دانلود و خرید کتاب صوتی مرخصی عاشقانه
معرفی کتاب صوتی مرخصی عاشقانه
کتاب صوتی مرخصی عاشقانه ۵ داستان کوتاه از دوروتی پارکر نویسنده آمریکایی برنده جایزه ا. هنری دربر دارد.
درباره کتاب صوتی مرخصی عاشقانه
دوروتی پارکر در این کتاب ۵ داستان درباره زنان و دنیای آنان و نقششان در جامعه میگوید. او در این داستانها رویکردی انتقادی به جایگاه زنان دارد. او شیوه حضور زنان در جامعه را نقد میکند حضوری که همیشه پررنگ، اما منفعلانه و احساساتی و وابسته و دنبالهروی حضور مردان است.
پارکر با زبان طنز و گزنده خود، نقاط ضعف شخصیتهای زن داستان را به تصویر میکشد و برای تاثیرگذاری بیشتر داستانها را در فضائی رئالیستی و با کمترین حاشیهپردازی روایت میکند. داستانها بهخصوص داستان اول بیشتر به یک نمایشنامهی کوتاه شبیه است؛ شاید بتوان گفت که در مجموعه حاضر تجربه نمایشنامهنویسی دوروتی پارکر بیشتر از جنبه شاعرانهاش بر داستانها تأثیرگذار بوده است.
جنسیت، مرخصی عاشقانه، فقط چند ساعت، روز باشکوه و لولیتا نام داستانهای این مجموعهاند.
شنیدن کتاب صوتی مرخصی عاشقانه را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
همه دوستداران داستانهای کوتاه خارجی به ویژه با موضوع زنان مخاطبان کتاباند.
درباره دوروتی پارکر
دوروتی پارکر در۲۲ آگوست ۱۸۹۳ در وِست اِند، نیوجرسی به دنیا آمد. پدرش جیکوب (هنری) روتسچایلد یک تولیدکنندهی پوشاک و مادرش آنی الیزا بود. دوروتی چهارمین و آخرین فرزند خانواده بود. او در مدرسهی کاتولیکها درس خواند، سپس به نیویورکسیتی رفت و در آنجا در طول روز مینوشت و شبها از راه نواختن پیانو در یک کلاس رقص پول درمیآورد.
در سال ۱۹۱۶ تعدادی از اشعارش را به ویراستار مجلهی «ووگ» فروخت و سمتِ ویراستاری را در مجله کسب کرد. از ۱۹۱۷ تا ۱۹۲۰ پارکر در مجلهی ونیتیفر کار میکرد. بین سالهای ۱۹۲۷ تا ۱۹۳۳ برای مجلات نیویورک به عنوان منتقد کتاب کار میکرد. متون او در نشریات مختلف و با فاصلههای نامنظم تا سال ۱۹۵۵ چاپ میشد. او یکبار هم برندهی جایزهی داستانهای کوتاه اُ. هنری شد. پارکر، در ۷ ژوئن سال ۱۹۶۷، تک و تنها، در هتل نیویورک که آخرین خانهاش شده بود، از دنیا رفت.
بخشی از کتاب مرخصی عاشقانه
شوهرش از راه دوری تلفن زده بود تا خبر آمدناش را به او بدهد. منتظر چنین گفتوگویی نبود و هیچ حرفی هم برای زدن توی ذهناش آماده نکرده بود. بعد تمام لحظههایی را که باعث تعجباش در هنگام شنیدن حرفهای مرد شده بود، فراموش کرد و گفت که در نیویورک چه باران سختی در حال باریدن است و از شدت گرمای منطقهیی که او در آنجاست سوال کرد. مرد مانع حرفزدناش شد، ببین... وقت زیادی برای حرفزدن نداشت و به سرعت به او گفت که اسکادراناش در هفتهی آینده به جای دیگری منتقل میشود و در این بین بیستوچهار ساعت وقت دارد که خود را به آنجا معرفی کند. شنیدن این مطلب برای زن جذاب بود. همراه با صدای مرد، صدای ناهماهنگ گروهی که یکصدا در حال فریادزدن «هی!» بودند، به گوش میرسید.
زن گفت: «هنوز قطع نکن. لطفا یه دقهی دیگه صحبت کن، فقط یه...»
مرد گفت: «عزیزم من باید برم. پسرها همه میخوان تلفن بزنن. یه هفتهی دیگه میبینمت، حدود ساعت پنج، خداحافظ.»
