کتاب آدام
معرفی کتاب آدام
کتاب آدام رمانی نوشته هاکوب کاراپنتس است که با ترجمه آندرانیک خچومیان منتشر شده است. داستانی که از رنج مهاجرت میگوید و دردهایی که سالهاست بر روان و تن زخم خورده جامعه ارمنیان فرود آمده است.
درباره کتاب آدام
آدام و معشوقهاش، میخواهند ازدواجشان را ثبت کنند و از همین رو به سفری دوردست میروند. آنها شب را در منطقهای جنگلی و کوهستانی شبی را در اقامتگاهی روستایی به صبح میرسانند و آدام از روی قابی که بر روی دیوار رستوران است متوجه میشود که مالک رستوران هم ارمنی است. مرد رستوران دار از اینکه با مهمانانی ارمنی روبهرو شده، سر از پا نمیشناسد. شادی کودکانه او پذیرایی شاهانهای را برای مهمانهایش رقم میزند. چه که از نظر او، این دو نفر بوی ارمنستان را میدهند....
هاکوب کاراپنتس در این داستان، از درد مشترک و رنجی میگوید که در رگ و ریشه ارمنیان قرار گرفته است و زندگی را برایشان به روزهایی پر از درد و دریغ بدل کرده است. رنج مهاجرت در این کتاب سختی روزگار را نشان میدهد و مخاطب را وامیدارد تا از خود بپرسد: این زخم و حسرت تاریخی آیا قرار نیست از روح و روان ارمنیان پاک شود؟
کتاب آدام را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن کتاب آدام را به تمام علاقهمندان به رمانها و ادبیات داستانی جهان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب آدام
در بیرون یکشنبه سفید بود. البته اینجوری نبود، ولی نوریان بر این باور بود که یکشنبهها همیشه سفیدند. چرا؟ خودش هم نمیدانست. تمام شهر بعد از دوندگیهای نفسگیر داشت استراحت میکرد. اتومبیلها مانند گاوهای ماشینی پوزههاشان را به دُم هم میچسباندند و در درازای خیابان خمیازه میکشیدند. نوریان وارد خیابان پنجم شد. سمت راست موزهٔ هنری متروپولیتن بود. با همهٔ عظمتش مهماننواز بود. پارک مرکزی از آنجا شروع میشد، سبزی پررنگ و نورهای زرد-خاکستری. رطوبت رودهایی که منهتن را در آغوش گرفته بودند احساسی مردانه را در او زنده کردند. تمام عمر به دنبال آزادی بود و حالا نمیدانست با آزادی چه کند. اما خوب بود که در قبال کسی مسئولیت نداشت. فشار روحی درونی او را به جلو سوق میداد. فضای درون صبح لندن فضایی ترنری۱۵ بود که هرگز دوست نداشت. طوری قدم برمیداشت که انگار برای رفتن به جایی شتاب دارد. رضایتمندانه به کفشهای تمیز سیاه واکسزدهاش نگاه کرد. صورت و کفش برایش امنیت خاطر میآوردند، وگرنه اعتماد به نفسش را از دست میداد. به همین دلیل هم همیشه با دقت اصلاح میکرد و کفشهایش را برق میانداخت و در دنیا همچون جنتلمنی واقعی ظاهر میشد. ولی احساس کرد رهگذر خیابانی است که ساکنانش از قشرهایی مختلفاند. در برابر ساختمانهای بزرگ، خودش را نجیبزادهای فقیر از آخرین نسل ملیکهای۱۶ قرهباغ میدید که اتفاقی از امریکا سر درآورده است. از خیابان رد شد. به پیادهروِ روبهرویی رفت، جایی که زیر سایهٔ درختهایش هوا خنک بود. با اینکه هیچ برگی تکان نمیخورد، زیر زمین اتفاقاتی داشت میافتاد. در پارک فضای خالی وجود داشت، چمنزار، سبزهٔ ایرلندی. پسرکی با دوچرخه عدد هشت را روی زمین نقاشی میکرد. هنوز روز شروع نشده مردم پژمرده بودند. مردها با پیراهنهای آستینکوتاه، زنها با لباسهای شفاف. کجا ماند نیویورک قدیم، جایی که مراسم نمایش لباسهای برازنده بود؟ نوریان برای بار چهارم کراواتش را مرتب کرد. لباسی بر تن داشت که رهگذران باید تصور میکردند او به مراسم خاکسپاری میرود. راهش را عوض کرد. بار دیگر وارد مدیسن شد و به سمت پایین به راه افتاد. به اندازهٔ بیست ردیف خانه گذشت. به راست پیچید و به خیابان هفتم رسید. دنبال کافه گشت. از جلوِ کافههای زیادی رد شده بود و باز هم دنبال کافه میگشت. در دلش آنقدر که تلاش میکرد جایی مناسب پیدا کند، دنبال کافه نمیگشت و شهر چقدر چهرههای گوناگون داشت. هر ردیف از خانهها دنیایی تازه بود، آدمهای مختلف و زبانهای مختلف. او سی سال در این شهر گشته بود و هنوز که هنوز بود کنجکاوی دوران جوانی را از دست نداده بود. اینجا دیگر بندری مدیترانهای بود با داد و فریادهای مختلف، رفت و آمدهای غرق در عرق، بوی ادرار و آشغال و بساط دستفروشها در پیادهروها. مردم و اتومبیلها به این وضعیت عادت کرده بودند و دوده و سیاهی پس میدادند. مغازهدارها که بیشترشان سرهاشان سیاه بود، با دهانهای گشاد میخندیدند، بجا و بیجا ناسزا میگفتند و منتظر مردمی بودند که پس از مراسم دعای عشای ربانی خیابانها را پر میکردند.
نوریان وارد رستورانی ایتالیایی شد. روی صندلی جلوِ پنجره نشست و به پیشخدمت چاق و چلهای که سینههایش به بزرگی سینهٔ گاو بود قهوه سفارش داد.
زن از زیر پلکهای آبی و خستهاش پرسید: «دیگه چی؟»
«فقط قهوه.»
«قهوه کافی نیست. یه چیزی باید بخوری، نیمروی تخممرغ با گوشت بوداده.»
«اشتها ندارم، سپاسگزارم.»
«مریضی؟ چته؟»
«نه، مریض نیستم. فقط قهوه میخوام.»
«تازهواردی؟»
«نه.»
«پول نداری؟»
«دارم.»
«پس تنها هستی.»
«بله، تنهام.»
«فهمیدم که تنهایی.»
«از کجا فهمیدی؟»
«از راه رفتنت. آدمهای تنها یهجور دیگهای راه میرن.»
«چهجوری راه میرن؟»
«عین گمشدهها، انگار یه چیزی گم کردهن. وقتی اومدی تو، گفتم این مرد تنهاست. من هم تنهام، همه تنهاییم، ولی تو خیلی تنهایی. تنهایی چیز بدیه، زندگی آدم رو سمی میکنه. یه چیزی بخور. به نظرم حالت خوب نیست. گناه داری، مریض میشی. آدم صمیمیای، دوستی، رفیقی، زن داری؟»
حجم
۲۷۵٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه
حجم
۲۷۵٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه