ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب شعری که شنیده نشد

کتاب شعری که شنیده نشد نوشته رنه واتسون است که با ترجمه شروین جوانبخت است. کتاب شعری که شنیده نشد را انتشارات پرتقال منتشر کرده است، این انتشارات با هدف نشر بهترین و با کیفیت‌ترین کتاب‌ها برای کودکان و نوجوانان تاسیس شده است. پرتقال بخشی از انتشارات بزرگ خیلی سبز است.

درباره کتاب شعری که شنیده نشد

آمارا برای هدیه تولد از پدر و مادرش می‌خواهد؛ به هارلم نیویورک برود و خانواده‌ پدری‌ و خانه‌ کودکی‌ او را ببیند. مادرش معتقد است نیویورک جای دختربچه‌ها نیست اما آمارا اصرار می‌کند. نیویورک با تصویری که آمارا در ذهنش ساخته بسیار متفاوت است. خیابان‌های نیویورک شلوغ است و  مترو طولانی و گیج‌کننده است و پیاده‌روها باریک‌اند. پدرش درگیر کارهای خودش است و نمی‌تواند کنارش باشد.  آمارا باز هم دست از پرس‌و‌جو برنمی‌دارد، جست‌و‌جومی‌کند و چیزهای بیشتری درباره‌ هارلم، پدرش و گذشته‌ خانواده‌اش پیدا کند. کم‌کم به چیزهای جالبی می‌رسد.

خواندن کتاب شعری که شنیده نشد را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام کودکان علاقه‌مند به داستان پیشنهاد می‌کنیم

بخشی از کتاب شعری که شنیده نشد

سعی می‌کنم توجه بابا را به خودم جلب کنم. شاید او طرفداری‌ام را بکند و مامان را راضی بکند که اجازه بدهد به نیویورک بروم. ولی او روی آشپزی‌اش تمرکز کرده است. درِ کشویی حیاط‌خلوت را باز می‌کند و بیرون می‌رود تا به غذای روی منقل سر بزند. بابا دوست دارد غذاها را کباب کند، حتی اگر هوا سرد باشد. می‌گوید اصلاً به‌خاطرِ همین ایوان سقف‌دار، خانه را خریده است. فکر کنم دوست دارد بیشتر آن بیرون باشد.

او را تماشا می‌کنم که ماهی‌های سالمون را از روی منقل برمی‌دارد، آن‌ها را توی بشقاب‌ها می‌چیند و رویشان لیمو می‌چکاند. به‌محضِ اینکه برمی‌گردد توی خانه، دوباره تلاش می‌کنم. «مامان، یه‌جوری حرف می‌زنی انگار قرار نیست بابا خودش اونجا باشه. من که نمی‌خوام تنهایی برم. تازه، می‌تونم بالاخره دخترعمه‌هام رو ببینم و با عمه تریسی وقت بگذرونم...»

مامان می‌گوید: «دختر گلم، شما نیویورک نمی‌ری، متوجه شدی؟» بشقاب‌ها را جلویم می‌گذارد و نگاهی به بابا می‌اندازد تا او را مجبور به پشتیبانی از خودش کند.

بابا ظرف کثیفی را توی ظرف‌شویی می‌گذارد. می‌دانم که مامان بعداً برای ظرف‌های کثیف غرغر می‌کند. بابا بهترین آشپز دنیاست؛ ولی وقتی آشپزی می‌کند، تمام کاسه‌ها، بشقاب‌ها، چاقوها، قاشق‌ها و چنگال‌ها را کثیف می‌کند. ماهی یک بار، غذای خانوادگی مفصل برایمان می‌پزد؛ چون بیشتر وقت‌ها به‌خاطرِ کارش مسافرت است یا آن‌قدر سرش شلوغ است که دیر می‌آید خانه و وقت شام درست کردن ندارد. و فردا صبح هم می‌رود لس‌آنجلس؛ این یعنی من و مامان برای چند روز آینده از بیرون غذا می‌گیریم.

مامان نگاهی به ظرف‌های کثیف توی ظرف‌شویی می‌اندازد. «عزیزم، خودت باید همهٔ این ظرف‌ها رو بشوری ها. نمی‌تونی همه‌ش رو بذاری برای هانا.»

