کتاب دروغ
معرفی کتاب دروغ
کتاب دروغ اثری از کاره سانتوس، نویسنده اسپانیایی کتابهای کودک و نوجوان است که با ترجمه سارا یوسفی منتشر شده است. این داستان درباره دروغی است که زندگی نوجوانی را که در آستانه امتحانات ورودی دانشگاه است، بهم میریزد..
این کتاب در سال ۲۰۱۵ برنده جایره Edebé Juvenil اعلام شد.
درباره کتاب دروغ
همه چیز از کتاب سلینجر شروع شد. همان ناطور دشت معروف که همه عاشقش هستند و برایش سر و دست میشکنند. همان کتابی که همه دوستش دارند و من هم یکی از آنها بودم. پشت جلد کتاب نوشته بود، وقتی این کتاب را خواندید، به سایت ما سر بزنید تا آنجا با هم درباره کتاب گفتگو کنیم. نمیدانم کارم درست بود یا نه. روزهای عجیبی را پشت سر گذاشتم و فشار وحشتناکی را تحمل کردم، اما حالا که به گذشته نگاه میکنم، راضی و خوشحالم.
من در سایت با پسری همسن و سال خودم آشنا شدم. او هم ناطور دشت را خوانده بود و جملههایش را حفظ بود. قرار بود فقط از کتاب صحبت کنیم اما خب، میدانید دیگر، بحثمان گل انداخت. خیلی دلم میخواست ببینمش و از رفتار مرموزش سردربیاورم. چرا فقط بعضی روزها به اینترنت وصل میشد؟ چرا همیشه عجله داشت؟ چرا دلش نمیخواست هیچ چیزی از زندگیاش به من بگوید.
آنقدر بیتاب دیدنش بودم که کارآگاه بازی درآوردم و آدرسش را پیدا کردم. وقتی به دیدنش رفتم، همه چیز تغییر کرد. زندگی من، دیگر به حالت سابقش، برنگشت... من عاشق روحی شده بودم که در اینترنت زندگی میکرد.
کاره سانتوس در کتاب دروغ، به زندگی و مشکلات نوجوانی میپردازد که در خانواده نه چندان خوبی متولد میشود و رشد میکند. زندگی او با حضور افرادی میگذرد که رویای خانه خوب و مرفه، داشتن پول و خرج کردنش و ... را دارند و همین است که در نهایت آنها را به سمت بزهکاری و مواد مخدر میبرد. اما این تمام ماجرا نیست. سانتوس با ظرافتی استادانه، تمام آنچه را که در پشت پرده اتفاق میافتد هم بیان کرده است تا به مخاطبانش نشان دهد، همیشه همه چیز آنطور که فکرش را میکنیم، نیست.
کتاب دروغ را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
دروغ کتابی است که نه تنها نوجوانان و جوانان بلکه تمام کسانی که با این گروه سنی سروکار دارند، از معلمان و تسهیلگران گرفته تا والدین و ... باید بخوانند.
درباره کاره سانتوس
ماکارنا سانتوس (Macarena Santos i Torres)، که با نام کاره سانتوس شناخته میشود، هشتم آوریل ۱۹۷۰ به دنیا آمد. او نویسنده اسپانیایی است که به دو زبان کاتالان و اسپانیایی، برای خوانندگان نوجوان جوان و بزرگسال مینویسد.
کاره سانتوس در دانشگاه بارسلونا در رشته حقوق و فلسفه اسپانیایی تحصیل کرد. مدتی به عنوان روزنامهنگار کار کرد و حالا هم کتاب مینویسد. از میان کتابهای دیگر او میتوان به مجموعه فروشیها اشاره کرد که با ترجمه سعید متین در نشر هوپا به چاپ رسیده است.
