کتاب مرد مسافر
معرفی کتاب مرد مسافر
کتاب مرد مسافر داستانی عاشقانه از محمدحسین مهرنوش است. این داستان از عشق و درد دوری و لحظه خوش وصال میگوید و سنگهایی که یک عاشق باید از سر راهش کنار بزند.
مرد مسافر، داستان مردی ایرانی به نام فردوس است که به دختری عرب به نام صبا دل باخته است. عشقی که چشمانش را کور کرده و او را به انجام هرکاری که به معشوقش، برساند وامیدارد. در این میان، پسرعموی صبا که او هم از عاشقان این دختر است، در هیات مسافری ظاهر میشود و جلوی پای فردوس سنگ میاندازد، مگر بتواند او را از تصمیمش منصرف کند...
کتاب مرد مسافر را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن کتاب مرد مسافر را به تمام دوستداران داستانها و رمانهای ایرانی عاشقانه پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب مرد مسافر
مادر که از رفتار خود پشیمان میشد، برای این که شوهرش را ازناراحتی در بیاورد، شروع به گله و شماتت از کس و کار خود میکرد و از برادران و خواهرش زبان به شکوه میگشود: « اونا، تو همه کارام، دخالت میکنن. اونا به من بی توجه ان. همش من باید پیزی شونو جمع کنم.» و بعد از این که رضایت را در چهره شوهر خود میدید با خوشحالی ادامه میداد: «اونا اصلأ اینطورین، برادران و خواهرم مثل برادران و خواهرانت، موقعی که بهشون احتیاجه از آدم دوری میکنن ولی وقتی باهات کار داشته باشن، شب و روز آویزونت میشن. همشون مثل همن،حقه باز و دغلبازن.»
فردوس، از تصاویرِ پدر و شکل رفتاری او به هم ریخته شد. سرش را به دیوار کوبید و ناخنهایش را روی آجرهای کهنه و قدیمی کشید و درد را در تمام وجود خود انداخت.
فصل مثل فصل پائیز بود. با برگ های زردی که همواره میریخت. مثل زمستان بود. با سرمائی که داشت. مثل روزهای ماتم گرفته محرم و روزهای عزاداری بود که سایه غم در فضا موج میزد. میخواست خود را در مرحلهای از غیر خود بودن قرار دهد. همان تن دادن و رها شدن، در چیزهائی که آرامش به او می داد. خود را در تابلوئی دید که ریسههای نور احاطهاش کرده بودند. نورها لحظه به لحظه، بیشتر و بیشتر میشدند. خود را از قاب تابلو به زیر کشید و بر گشت و به آن زل زد و با تعجب جمله «خوب باش و ببخش» را که با طیفهای رنگینی از نور، خود نمائی میکردند، دید. عباراتی که با اشکال مختلف در ادیان مختلف وجود داشتند: «خوب بودن.»
احساس سبکی کرد. خود را درخلاء دید. بستر رودخانهای شد و همه خوبیهای تعریف شده از روی او گذشتند. یک یک آنها را تابلو کرد و قابشان را با نگینهای الماس و زمرد، عقیق و فیروزه، تزئین کرد. افسوس خورد. آن جا بود که باز هم ناخواسته آه کشید و به کارش ادامه داد. سعی نکرد شعار تابلو را در درون خود حک کند. شعارها را در درون خود حک شده داشت. تکرار شدند و دور شدند. به خود آمد: «میشود ظاهر فریب بود و تظاهر کرد.» ولی او نمیخواست ظاهر فریب باشد و چیزهائی را تابلو کند که می دانست در خود دارد. اصرار داشت خودش باشد همان که در هر نظر دیده میشد. شکننده می شد؟ دیگر برایش اهمیتی نداشت. آیا حق داشت؟
حجم
۱٫۳ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۱
تعداد صفحهها
۳۶۴ صفحه
حجم
۱٫۳ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۱
تعداد صفحهها
۳۶۴ صفحه