دانلود کتاب صوتی نگهبان با صدای حامد فعال + نمونه رایگان
تصویر جلد کتاب صوتی نگهبان

دانلود و خرید کتاب صوتی نگهبان

گوینده:حامد فعال
انتشارات:واوخوان
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۳از ۷ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب صوتی نگهبان

نگهبان داستانی نوشته پیمان اسماعیلی نویسنده معاصر ایرانی است که نویسندگی را با نوشتن برای نشریت آغاز کرد. او تا کنون سه مجموعه داستان و رمان نگهبان را نوشته است. از آثار دیگر این نویسنده می‌توان به مجموعه داستان «جیب‌های بارانی‌ات را بگرد» و «همین امشب برگردیم» اشاره کرد که مجموعه دوم برنده نخستین دوره جایزه ادبی احمد محمود شده و در نظرسنجی مجله تجربه در سال ۱۳۹۵ به عنوان بهترین مجموعه داستان سال انتخاب شده است.

 درباره کتاب صوتی نگهبان

سیامک برای کار به جنوب کشور رفته است اما سر از مناطق غربی درمی‌أآورد. سرمای کوهستان و زندگی در اغوش طبیعت انجا از او موجودی دیگر می‌سازد. موجودی متشکل از انسان، حیوان و برف.

 اسماعیلی در رمان نگهبان فضایی آخرزمانی را با به تصویر کشدین برف و سرمای فراوان توصیف کرده است. سرمایی جانسوز که امید را از انسان می‌رباید و طبیعتی خشن که استخوان را خرد می‌کند و دلهره‌ای‌ که در پس فضایی ناشناخته موج می‌زند. او در این کتاب چالش انسان و طبیعت و تلاش برای بقا را به زیبایی به تصویر کشیده است.

شنیدن کتاب نگهبان را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

 اگر به ادبیات داستانی معاصر ایران علاقه دارید از شنیدن نگهبان لذت خواهیدبرد

بخشی از کتاب صوتی نگهبان

وقتی سیامک هشت سالش بود. ساعت دو و نیم نصفه‌شب. جادهٔ هرسین به کرمانشاه. یادش بود که از پنجره زل زده بود به تاریکی جاده. نورها را می‌دید که از جلو می‌آمدند، قوت می‌گرفتند و بعد گم می‌شدند. سر مادرش را هم می‌دید که خواب بود و خم شده بود طرف صندلی پدر و آرام تکان‌تکان می‌خورد. کیومرث ولی بیدار بود و زل مانده بود به جاده. یکی دوبار پرسیده بود چرا نمی‌خوابی سیامک؟

دو روز قبلش آمده بودند هرسین. کیومرث خانهٔ کوچکی اجاره کرده بود. یک اتاق و یک هال کوچک. می‌گفت ما که آوارهٔ جنگی نیستیم. فقط چند ماهی می‌مانیم تا بمباران‌ها تمام شود. قرار بود توی هرسین درس بدهد. فوق‌دیپلم علوم داشت. دو روز بعد از رسیدن‌شان خبر دادند نزدیک خانه‌شان توی محلهٔ کارمندان کرمانشاه بمب افتاده. می‌خواست تنها برگردد سروگوشی آب بدهد. می‌گفت ممکن است لاشخورها بریزند برای غارت. مادر طاقت نیاورد. کیومرث را وادار کرد همه را ببرد.

آن شب سبیل کیومرث را از نیم‌رخ می‌دید و یادش بود که یک انگشت پشت لبش گذاشت تا شکل سبیل پدر بشود و سعی کرد از توی آینهٔ ماشین به خودش نگاه کند.

بعد درست قبل از این‌که نور سفید چراغ‌های کامیون اتاق ماشین‌شان را روشن کند، کیومرث خم شد عقب و خیلی آهسته چیزی گفت که سیامک بعدها یادش نمی‌آمد. حرف‌های پدرش کیومرث، قبل از این‌که از پنجرهٔ جلوِ ماشین پرواز کند بیرون، توی هوا رسیده‌ونرسیده گم شد.

یادش بود مادر بین آهن‌ها مچاله بود و نور توی هوا خط انداخته بود. شاخه‌های نور همه‌جا بود. بعد دردی حس کرد که بین پاهاش بود، روی کشاله‌اش چنگ می‌کشید و می‌رفت تا زیر شکمش. کسی دست انداخت زیر بغلش و نرم بیرونش کشید. تندتند می‌گفت خداراشکر. این سالم است. خداراشکر. صورتش پُرِ ریش بود و گریه می‌کرد.

روی پدر و مادرش پارچهٔ سفید کشیده بودند. نشسته بود روی جدول کنار خیابان. کسی نزدیکش نبود. کمی جلوتر گاو بزرگی افتاده بود وسط جاده. گاو تکان نمی‌خورد و سیامک می‌دانست مُرده. کامیون، گاو و کیومرث را باهم کشته بود. کامیونی که چپ کرده بود و باربند چوبی‌اش خرد و تکه‌تکه پخش بود همه‌جا. روی بدنهٔ کامیون درشت نوشته بودند اَرزور که سیامک نمی‌دانست یعنی چه. آن‌ور جاده، رانندهٔ مُرده را روی زمین خوابانده بودند. پتوی قهوه‌ای‌رنگی با نقش پلنگ هم روش. یادش بود که بادِ تندی می‌آمد، آن‌قدر که یکی ــ که بعدها اصلاً یادش نبود کی، چه شکلی، زن یا مرد؟ ــ روی پتوی پلنگی سنگ گذاشته بود تا باد نبرد. ولی یادش بود که هوا بوی خاک می‌داد و پلنگِ روی پتو آرام تکان می‌خورد. روشنک یک‌بار گفته بود بوی خاک به خاطر چپ کردن کامیون توی جادهٔ خاکی بوده. به خاطر کشیده شدنش روی خاک. به خاطر آن‌همه غبار توی هوا که در تاریکی نمی‌توانسته ببیند. ولی او خاک را می‌دید که چه‌طور در نور چراغ‌ها معلق بود. حتا یادش بود که زنی ــ که از ماشین پیاده شده بود برای تماشا ــ دستش را جلوِ دهنش گرفته بود و تندتند سرفه می‌کرد.

نظری برای کتاب ثبت نشده است

زمان

۸ ساعت و ۵ دقیقه

حجم

۴۴۵٫۲ مگابایت

قابلیت انتقال

ندارد

زمان

۸ ساعت و ۵ دقیقه

حجم

۴۴۵٫۲ مگابایت

قابلیت انتقال

ندارد

قیمت:
۶۴,۵۰۰
۴۵,۱۵۰
۳۰%
تومان