دانلود و خرید کتاب گاه رویش عشقه م. دهنوی
تصویر جلد کتاب گاه رویش عشقه

کتاب گاه رویش عشقه

معرفی کتاب گاه رویش عشقه

 گاه رویش عشقه مجموعه داستانی به قلم نویسنده معاصر ایرانی، م. دهنوی است که در نشر صاد به چاپ رسیده است.

درباره کتاب گاه رویش عشقه

آدم‌های جهان داستانی این کتاب، نامی ندارند پس ما هرکدام می‌توانیم یکی از آن‌ها باشیم. گاهی در میان شهری رعدزده به دنبال همسایه‌های معمولی خود می‌گردیم که ناپدید شده‌اند. گاهی زنی هستیم که با سرسختی به دنبال تغییرات است و به دنبال گمشده‌ای میان ساختمان‌های کثیف می‌گردد. گاهی مثل یک پیرمرد بدون هیچ فکری دنباله‌ پیچک عشقه را تا کلبه‌ی مادربزرگ می‌گیریم، تا زمانی که خانه‌ کاه‌گلی‌مان زیر باد و باران دهان باز کند و همه چیز متلاشی شود و در نهایت ممکن است زندگی معمولی و روزمره‌ ما آتش جانسوز آدمی دیگر شود ولی ما همیشه اسیر تردید و سوء‌تفاهم بمانیم

همیشه در حاشیه‌ هر داستانی عشقه‌ای با برگ‌های قلبی شکل در حال رشد و بالاکشیدن بی سروصدای خود است، آرام می‌آید و سرک می‌کشد بی‌آنکه بفهمی و گاهی هم چنبره‌اش را محکم می‌کند تا جایی که از قدرت آن متعجب شوی.

با این اشکال درهم تنیده‌ داستانی همراه می‌شویم با هفت داستان از مجموعه‌ گاه رویش عشقه که نویسنده سعی کرده است آن‌ها را به شکلی ملموس و ساده روایت کند.

 خواندن کتاب گاه رویش عشقه را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

 علاقه مندان به داستان کوتاه فارسی مخاطبان این کتاب اند.

بخشی از کتاب گاه رویش عشقه

توی پارکینگ مردها کنارِ میز بزرگی که جوجه‌های زعفرانی را روی آن به سیخ می‌کشیدند، دربارهٔ خراب‌شدن آسانسور حرف می‌زدند. وقتی‌که چیزی خراب می‌شد، مردها همه‌چیز را فراموش می‌کردند، حتّی خاطرات سربازی‌شان را و فقط دربارهٔ پیچ‌وآچار حرف می‌زدند. مثلِ مثلاً یک‌جور جنگ که مردها از پشت سنگرها می‌خواهند بگویند آن‌ها بهتر هستند یا مثلاً فوتبال که جلوِ صفحهٔ تلویزیون می‌خواهند به بغل‌دستی‌شان حالی کنند که توی انتخاب تیم برنده زرنگ‌تر هستند. اینجا هم درمورد شناختن اسم آچارها، طرز استفاده از آچارها، پیچ‌ها، مهره‌ها و تسمه‌ها زور می‌زدند مچ بقیه را بخوابانند. آسانسور توی پارکینگ خاموش شده بود، درش باز مانده بود و توی اتاقکش تاریک بود.

مادر از پلّه‌ها دوید بالا و خدمتکارِ میان‌سالشان را صدا زد. زن خدمتکار که روسری را پشت گردن می‌بست، با قیافه‌ای که انگار کرک‌وپرش ریخته باشد، دنبال کارهای اهالی هر سه طبقه این‌وروآن‌ور می‌دوید و حالا غیبش زده بود. مادر ایستاد. از نرده گرفت. راه‌پلّه تاریک و نرده سرد بود. چراغِ توی راه‌پلّه سوخته بود. به شبحِ گلدان سفید و بزرگی که کنار دیوار بود با دقت نگاه کرد. قبلاً آن را ندیده بود. بعد صدای پا شنید. دخترش را دید که پایین می‌آمد. دختر به او رسید. مادر مچ دست دختر را گرفت. پای دختر به گلدان رسید و شاخهٔ لاغر عشقهٔ خشکی را که از گلدان بیرون آمده بود، شکست. برگ‌های نازک خشک خش‌خش کردند و پودر شدند.

دختر گفت:

«چی شده مامان؟»

مادر با تندی گفت:

«کجا؟»

دختر گفت:

«پایین پیش بقیه. اشکالی داره؟»

مادر هشت‌تا کاغذ لوله‌شده را از جیب دامن پیراهن بلندش درآورد و گفت:

«واستا ببینم. باهات کار دارم.»

