دانلود و خرید کتاب صوتی چهار چهارشنبه و یک کلاه گیس
معرفی کتاب صوتی چهار چهارشنبه و یک کلاه گیس
چهار چهارشنبه و یک کلاهگیس مجموعه داستانی به قلم نویسنده و هنرمند ایرانی، بهاره رهنما است.
این مجموعه دربردارنده یازده داستان کوتاهی است که او از سال ۱۳۷۰ نوشته است. ویژگی بارز این مجموعه فضای کاملا زنانه داستانهای آن است. روحی زنانه در همه داستانها به وضوح خودنمایی میکند و این برجستهترین ویژگی داستانهای بهاره رهنما است. راوی هشت داستان از یازده داستان اول شخص است و در شش داستان هم این اول شخص زن است.
شنیدن کتاب چهار چهارشنبه و یک کلاهگیس را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر به خواندن و شنیدن داستانهای کوتاه فارسی با فضاهای کاملا زنانه علاقه دارید. داستانهای چهار چهارشنبه و یک کلاهگیس را بشنوید.
درباره بهاره رهنما
بهاره رهنما در آذرماه ۱۳۵۳ به دنیا آمده و از سال ۷۰ کار بازیگری را آغاز کرده است. رهنما از همان آغاز کار بازیگری نویسندگی را هم تجربه کرده و وبلاگ نویسی و روزنامهنگاری هم کرده است. او حقوق، ادبیات و ادبیات نمایشی خوانده و تدریس کرده است، مهمترین دلمشغولی رهنما کنار بازیگری، نوشتن بوده است. با این که رهنما بارها تاکید کرده که فمینیست نیست، در آثارش معمولا فضاهای زنانه ملموسی وجود دارد.
بخشی از کتاب چهار چهارشنبه و یک کلاهگیس
قبل از آمدن تو یک ساعت تمام دوش آب داغ گرفتم و تنم را مثل خانمجان خدابیامرز، آنقدر با کیسه ساییدم که رنگ خون زیر پوستم دیده میشد. دفعهٔ پیش هم که گفتی بوی آن زن برایت آشناست، باز هول و تکان دنیا را ریختی به جانم. آخر من میدانم که تو قویترین شامهٔ دنیا را داری، میدانم با اینکه در ردیف اول کلاس مینشستی، اگر ته کلاس یکی اسمت را پچپچ میکرد برمیگشتی و زل میزدی توی صورتش. گوشَت خیلی تیز است و حافظهات به اسمها عالی. حتا اسم تکتک دوستپسرهای دوران دبیرستان من را هم یادت مانده. میگویی: «باهاش میره، با اون کثافت، اونجا دوش میگیره و خروپفش رو میآره تو خونهٔ من.» سعید عادت دارد بالشهای بلند زیر سرش بگذارد و علت خروپفش هم همین است.
میگویم: «یه سفر داری، یه سفر غیرمنتظره. دوتا بلیت مثل کادو میرسه دستت.»
میگویی: «آره، حتماً پاشم برم، خونه رو خالی کنم که آقا راحتتر کیف و حال کنن.»
میگویم: «خره، برای هر دوتون میگم دوتا بلیت میخره باهم میرین.»
میگویی: «عمراً.»
به فال گوش نمیدهی و من هم دارم مزخرف میگویم و هیچچیز غیر از یک بیبی گشنیز گنده توی این فال نمیبینم. نمیدانم نگاهم را از تو بدزدم یا از این بیبی گشنیز عوضی که هر وقت فال میگیرم میآید جلوِ چشمم و تکان هم نمیخورد. به انگشتر زمرد زیبایت نگاه میکنم که به انگشت وسطت میکنی؛ همان که سعید برای تولدت خرید. بین نگین زمرد و یاقوت مردد بود. زمرد انتخاب من بود.
میخواهی به بهانهٔ این ورقها حرفهایت را بزنی. سیگار مِریت آبیرنگ را از توی کیفت درمیآوری. هنوز هم مثل سالهای دبیرستان بلد نیستی دود سیگار را تو بدهی. دهان قشنگ گوشتالویت را پر از دود میکنی و مثل همیشهٔ این پانزده سال، بعد از پُک اول بیاختیار تکهموی لَخت کوتاهت را از روی پیشانیات میدهی کنار. برای اولینبار تهدید میکنی و میگویی: «بنزین خریدم، آخرش هم خودم و هم اون زندگی رو که تا همین ماه پیش هر روز مثل خر میسابیدمش، میفرستم هوا.»
بهت میگویم: «خفه میشی یا من خفه شم؟ مگه نمیخوای فالتو بگم؟»
میگویی: «سارا، دارم از فضولی میمیرم. آخه میگم کاش با یکی بهتر از من رفته باشه، اما میترسم طرفو ببینم و تازه بفهمم چه خاکی سرم شده!»