بابا پرسید: «مگه به هانا حقوق نمی‌دیم که خونه رو تمیز کنه؟»

مامان آه می‌کشد و می‌دانم که این آه یعنی دیگر از دست من و بابا کفری شده است. بلند می‌شوم و بشقاب‌ها را می‌برم سر میزی که توی آشپزخانه است. ما بیشتر توی آشپزخانه غذا می‌خوریم تا توی ناهارخوری. فقط روزهای شکرگزاری یا وقتی مهمان داریم، آنجا غذا می‌خوریم. فعلاً آنجا هم جزئی از اتاق کار مامان شده است. طراحی‌هایش و مجله‌های زیبایی و تکه‌های پارچه، پخش‌وپلا روی میز افتاده‌اند. مامان لباس طراحی می‌کند و آن‌ها را توی بوتیکش در مرکز شهر، منطقهٔ پِرلِ پورت‌لند می‌فروشد. 

Yuki
۱۴۰۰/۱۱/۲۸

🍀این کتاب درمورد دختری ست که قصد دارد برای دیدن بابابزرگ و عمه و دخترعمه هایش به محله هارلم نیویورک برود اما با مخالفت هایی مواجه میشود.🤍🤌در طول داستان ماجراهای آمارا(شخصیت اصلی کتاب) در میان خانواده اش اتفاق می افتد.🌱 من

- بیشتر
Kara danvers
۱۴۰۱/۰۹/۰۹

وسطای کتابم معمولن واسه کتابا نظر نمیدم ولی اگه دقت کردع باشین امارا تو کتاب میگه که موهاشو با اتو صاف میکنه که بعد آوا حرص میخوره خب توی جلد امارا موهاش فرن؟..... نکته جالبیه در کل کتاب قشنگیه ولی میتونم حدس بزنم چه

- بیشتر
وامبت بدعنق!
۱۴۰۳/۰۹/۰۳

کتاب جالبیه و داستان فوق العاده جالبی هم داره🙂🌱 مطمئنم از خوندمش لذت میبرید و خسته نمیشید داستان درمورد آماراست ، دختری که دلش میخواد درمورد گذشته پدرش و خانوادش بیشتر بدونه ...

گمشده در دنیای کتاب ها :(
۱۴۰۲/۰۸/۲۱

چند روز بیش تر به تولد « آمارا » نمانده و او فقط یک هدیه از پدر و مادرش می خواهد؛ به هارلم نیویورک برود و خانه ی کودکی او را ببیند. ولی نیویورک با تصویری که آمارا در ذهنش

- بیشتر
poupak
۱۴۰۳/۰۵/۰۹

الان ساعت یک شبه من دوساعت ونیمه که دارم این کتابو میخونم خیلی جالبه نمیذاره ولش کنم امروز صبح این کتاب رو از کتابخونه قرض گرفتم باهاش دارم دیوونه میشم کتاب هیلی جالبیههههه🌱

