کتاب رویای فالاچی
معرفی کتاب رویای فالاچی
رویای فالاچی رمانی از فرشته اثنیعشری داستانی درباره زندگی جوانان تحصیلکرده امروزی در محاصره شبکههای مجازی و سیل تکنولوژی است.
درباره کتاب رویای فالاچی
رویای فالاچی داستان دو دانشجوی ارتباطات به اسم هاله و مسعود است که سعی میکنند در دنیای ارتباطات و فضای مجازی خودشان را پیدا کنند. چون در این فضا، زمان و مکان را از دست میدهند و به نوعی گم گشتگی دچار میشوند و این گسست ترسی برایشان به همراه دارد و آنها را دچار یک سری چالشها و درگیریها میکند. چالشهایی که آنها را درباره بدیهیترین مسائل به تردید میاندازد.
هاله و مسعود در این داستان، نماینده نسلی هستند که افرادی مثل استاد و پدر آنها را راهنمایی نمیکنند بلکه کنترل میکنند و آنها بدون اینکه خودشان متوجه شوند، مانند یک مهره حرکت داده میشوند.
خواندن کتاب رویای فالاچی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقهمندان به ادبیات داستانی امروز ایران را به خواندن این کتاب دعوت میکنیم.
بخشی از کتاب رویای فالاچی
مسعود از توی اتاقش بیرون آمد و همانطور که خمیازه میکشید، به ساعت روی دیوار نگاه کرد. ۸: ۴۵ دقیقه بود. یکراست به آشپزخانه رفت. کتری روی گاز قلقل میکرد. با احتیاط درِ کتری را بلند کرد. بخار آب توی صورتش زد. بهسرعت سرش را کنار کشید. آب زیادی ته آن نمانده بود. قوری را از بغل کتری برداشت. همهٔ قوری را توی لیوانش خالی کرد و بقیهاش را آبجوش ریخت. یک صندلی را عقب کشید و روی آن نشست. چای را مزهمزه کرد. طعم خاصی نداشت. دلش از آن قهوههای سلف دانشگاه میخواست؛ تلخ، داغ، غلیظ. از آنها که با احسان و سروش دور هم میخوردند. مدتی طول کشیده بود تا به طعم تلخ قهوههای احسان عادت کند. اما وقتی که بینشان بههم خورد و جلسهها تعطیل شد، فهمید که به کافئین آن قهوهها حسابی معتاد شده است. با خود فکر کرد بعد از سه سال که برای سایت دانشگاه اینطرف و آنطرف سگدو زده، حالا باید عوض نتیجهٔ زحمتهایش، پشت میز آشپزخانه بنشیند و چای جوشیدهٔ شبمانده را بخورد. آنهم درحالیکه اگر پدر میفهمید همهٔ قوری را خالی کرده، صدایش درمیآمد. پایش را روی یک پای دیگر انداخت و لیوان را به دهانش نزدیک کرد. یادش افتاد که امروز توی دانشگاه سخنرانی است. سعی کرد به موضوع دیگری فکر کند. بههرحال اگر میخواست میتوانست بعداً گزارش نشست را توی سایت دانشگاه بخواند. اما چیزی مثل وسوسه زیر گوشش پچپچ میکرد. او که کار خاصی نداشت، حداقل اینطور نصف روزش را پر میکرد. لیوان را زمین گذاشت. دوباره همان صدا گفت، اگر دانشگاه نرود باید تمام روز توی خانه پیش پدر بنشیند. از این فکر حالش گرفته شد. بلند شد و با طمأنینه لباسهایش را پوشید و از خانه بیرون رفت. به امید اینکه توی راه پشیمان شود و برگردد اما وقتی خود را توی سالن اجتماعات دانشگاه دید، فهمید که دیگر برای پشیمانی دیر است.
این همان سالنی بود که از چند ماه پیش درش را بسته بودند تا تعمیرش کنند. اما این سالن هیچ نشانی از گذشته نداشت و مسعود در وهلهٔ اول فکر کرد اشتباهی به جای دیگری وارد شده است. هنوز روکش صندلیهای جدید نسکافهای را برنداشته بودند، سقف بلند و دلباز سالن را پایینتر آورده و هر بیست سانت لامپهای گرد و کوچک به سقف نصب کرده بودند. چند جا امحاء و احشای سیمکشی مثل شکمی که بعد از جراحی آن را ندوخته باشند، از سقف بیرون زده بود. بهنظر مسعود رسید که سالن را سرسری و با دستپاچگی آماده کردهاند. این را از کارگرانی که هنوز داشتند با سیستم روشنایی سن سروکله میزدند، فهمید. سرش را چرخاند و حسین را دید که از کنار سوسن بلند شد. او درحالیکه بهطرفش میآمد گفت: «تو که نمیخواستی بیایی.»
نور زرد و مستقیمی توی صورتش خورد و چشمهایش را زد. گفت: «تصمیمم عوض شد.»
یکدفعه از لای چشمهای نیمهبستهاش هاله را دید که در ردیف اول، روبهروی صندلی سخنران نشسته و به سن زل زده است. پشتی بلند صندلی برای قد و قوارهٔ او زیادی بزرگ بود؛ انگار که بچهٔ پنجششسالهای سرش را به شانههای پهن کسی تکیه داده باشد. شالگردن سفید یا خاکستریاش ـ از آن فاصله نمیتوانست رنگ اصلی را تشخیص دهد ـ با دقت روی مقنعهٔ مشکیاش بسته شده بود و موهای جمعشدهاش در زیر مقنعه یک حجم گرد درست کرده بود. هاله انگشت شستش را لای دندانهایش گذاشته بود و فشار میداد. عصبی بهنظر میرسید.
حسین گفت: «نمیشینی؟»
مسعود سرش را بهنشانهٔ موافقت تکان داد. لحظهای مردد به ردیف صندلیها نگاه کرد، بعد انگار که تصمیمش را گرفته باشد با قدمهای بلند بهطرف ردیف دوم رفت. حسین با انگشت اشارهاش ردیف پشتی را نشان داد گفت: «بیا پیش ما.»
مسعود کلاسورش را روی صندلی پشت هاله انداخت و همانطور که کاپشنش را از تن درمیآورد، گفت: «اینجا میشینم.» حسین انگشتش را لای موهای کمپشتش برد، پوست سرش را خاراند و شانههایش را بالا انداخت.
حجم
۲۰۱٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۹۶ صفحه
حجم
۲۰۱٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۹۶ صفحه
نظرات کاربران
در کل کتاب خوبی بود،مهم ترین مسئله اسم مسئله هویت انسان بود فقط اصلی ترین افرادش اینا که دوتا شخصیت اصلی مستقیما باهم روبه رو نمیشن