جوابت را نمیدهم، میدانم بهتر از تو نیستم، هیچوقت هم نبودهام. میدانم اگر بهتر از تو بودم آنقدر دوستت داشتم که روی سعید تف هم نیندازم. میدانم حتا سعید هم میداند که بهتر از تو پیدا نمیکند و شاید برای همین هم سراغ من آمده. سراغ کسی که میداند خودش حسابی از او سر است. از این حس بزرگواری لذت میبرد. بعدِ سالها خفه کردن خودم و همهٔ چیزهایی که میخواستم، حالا این را خوب یاد گرفتهام که دربارهٔ خودم درست قضاوت کنم.
من با اینکه فقط چهار سال از تو بزرگترم، ده سالی مسنتر به چشم میآیم. میدانم که چاق و بدقوارهام و سالهاست عادت دارم سیگارم را با سیگار روشن کنم و میدانم اینها همه چیزهایی است که سعید بهخاطرشان همیشه با تو جنگیده، اما به من رحم میکند و میبخشد و شاید بههمین خاطر است که حالا اینطور ظریف و ناز روبهروی من نشستهای، مثل همان سالهایی که بهجای حشرونشر با بچههای سالبالایی دبیرستان، عاشق این بودم که زنگ تفریحها بیایم سراغ سالاولیها و چشمعسلی خودم را پیدا کنم تا برویم ساندویچ بدزدیم. نگاهت میکنم. هنوز هم با همین روزی یک سیگاری که بلد نیستی دودش را تو بدهی سر میکنی.
سعید برایم یک بسته قرص لاغری آلمانی خریده. میدانم که گران خریده و میدانم با خوردنش هم هیچ فرقی نمیکنم. موقع رفتن بستهٔ قرص را از جیب کتش درآورد و روی میز آشپزخانه گذاشت و گفت: «قرص لاغریه، فقط اگر خواستی مصرفش کنی نمیتونی باهاش سیگار بکشی.»
این را گفت و در را زد بههم و رفت و طبق معمول صدای تاب خوردن زنجیرِ پشت در توی گوشم ماند و باز فکر کردم صبح که سعید طبق عادت تهسیگارش را به من داد که خاموش کنم، باز چیزی از موضوع ترک سیگار نگفت. من در حالیکه به سقف زل زده بودم، پک آخر را به سیگار زدم و یاد حرف تو افتادم که همیشه به من میگفتی: «بیکلاس خر! زنا که سیگارو تا بیخ نمیکشن.» سیگار را که در زیرسیگاری سرخ بغل تخت خاموش کردم، فکر کردم چرا اینجا دراز کشیدهام، و دیدم هنوز هم نمیدانم چرا.
زمان
۲ ساعت و ۱۵ دقیقه
حجم
۱۸۶٫۸ مگابایت
قابلیت انتقال
ندارد
زمان
۲ ساعت و ۱۵ دقیقه
حجم
۱۸۶٫۸ مگابایت
قابلیت انتقال
ندارد
نظرات کاربران
من این کتابو چند سال پیش خوندم. باید بگم که کاملا وقت تلف کردن خوندنش اگر به داستان کوتاه علاقه دارین آثار فاخر رو دنبال کنین
به نظر من افتضاح. آدم نباید خودش رو قاطی هر کاری کنه
دوستان گرامی کتاب خوان و کتاب شنو. لطفا این کتاب های بزک شده به سلبریتی ها رو نخرید. حالا هر کسی میخواد باشه، چه استاد پرویز پرستویی چه خانم رهنما! مگه راوی آقا و راوی خانم کم داریم که بخوایم صدای بازیگرا رو بشنویم! والا همین
بنظر من کسی که کار فرهنگی میخاد انجام بده،حداقل یکم هم باید در مورد فرهنگ بدونه
وای چه اصراری داره خودشو انقد اکتیو نشون بده تو کارای فرهنگی چقدرم بهش نمیاد....😑
من کتاب رو نخوندم ولی اولین چیزی که به ذهنم رسید اینه که ادما چقدر لباس عوض میکنن و ما چقدر کودکانه اسیر لباسای آدما میشیم، فردی که در سایر شبکه های اجتماعی مدل میکآپ ارتیست و سالن زیبایی میشه
یکی از بیهوده ترین نگارش های ممکن رو شاهد هستیم
به نظر من وارد حیطه ادبیات شدن نیازمند سالها مطالعه و نوشتن و نقد است یک شبه نمیتوان با یک دفترچه خاطرات نوشتن نویسنده شد
یک ستاره هم زیاده!!!
خیلی بده از معروف بودن خودشون استفاده میکنن و هرچیزی مینویسن و وارد هر حیطه ای میشن وقتی مردم علاقه ای ندارن برای چی وقت خودشونو تلف میکنن