کتاب لوسی رز خاطراتش را می نویسد
معرفی کتاب لوسی رز خاطراتش را می نویسد
لوسی رز خاطراتش را مینویسد یکی از کتابهای مجموعه لوسیرز نوشته کیت کلی برای کودکان و نوجوانان است که با ترجمه مونا رحیمپور در واحد کودک و نوجوان انتشارات منظومه خرد منتشر شده است.
درباره مجموعه لوسی رز
در این مجموعه طنز شما ماجراهای یک دختربچه هشت ساله به اسم لوسی رز را میخوانید. لوسی بعد از این که پدر و مادرش از هم جدا میشوند، با مادر خود از میشیگان به واشنگتن میرود. او در یک مدرسه جدید نامنویسی میکند و حضورش در این مدرسه برایش ماجراهای تازهای پر از هیجان، شادی، ناکامی، دلواپسی و ... به همراه دارد؛ اما لوسی که دختر شوخطبعی است با استفاده از همین ویژگی اخلاقیاش و شیوه منحصربهفردی که دارد با همه تغییرات و چالشهای زندگی کنار میآید.
این مجموعه چهار جلد دارد. «لوسی رُز خاطراتش را مینویسد»، «لوسی رُز آنقدر سرش شلوغ است که نگو»، «لوسی رُز هزارتا نقشه دارد» و «لوسی رُز از صبح تا شب کار میکند» نام کتابهای این مجموعهاند.
خواندن مجموعه لوسیرز را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
همه کودکان و نوجوانان علاقهمند به داستان از خواندن این مجموعه لذت خواهند برد.
بخشی از کتاب لوسی رز خاطراتش را می نویسد
دیروز هالووین بود و خیلی خوش گذشت. آقای ولش به لباسش بادکنکهای بنفش کوچولو آویزان کرده بود و قیافهاش شبیه یک شاخه انگور شده بود. خندهدارتر اینکه تا تکان میخورد، یکی از بادکنکها میترکید و خودش از ترس زهرهترک میشد و همه میزدند زیر خنده! به نظرم آقای ولش آدم باحال و بامزهایست.
بعد از ناهار همگی لباسها و ماسکهای هالووینمان را پوشیدیم و از دم در مدرسه تا میدان اصلی رژه رفتیم. مامان و باباها جلوی در جمع شده بودند و آنقدر از دیدن ما ذوق کرده بودند که هِی دست میزدند و هورا میکشیدند. مادام و آبا هم بودند و برایم بوس می فرستادند. مامان باز هم جوگیر شده بود و هی عکس میگرفت.
عصر که به خانه برگشتم، مامان مجبورم کرد به جای عصرانه لوبیا سبز پخته بخورم و بعد مرا پیش مادام و آبا فرستاد و سر کار رفت. آخر بعضی وقتها مامان مجبور است در شیفت شب تلویزیون کار کند.
هوا که تاریک شد، مادام و آبا و گامبو مرا به خانهٔ جونیک بردند. جلوی در که رسیدیم، از تعجب خشکم زد. مامان جونیک توی باغچهٔ جلوی در یک عالمه تار عنکبوت الکی آویزان کرده بود که به سر و صورتت گیر میکرد و خیال میکردی توی دام عنکبوت گیر افتادهای. تازه از شر عنکبوتها که خلاص میشدی و پایت را روی پاگرد میگذاشتی، صدای جیغ بلندی به هوا میرفت. مامان جونیک آدم خیلی باحالیست. تازه برای شام هم اسپاگتی سبزرنگ پخته بود و خودش گفت که اسپاگتی نیست و مغز هیولای هالووین است. من که گول نخوردم ولی بعضی از بچههای کوچولوتر باورشان شد و ذوقزده اسپاگتیشان را هورت کشیدند.
جونیک خودش را عین شیطانکهای توی جعبه درست کرده بود، از آنهایی که تا بهشان دست میزنی یکدفعه از توی جعبه بیرون میپرند و سوت میزنند. لباسش خیلی عجیب غریب بود اما انگار مامانش برایش دوخته بود. عجب مامان زرنگی! هم خانه را تزئین کرده بود و شام هیولایی پخته بود و هم واسهٔ جونیک لباس دوخته بود. من که فکر نکنم مامانم بتواند از پسِ نصف این کارها هم بر بیاید.
دختر همسایه بغلی جونیک اینها که اسمش آسیا بود، خودش را شبیه دختر توی سریال رؤیای ژانت کرده بود. خیلی ازش خوشم آمد چون من عاشق این سریالم. بعدش سر و کلهٔ آدام کلهطالبی پیدا شد. مثلاً میخواست ادای دزدهای دریایی را در بیاورد ولی قیافهاش عین بقیهٔ روزها یخ و بیمزه بود. اصلاً هم شبیه دزدها نشده بود.
بعد از شام بابای جونیک ما را بُرد در خانهٔ همسایهها تا شکلات و خوراکی هالووین بگیریم اما هر جا میرفتیم آدام کلهطالبی دست از سرمان بر نمیداشت! همه جا عین سایه دنبالمان میآمد و صداهای ناجور از خودش در میآورد. آخر سر جونیک حرصش گرفت و گفت: «بچهها بهش محل نذارید.»
Image
حجم
۶۳۴٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۲۰ صفحه
حجم
۶۳۴٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۲۰ صفحه