بخشی از کتاب دروغ
هیچ نیمساعتی هیچوقت به این آهستگی نگذشته بود. تا ابد طول کشید. هر وقت که صدای پا یا حرفی از خیابان به گوشم میرسید، قلبم تندتر میزد. نمیتوانستم چشم از در بردارم. دستهایم یخ کرده بود، دهنم خشک شده بود و احساساتم قاتیپاتی بودند. یک لحظه فکر میکردم مارسلو پیدایش نمیشود و یک لحظه فکر میکردم همان جاست.
عشق احمقمان میکند. مغزگنجشکیهایی که نه میتوانند درست فکر کنند، نه چیزی حالیشان میشود. مشکل اینجاست که هیچکس خبر ندارد چه به سرش آمده.
ناگهان در باز شد. او بود. بلندقدتر از چیزی که تصور کرده بودم، با موهایی که کمی از موهای توی عکس کوتاهتر بود. چشمهایش سبز بودند و سنش کمی بیشتر به نظر میرسید. قلبم چنان با شدت میتپید که نمیتوانستم چیزی بگویم. بههرحال، زیاد مهم نبود. توی چنین لحظهای کلمات به چه دردم میخوردند؟ بهمحض اینکه من را میدید، میشناخت. نسبت به عکس پارسال که برایش فرستاده بودم، زیاد تغییر نکرده بودم. خب البته، الآن موهایم کمی کوتاهتر بود. سعی کردم دندانخرگوشیهایم پیدا نباشند. حتم داشتم از فرط غافلگیری دیوانه میشود. حتی نمیتوانستم تصور کنم چهکار میکند.
خلاصه رفتم وسطِ ورودی ایستادم و بهش زل زدم. میمُردم برای اینکه نگاهم کند. دلم مثل سیروسرکه میجوشید!
اینجا یکی از آن لحظههایی است که دنیا میرود روی حرکت آهسته. دوتا چشم سبز ناگهان حرکت میکنند و روی تو قفل میشوند. قلب از حرکت میایستد، چون دستآخر به چیزی رسیده که آنهمه در آرزویش بوده. سکوتِ دنیا، در انتظار برای وقوع یک اتفاق. چشمهایی که راهشان را میکشند و میروند، انگار هیچی ندیدهاند، انگار من را نشناختهاند. و من که فکر میکنم: باورم نمیشود، من را ندید. و میگویم: «سلام. مارسلو؟»
بعد دوباره میایستد و اینبار بهتر نگاهم میکند، با توجهِ بیشتر. فکر میکنم: الآن دیگر من را شناخته، باید ببینم چهکار میکند.
روی پیشانیش چندتا چروک میافتد. میآید نزدیک. چشمهای سبزِ روشنش خیره میشود به چشمهای من. ضربان قلب، هزار. بعد چیز نامفهومی میگوید: «سلام. هم رو میشناسیم؟»
هیچ سر درنمیآورم. خودش است! چهاش شده؟ چرا وانمود میکند که نمیداند کی...
«شنیا هستم.»
هنوز اینقدر هیجانزدهام که جان میکنم تا نفسم بالا بیاید.
«شنیا؟»
طوری میپرسد که انگار دارد سعی میکند به خاطر بیاورد، با لبخندی دلنشین و اعصابخردکن بر لبانش. از وقتی وارد شده، دقت کردهام که لبهای قشنگی دارد...
«ببخشید، دخترخانم. چیزی یادم نمیآد. دقیقاً هم رو از کجا میشناسیم؟»
میگویم: «سلینجر؟»
نمیدانم چرا. شاید چون فکر میکنم تلفظ اسم نویسنده عجیبوغریب با صدای بلند طلسم را میشکند و حافظه را برمیگرداند. خاطراتی که میگویند این داستان کوچک و کمی مسخره، مثل همه داستانها، چهطور شروع شده اما او قیافهای متعجب به خودش میگیرد.
میپرسد: «چی؟ چی گفتی؟»
الآن دیگر چروکهای پیشانیش به نظرم زشت میآیند.