صدای پای مردانه‌ای تند تاپ‌تاپ از راه‌پلّه پایین آمد. مادر دختر را کنار کشید. پسرخاله گفت:

«ببخشید خانوما! مشکلی پیش اومده؟»

دختر غرّید:

«نخیر.»

پسرخاله دوید و رفت پایین. فکر می‌کرد خیلی بامزه و خواستنی است و همه هم می‌گفتند که هست. مادر گفت:

«می‌خوام راجع به این چیزهایی که می‌نویسی حرف بزنیم.»

دختر ساکت به مادر تاریکش نگاه کرد. از پارکینگ صدای حرف‌زدن و خنده‌های بلند می‌آمد. مادر گفت:

«چی توی کلّه‌ت می‌گذره؟»

دختر گفت:

«نوشته‌هام رو خوندی؟»

پاچهٔ شلوارش به شاخهٔ شکستهٔ گلدان مالیده می‌شد و صدای خش‌خش ملایمی می‌داد. مادر گفت:

«من نگرانتم.»

دختر گفت:

«دست به دفترهای من زدی؟»

مادر گفت:

«نزدیک بود شاخ دربیارم.»

دختر گفت:

«واسه چی؟»

مادر ساکت به دختر تاریکش نگاه کرد. حدس می‌زد قد دختر تا لالهٔ گوش خودش باشد، شاید هم بلندتر بود. مادر گفت:

«چی می‌خونی که این چیزا رو می‌نویسی؟»

دختر عرق کرده بود. گفت:

«هیچ‌چی. مگه چی شده؟»

یکی آمده بود و توی کمدش را شخم زده بود و حالا باید جواب پس می‌داد.

مادر گفت:

«باید بیشتر حواسم به رفیقات باشه.»

دختر گفت:

«اون فقط یه داستانه.»

مادر کاغذها را تکان داد. انگار مدرک فارغ‌التحصیلی‌اش را توی تاریکی گرفته بود. بعد مشتش را باز کرد و هشت‌تا کاغذ باز شدند. دختر نمی‌دانست چرا، ولی دهانش از ترس خشک شده بود. مادر صفحهٔ اوّل را توی تاریکی نشان داد. کلمه‌ها دیده نمی‌شدند. دختر گفت:

«این فقط یه داستانه.»

نظری برای کتاب ثبت نشده است
باد می‌آمد و بوی بوته‌های گوجه را می‌آورد. انگار کنار دیگ رُب ننه‌ام ایستاده بودم. بوتهٔ گوجه بوی گوجه می‌دهد. خیلی بوته‌ها هستند که بوی میوه‌شان را نمی‌دهند، ولی این یکی از فرق سر تا نوک ریشه‌اش بوی گوجه می‌دهد.
دانیال رحمانی
گفتم: «بیا!» صدای ناله را که شنید زبانش قفل شد. پایش نکشید بیاید. زیر نور زردی که از یکی از پنجره‌ها افتاده بود توی صورتش، دیدم که چشم‌هایش به آب نشسته. آستینش را کشیدم. ترمزترمز آمد؛ تاجایی‌که مهمان‌های کنار درِ ورودی ما را نمی‌دیدند. گوشم را گذاشتم روی دیوار. آجرهایش سرد بودند. شورهٔ نازک سفید کنار چانه‌ام ریخت روی کفشم. صدای ناله که درآمد، صدای نفس پسره کنار گوشم تندتر شد. آهنگ را عوض کردند. چند نفر آن‌طرف پنجره دست زدند و چندتا هم هوهو راه انداختند. پسره گفت: «اگه کسی ببیندمون فکر می‌کنه اومدیم چش‌چرونی.»
دانیال رحمانی
حالا راست‌راست آن عنکبوته آمده و گوشهٔ سقف کانکس درب‌وداغان من لانه کرده و وقتی می‌روم جلو با چشم‌هایش جوری نگاهم می‌کند که انگار هم‌اتاقی مهربانش هستم. نمی‌داند حتّی این کانکس هم مال خودم نیست و مال هرکسی است که بیاید و باغبان تالار شود و آن‌قدر روی درودیوارش علف و سبزه و گل کشیده‌اند که وقتی کالسکهٔ اشرافی عروس و داماد توی راه چراغانیِ بین باغچه‌ها حرکت می‌کند، دیده نشود. حتّی شیشهٔ پنجره‌اش را هم رنگ زده‌اند و صبح‌ها کمی نور به‌زور خودش را از پشت رنگ‌ها می‌کشد تو که حتّی عنکبوت را هم روشن نمی‌کند و صبح تا شب توی تاریکی نشسته و نمی‌دانم دارد به چه فکر می‌کند.
دانیال رحمانی

حجم

۹۴٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۱۲۰ صفحه

حجم

۹۴٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۱۲۰ صفحه

قیمت:
۴۳,۰۰۰
تومان