و با گفتن آخرین جمله از سوی مرد، صدای کلیکی شنیده شد. زن به آرامی گوشی را سر جایش گذاشت. در مدتی که صدای مرد از راهی دور به گوش میرسید، زن با ناامیدی و حیرت به آن گوش سپرده بود. در تمام این ماهها تلاش کرده بود تا به این جای خالی ناشی از این دوری فکر نکند؛ و اکنون این صدای دور باعث شده بود تا نتواند به چیز دیگری بیاندیشد. حرفزدن مرد زنده و بانشاط بود و از پشت سرش صدای وحشی مردهای جوانی میآمد، صداهایی که مرد هر روز میشنید، اما زن نمیشنید. صداهایی که جزیی از زندگی جدید مرد شده بودند؛ صداهایی که برای مرد بیشتر از صدای زن که برای یک دقیقه بیشتر التماس میکرد، مهم بودند. دستاش را از روی تلفن برداشت و انگشتاناش را چنان سخت جمع کرد که گویا چیز چندشآوری را لمس کرده است.
سپس با خودش گفت که باید این یاوهگویی را تمام کند. اگر بهدنبال چیزهایی برای آزار و رنجش و بیهودگی میگردی، مطمئنا آنها را خواهی یافت، آسانتر از هر زمان دیگری، بسیار آسان، چنانکه هیچوقت احساس نمیکنی که اصلا به دنبالشان رفتهیی. زنهای تنها، معمولا کارشناس ورزش میشوند، اما او نباید هرگز در این لیگ ناامیدی وارد شود.
اصلا برای چه باید دلتنگ باشد؟ اگر آن مرد فقط وقت کمی برای مکالمه داشته، پس فقط وقت کمی برای مکالمه داشته، فقط همین. حتما او وقت داشته که به او زنگ بزند و بگوید که دارد میآید، که بگوید بهزودی با هم خواهند بود. و او با ترشرویی آنجا در مقابل تلفن، مهربان و باوفا نشسته بود تا خبرهای عاشقانهیی برای او به ارمغان بیاورد. ظرف یکهفته او را خواهد دید. فقط یک هفته. زن لرزشهای خفیف ناشی از هیجانی را احساس کرد که از پشتاش شروع شد و در مسیر کمرش در جریان بود؛ مانند چشمههای کوچکی که در دامنهی کوه به راه افتادهاند.
این جدایی نباید چیز بیهودهیی باشد. به خجالت مضحکی میاندیشید که قبل از آمدن مرد به خانه بهش دست داده بود. این نخستینبار بود که او را در یونیفورم میدید. یک بیگانهی جذاب در لباسی عجیب و زیبا ایستاده در برابر آپارتمان کوچکشان. از زمان ازدواج تا پیش از اینکه مرد به ارتش برود، حتی یک شب را هم جدا از همدیگر نگذرانده بودند؛ و زمانیکه زن، مرد را دید، چشمهایش را به پایین دوخت، دستمالاش را تکان داد و هیچ کاری جز اینکه نفسی بلند بکشد، نتوانست انجام دهد. او نباید هیچ لحظهیی را در این دقایق از دست میداد. آنها نباید حتی یک لحظه را هم در این باهمبودن بیستوچهارساعته از دست میدادند. اوه، خدای من، فقط بیستوچهار ساعت...
نه. این مطمئنا کار اشتباهی بود؛ این واقعا روش بدی برای فکرکردن بود. این اشتباهی بود که زن قبلا هم مرتکب شده بود. تقریبا به سرعت شرمساریاش را ترک کرد و مرد را احساس کرد و به خاطر آورد.
سرشار از این واقعیت ناامیدکننده بود که ساعتها به سرعت میگذرند - فقط دوازده، فقط پنج، اوه، خدای من، فقط یکساعت باقی مانده- و جایی برای شادی و آزادی او باقی نگذاشته است و او این زمان طلایی را به غبطهخوردن گذرانده بود. زن بسیار افسرده، بسیار ناراحت و آرام بود؛ چنانکه در آخرین ساعت، مرد نیز با بیزاری آزاردهندهیی رفتار میکرد و با عصبانیت صحبت میکرد که نتیجهاش هم جز مشاجره نبود. وقتی مرد در حال رفتن به ایستگاه قطار بود، خبری از در آغوشکشیدن و یا بیان کلمات دلگرمکننده نبود. مرد به سمت در رفت و آن را باز کرد و درحالیکه آنجا ایستاده بود با دقت خاصی - یک اینچ بالای چشم، یک اینچ بالاتر از گوش- مشغول بر سر گذاشتن کلاه خلبانیاش شد. زن آرام و خونسرد در آستانهی اتاق پذیرایی ایستاده بود و به او نگاه میکرد.
وقتی کلاهاش چنانکه باید، شد، به زن نگاه کرد و گفت: «خب.» بعد گلویش را صاف کرد. «فکر میکنم بهتره من برم.»
زن گفت: «مطمئنم که همینطوره.»
مرد با دقت به ساعتاش نگاه کرد و گفت: «باید درستش کنم.»
زمان
۲ ساعت و ۱۷ دقیقه
حجم
۱۲۹٫۳ مگابایت
قابلیت انتقال
ندارد
زمان
۲ ساعت و ۱۷ دقیقه
حجم
۱۲۹٫۳ مگابایت
قابلیت انتقال
ندارد