هیچوقت دوتا سؤال به این بیآزاری، نتوانسته بودند تا این حد آزارم بدهند. چشمهایم پُر از اشک میشود، انگار ناگهان یک مه تاریک، غلیظ و چسبنده همه دنیا را میگیرد. یک جور مه که میخواهم ازش فرار کنم ولی نمیتوانم.
با وجود همه این اوضاعواحوال، کلماتی از درونم بالا میآیند که مال من به نظر نمیرسند: «هیچی.»
میفهمم بهترین کاری که میتوانم بکنم این است که راهم را بکشم و بروم. میروم به سمت در، بازش میکنم. صدای قیژقیژِْ دیگر به نظرم سرخوشانه نیست. صدای مارسلو را میشنوم که سعی میکند جلوم را بگیرد: «وایسا، نرو.»
نمیخواهم به حرفش گوش کنم. توی خیابان شروع میکنم به دویدن تا به یک ایستگاه اتوبوس میرسم. بدبختانه هیچ اتوبوسی در این لحظه پیدایش نمیشود. منتظر میمانم تا سوار اولین اتوبوسی بشوم که میآید. هر جا میرود برود، عیبی ندارد. نمیخواهم کسی گریهام را ببیند. اصلاً نمیفهمم چه اتفاقی دارد میافتد. هیچچیز آنطوری که خیال کرده بودم نیست، آنطوری که دلم میخواست باشد.
مردهای توی کافه آمدهاند توی خیابان و بیشتر از قبل با کنجکاوی نگاهم میکنند. مطمئنم فکر میکنند یک دختر عجیبوغریبم.
حجم
۱۳۸٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۲۸ صفحه
حجم
۱۳۸٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۲۸ صفحه
نظرات کاربران
واقعا زیبا بود . و جدای از زیبا و قوی بودن متن ، کششی که مخاطب رو می کشوند جلو واقعا فوق العاده بود . نیمه اول کتاب از زبون دختریه که خانواده خیلی سختگیری داره و طی اتفاقاتی از
سلام . قلم نویسنده به حدی کشش داشت که حتی یک کلمه هم از کتاب جا نگذاشتم و اون رو در سه ساعت مطالعه کردم . 🌱 آموزنده و بیشتر برای نوجوان ها توصیه میشه . 🌱 یه جمله خیلی خوبی که در
بعد از طلسم آرزو بهترین کتابیه که خوندم؛ محشره حتی به نوشتن هم علاقه مند شدم :))
سلام دوستاااننن😄 قبل از اینکه نظرم رو بنویسم خواستم بگم من ژانر کتاب های مورد علاقه م تغییر نکرده که مدام دارم از این کتاب ها میخونم فقط الان خیلی سخت میشه تو طاقچه کتاب هایی که من دوست دارم
این نظر بخشهای مهمی از داستان رو لو میده! . از خوندن این کتاب خوشحالم؛ چون باعث شد به آدمهایی فکر کنم که تابهحال بهشون توجهی نداشتم. نوجوانهایی که مرتکب جرم میشن و به نظرم هرگز مطابق عدالت باهاشون برخورد نمیشه (اگه
کتاب خیلی قشنگی بود بقدری قلم نویسنده لطیف بود که ادمو جذب خودش میکرد جدا از این موضوع در واقع پیامی اموزنده هم داشت . حتما بخونید💙
بعد از مدتها ترجمه ای به این دلچسبی و دلنشینی مهمان چشمهایم شد.دست مریزاد به نگارنده و خدا قوت به مترجم محترم.منتظر کتابهای بعدی شما میمانم.
از اون دسته کتاب هایی بود که میشه درد رو باهاش حس کرد و مچاله شدن قلبتون !
آخ.. چه کتاب محشری . از دستش ندید
شاید اخرش یکم بی معنی تموم بشه ولی به حدی قشنگه و احساسات ادمو به وجه میاره که نمیشه توصیف کرد این کتاب شگفت انگیز را .