کتاب شهر هزار شب
معرفی کتاب شهر هزار شب
کتاب شهر هزار شب داستانی از مجتبی یاری برای نوجوانان است که در انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده است. این کتاب داستان پسر نوجوانی به نام امیر است که از طریق پدر و داییاش به صف انقلابیون میپیوندد و جریان را از منظر نگاه خودش برای ما تعریف میکند.
درباره کتاب شهر هزار شب
رخدادهای بزرگ سیاسی و اجتماعی، همیشه دستمایهای برای نوشتن رمانها و داستانهای بسیاری هستند. در این میان نباید فراموش کرد که کودکان و نوجوانان این موضوعات را متفاوت از ما میبینند و درگیرش میشوند. داستان شهر هزار شب هم یکی از همان داستانها است. داستانی با قهرمانی نوجوان که ماجرا از دید خودش میبیند و تعریف میکند.
امیر، نوجوان داستان مثل همسالان دیگرش، چیز زیادی از انقلاب نمیداند. اما به خاطر حضور دایی و پدرش در صف انقلابیون به آنها میپیوندد و به یکی از مبارزان تبدیل میشود. مجتبی یاری تلاش کرده تا مسیری واقعگرایانه برای حضور امیر در این جریانات و اتفاقات ترسیم کند.
بسیاری از رخدادهای داستان حتی بدون آگاهی او رخ میدهند و همین موضوع، به واقعیتر شدن فضای داستان بسیار کمک میکند.
کتاب شهر هزار شب را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
شهر هزار شب، داستانی با حال و هوای انقلابی برای نوجوانان است.
بخشی از کتاب شهر هزار شب
زینب تو پوستش نمیگنجد. دودستی پدر را چسبیده و حتّی یک لحظه از کنارش دور نمیشود. تا اینکه بعد از شام، از زور خستگی کمکم پلکهایش سنگین میشود و همان جا روی پای پدر میخوابد.
راستش از ظهر تا حالا هر چه در باره حرفهای پدر فکر میکنم، چیزی سر در نمیآورم. یک بار میگوید که از طرف کارخانه مأموریت داشته، و چون با عجله بوده، بیخبر رفته. بعد که میپرسم «پس این سوهانها چیست؟» میگوید: «خوب، معلوم است امیر جان! موقع برگشت، سر راهمان، سری هم به قم زدیم و زیارتی کردیم؛ اینکه پرسیدن ندارد.»
من که سر در نمیآورم؛ یعنی فکر میکنم پدر چیزی را از ما مخفی میکند؛ البتّه از من و زینب؛ والّا مطمئنّم که مادر همه چیز را میداند؛ چون نزدیک غروب، یک ساعتی تو آشپزخانه با هم پچپچ میکردند. هر چه هم گوش خواباندم، بلکه چیزی بشنوم، نتوانستم. خیلی آهسته حرف میزدند. فقط یک بار شنیدم که پدر گفت: «چارهای نیست. اوضاع خراب است...» و بقیّهاش را نشنیدم. یک بار هم اسم آقا ماشاءاللّه به گوشم خورد. همین! ولی هر طور شده، باید ته و توی قضیه را در بیاورم.
با صدای قوقولی قوقو از خواب میپرم. لابد باز خروس ممّدآقا پریده رو لبه دیوار و هر چه زور دارد، تو حنجرهاش ریخته تا اهل محل را خوابزده کند. میخواهم بلند شوم و خودم را آماده کنم برای مدرسه؛ امّا وقتی یادم میآید امتحانها تمام شده، نفس راحتی میکشم و دوباره لمسِ لمس پهن میشوم رو تشک.
صدای استکان و قاشق چایخوری و این چیزها میآید. معلوم است پدر دارد صبحانه میخورد. گوشه ملافه را طوری از رو صورتم کنار میزنم که انگار تو خواب غلت زدهام، و بعد آرام پلکها را کمی باز میکنم. پدر لای، مژههایم نشسته و دارد چای تلخش را هورت میکشد و به مادر میگوید: «حالا با خودش هم صحبت کن. اصلاً شاید نخواهد تو مغازه کار کند.»
مادر میگوید: «از خدا میخواهد... پس میخواهی از صبح تا شب، تو خاک و خلها بلولد؟»
پدر، همانطور که بلند میشود، میگوید: «به هر حال، قبلاً با آقا ماشاءاللّه حرفش را زدهایم. اگر بخواهد، مشکلی نیست.»
پلکهایم را نمیتوانم بیشتر از این باز کنم. فقط پاهای پدر را میبینم که میرود طرف در. بعد دیگر ملافه جلو صورتم را میگیرد و چیزی نمیبینم.
با خودم فکر میکنم: اگر قرار باشد تو مغازه آقا ماشاءاللّه کار کنم، آنجا بهتر میتوانم از کار هر دوشان سر در بیاورم. تازه، باید دیوانه باشم که با وجود آنهمه خوراکی قبول نکنم؛ یعنی بهتر از این نمیشود. همینطور که رفتهام تو بحر ماجرای پدر، یکهو یادم میآید که قضیه ماشین سیاه و آدم کت و شلواری را به او نگفتهام.
سر صبحانه، مادر حرف مغازه آقا ماشاءاللّه را پیش میکشد و وقتی میبیند بدون چونوچرا قبول میکنم، کمی تعجّب میکند. من هم به روی خودم نمیآورم. امّا بعد که موضوع ماشین سیاه را برایش میگویم، دیگر حسابی دهنش باز میماند و تازه چهقدر تشرم میزند که چرا زودتر نگفتهام.
عصر که پدر میآید، کمی با مادر حرف میزند و وقتی میفهمد که دوست دارم تو مغازه آقا ماشاءاللّه کار کنم، با خنده میگوید: «پس قرار است بقّال بشوی؟»
حجم
۸۱٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۱۴۲ صفحه
حجم
۸۱٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۱۴۲ صفحه