کتاب جاده جنگ؛ جلد ۶
معرفی کتاب جاده جنگ؛ جلد ۶
مجموعه رمان ده جلدی جاده جنگ اثر منصور انوری، نویسنده معاصر است. جاده جنگ یک رمان بلند تاریخی است که در کنار داستانی پرکشش و عاشقانه بخشی از تاریخ پر فراز و فرود کشور را از آغاز جنگ جهانی دوم تا پایان جنگ تحمیلی روایت میکند.
کتاب حاضر جلد ششم این رمان بلند است.
درباره رمان جاده جنگ
داستان از شهریور ۱۳۲۰ آغاز میشود، زمانی که روسها از شمال شرقی کشور به خراسان حمله میکنند و اشغال ایران به دست متفقین آغاز میشود. کتاب دو شخصیت اصلی مرئی و نامرئی دارد. شخصیت نامرئی «مرگان» نام دارد که مانند روح در تمام حوادث رمان حاضر است و در آنها نقش دارد. شخصیت دیگر این داستان «سید رضا شریفی» یک سرجوخه ژاندارمری است که به یک افسر زن تاجیک به نام «عالیه» علاقهمند میشود و او را فراری میدهد. او ۳۵ سال در خارج از کشور به سر میبرد و در پایان رمان و زمان جنگ تحمیلی بازمیگردد.
موضوعات رمان جاده جنگ بر اساس واقعیات تاریخی شکل گرفتهاند و گویای نیم قرن از حوادث تاریخ ایرانند. فضای اصلی این رمان هم کل کشور به خصوص جاده شاهرود است که نقشی کلیدی در وقایع اصلی ابتدا و انتهای رمان دارد و به نوعی سمبلی از جنگ بیپایان است.
نگاه چندبعدی انوری در رمان جاده جنگ اثر او را از بسیاری رمانهای تاریخی متمایز کرده است. همهجای این اثر نوآوری و خلاقیت به چشم میخورد. خط اصلی داستان در کنار موضوعات دیگری که هریک هویتی مستقل دارند از دست نمیرود و خرده داستانها و فلاشبکها به هیچ وجه آسیبی به انسجام این داستان بلند نزدهاند.
شباهتهای ریزی میان جاده جنگ و رمان «برباد رفته» مارگارت میچل وجود دارد که به نظر میرسد انوری در نگارش این اثر گوشه چشمی هم به اثر ماندگار میچل داشته است.
خواندن کتاب جاده جنگ را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
همه علاقهمندان به داستان و رمان ایرانی به ویژه رمانهای تاریخی- اجتماعی
درباره منصور انوری
منصور انوری در سال ۱۳۳۴ در نیشابور متولد شد. نویسندگی را از سال ۱۳۶۴ و با داستان کوتاه «بی بی سی» آغاز کرد و پس از آن مجموعه داستان «مصافحه با ارواح» را نوشت. او تا کنون داستانها و رمانهای چندجلدی گوناگونی با موضوع دفاع مقدس، انقلاب و تاریخ ایران نوشته است. رمان ده جلدی جاده جنگ انوری برنده جوایز ادبی کتاب فصل، قلم زرین، کتاب سال و جلال آل احمد شده است.
بخشی از کتاب جاده جنگ، جلد ششم
کاروان پرشتاب میرفت. چهرهها آفتابسوخته، بدنها آغشته به غبار، و نگاهها به خط افق خیره شده بود. دلها در تپشی هراسناک، مانند سم ستوران، میکوبید. صدایی از کسی برنمیخاست. بچهها، حتی، ساکت و خاموش بودند. گویی، نسیم نیز جرئت وزیدن نداشت. در عوض گرما بیداد میکرد. هوا از غبار و حرارت اشباع و نفس کشیدن دشوار شده بود. سراب نیز مانند ابلیس وسوسه میکرد و زوار را دست میانداخت. رگههای رقصان هرم تفتیده، رقص شومی را به نمایش میگذاشت ...
جیران سوار قاطری بود که در آن لحظات دست از چموشی برداشته و مانند اسبی نجیب و باوفا سر به راه شده بود. پیشاپیش او، گلی و یوسف، هر یک در یک پلۀ پالکی، لابهلای بقچه و بسته و اثاثیه، سوار قاطر دیگری بودند.
سکوت غیر معمول زوار گویی توجه و شگفتی کودکان را برانگیخته بود. در طول مسیر طولانی سفر، از آذربایجان به تهران و از پایتخت تا آنجا، زوار لحظهای از گفتوگو، زمزمه، دعا، و مرثیهخوانی غافل نبودند. اما در آن لحظات گویی مهر سکوت بر لب زده بودند و چهرههایشان از اضطراب به تیرگی میزد!
یوسف کوچکتر از آن بود که رازورَمز این سکوت دلهرهآور را حس کند. کودک سه یا چهار سالۀ گیجی بود که چشمان مخمورش را، که همیشه خوابآلود مینمود، به مادر دوخته بود و حیرت در ژرفای آن دو چشم سیاه موج میزد. گلی بزرگتر بود. اما ایلکان بهدرستی سن و سال او را به یاد نمیآورد. شبح تاری از او در ذهن داشت که او را دختربچهای پرجنبوجوش و تیزهوش، در لباس پسرانۀ تنگ و چسبان، نشان میداد. در آن زمان هنوز از سجل و شناسنامه خبری نبود و به تاریخ تولدها چندان اهمیتی داده نمیشد. با وجود این، گلی سه یا چهار سال از یوسف بزرگتر مینمود. شاید هم گیجی یوسف و زبر و زرنگی گلی فاصلۀ سنی آن دو را زیاده از حد واقعی جلوه میداد. به هر حال، گلی بزرگتر و فهیمتر از یوسف بود.
گلی، از زیر لبۀ روسریاش ـ در همه حال آن روسری را به سر داشت ـ که برای جلوگیری از شعاع سوزندۀ خورشید به جلو کشیده شده بود، نگاههای پر از سوءظن به جیران میانداخت و لبهای ترکخوردهاش میلرزید. جیران سعی کرد لبخندی بزند تا اضطراب کودک را فرونشاند؛ اما با دیدن تودۀ غباری، در دوردستها، لبخند روی لبانش ماسید.
همهمۀ خفیفی درگرفت. بعد سکوت سنگینتر شد. صدای نفسهایی که تند و کند برمیآمد شنیده میشد. دستهای لرزان سایبان چشمان هراسان شد. قلبها به دور تند تپش رسید. همه میدانستند به وادی خطر و منطقۀ هجوم ایلغاران ترکمن نزدیک شدهاند.
ابر غبار هر لحظه گسترش مییافت. سرعت آن کند بود و غلظت تودۀ غبار ابتدا چندان زیاد نبود. جیران نمیدانست که اینها علامتهای تسکیندهندهاند!
صدای قافلهسالار، بلند و رسا، در گوشها پیچید: «... نترسید و نلرزید ... بیم به خود راه ندهید که این خوشخبری است. قافلهای است که از روبهرو میآید ...»
حجم
۴۳۳٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۵۰۲ صفحه
حجم
۴۳۳٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۵۰۲ صفحه
نظرات کاربران
عالی وبی نقص