شاید دلیلی دارد که مامان و بابا دربارهٔ گذشته حرفی نمی‌زنند.
𝘙𝘖𝘡𝘈
ولی هرچه بزرگ‌تر می‌شوم، شباهتم به او کمتر می‌شود. بیشتر شبیهِ خودم می‌شوم.
Yuki
مادرم می‌گوید من بچهٔ «چرا» بودم. همیشه دربارهٔ خودمان و اینکه کی و چی هستیم و تاریخ‌ها و مکان‌ها و دلیل‌ها سؤال می‌پرسیدم.
ن. عادل
اشکالی ندارد که همیشه حرفی برای گفتن نداشته باشیم.
Yuki
آن‌طور که بابابزرگ اسم بابا را می‌گوید، معلوم است، یا آن‌طور که وقتی کسی حواسش نیست، زل می‌زند بهش. یا هر بار که بابابزرگ می‌گوید پسرم، نگاه بابا تغییر می‌کند، گرم‌تر می‌شود. به مامان فکر می‌کنم که با لباس دوختن برای من و روغن نارگیل زدن به موهایم، عشقش را نشانم می‌دهد. به دسته‌های اسطوخودوس توی کمدم فکر می‌کنم که نشانهٔ عشق مامان هستند. به آوا و نینا فکر می‌کنم که با اینکه تازه داریم باهم آشنا می‌شویم، همدیگر را دوست داریم. به اینکه وقتی آوا فکر کرده بود گم شده‌ام، خیلی ترسیده بود و نمی‌خواست نشان بدهد. به نینا فکر می‌کنم که مثل خواهر بزرگ‌تری بغلم کرده بود. همهٔ کارت‌پستال‌ها و تماس‌های بابابزرگ و عمه تریسی یادم می‌آید. و بیگ‌تی و تیتوس که برایم کفش خریدند و خاله سوفی که برایش مهم نیست واقعاً با هم نسبتی نداریم و می‌گوید که خانوادهٔ همدیگریم.
H . E
هر آدمی، هر چیزی یه داستانی داره.
Yuki
حالا می‌توانم تمام بدنش را توی بغلم بگیرم. مامان می‌گوید: «نمی‌شه که کل روز بغلش کنی. لوس و بغلی می‌شه.» مامان تادالا را ازم می‌گیرد، ولی قبل از اینکه او را توی تخت‌خوابش بگذارد، چند دقیقه‌ای توی بغلش نگهش می‌دارد. تمام روز کارمان همین است؛ بغلش می‌کنیم، بهش غذا می‌دهیم، پوشکش را عوض می‌کنیم، بغلش می‌کنیم، بهش غذا می‌دهیم، پوشکش را عوض می‌کنیم. این بار وقتی مامان تادالا را می‌گذارد توی تختش تا بخوابد، خودش هم می‌خوابد.
H . E
من کسانی را دارم که دوستم دارند. من کسانی را دارم که دوستشان دارم.
وامبت بدعنق!
مامان می‌گوید: «نیویورک جای دختربچه‌ها نیست. به نظر من که آمارا هنوز آمادگی نداره اونجا رو ببینه.» بشقاب‌ها را از توی کابینت درمی‌آورد و میز را برای شامی که بابا پخته، می‌چیند. من پشت جزیرهٔ آشپزخانه نشسته‌ام و کتاب می‌خوانم... البته اگر بشود اسمش را گذاشت خواندن، یک ربع است که همین صفحه مانده‌ام؛ چون به‌جایِ خواندن، به حرف‌های مامان و بابا گوش می‌کنم. به چند دلیل حرصم درآمده است. اول اینکه دختربچه‌ای که مامان ازش حرف می‌زند، من هستم. موضوع اینجاست که من بچه نیستم. درست دو هفته و یک روز دیگر دوازده سالم می‌شود. تازه، انگارنه‌انگار که صدها، نه، هزارها، اصلاً شاید صدهاهزار بچه توی نیویورک زندگی می‌کنند. از مامان و بابا خواستم برای تولدم به دیدن خانوادهٔ پدری‌ام بروم و این بحث طولانی شروع شد.
ن. عادل
احساس می‌کنم به‌اندازه‌یِ کافی دختر نیستم، بچه‌اش نیستم، اصلاً شبیه او نیستم. به شکم مامان نگاه می‌کنم و فکر می‌کنم شاید خیلی خوب است که یک بچهٔ دیگر می‌آورد. شاید بتواند دختری را داشته باشد که همیشه آرزویش را داشته. دختری که اصلاً شبیه من نیست. مامان می‌گوید: «قبلاً لباس‌هایی رو که برات می‌دوختم، دوست داشتی.» دربارهٔ دورهٔ دبستانم حرف می‌زند، وقتی انتخاب زیادی نداشتم، وقتی برایم مهم نبود که نسخه‌ای کوچک‌تر از خود مامان باشم، کپی برابر اصل، عروسک زنده. ولی هرچه بزرگ‌تر می‌شوم، شباهتم به او کمتر می‌شود. بیشتر شبیهِ خودم می‌شوم.
ن. عادل

حجم

۱۳۳٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۶۸ صفحه

حجم

۱۳۳٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۶۸ صفحه

قیمت:
۲۹,۲۰۰
تومان