کتاب ستیز شوریدگان
معرفی کتاب ستیز شوریدگان
کتاب ستیز شوریدگان نوشتهٔ مجتبی خزایی است. انتشارات متخصصان این رمان معاصر ایرانی را روانهٔ بازار کرده است.
درباره کتاب ستیز شوریدگان
کتاب ستیز شوریدگان حاوی یک رمان معاصر و ایرانی است که بر اساس واقعیت نوشته شده است. این رمان ۱۰ فصل دارد و در حالی آغاز میشود که راوی اولشخصی آن از وقتی میگوید که آموزشی سربازیاش بهتازگی تمام شده بود. او میگوید که در آن وقت، بهعنوان پایان دوره، ۱۰ روز به آنها مرخصی دادند. قرار شد پس از آن مدت، سر وقت مشخص بروند خودشان را معرفی کنند به پادگان. این راوی برای رفتن به مرخصی، شوق بسیار داشت. او به خانه وارد میشود و باقی روایت را پیش میبرد. داستان چیست؟ این رمان را بخوانید تا بدانید. مجتبی خزایی این اثر داستانی را برای افرادی نوشته که به عشق خود نرسیدند و مجبور شدند درد و رنج فقدان و هجران را تحمل کنند.
خواندن کتاب ستیز شوریدگان را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب ستیز شوریدگان
«روزا به عشق و شبا به عاطفه میگذشت، هر بار که با هم بودنمون نوید عشق رو به ارمغان میآورد یهو سروکلهٔ چیزی پیدا میشد و این حس قشنگ رو تحت شعاع قرار میداد و باید چن ساعت تمام با برکه صحبت میکردم تا روحیهٔ از دست رفتش بازیابی بشه. تو این مدت ماری جون چندین و چند بار با حسین آقا صحبت کرده بود و بحث خواستگاری رو پیش کشیده بود ولی همون واکنش همیشگی رو در پی داشت و مخالفت سفتوسخت حسین آقا باعث تضعیف روحیهٔ برکه و ماری جون میشد. باید یه فکری در موردش میکردم و یه راهحل جادویی برای حل این مسئله رو میکردم. یه شب پائیزی برکه اس داد و گفت ...
برکه- امین یه راهحل خوب و تضمینی براش پیدا کردم.
من- خب، بگو؟
برکه- بریم پیش دعانویس!
من- خخخخ این بود راهحل تضمینی!
برکه- نکنه تو راهحل بهتری سراغ داری؟
من- من نه ولی این راهحل اصن تضمینی نیست و من بهش اصن اعتقاد ندارم.
برکه- امین من اعتقاد دارم.
من- خب من اصن قبول ندارم اینا رو.
برکه- من اعتقاد دارم.
من- خخخخ باشه عزیزم، اعتقاد داشته باش، کسی چیزی گفته!
برکه- توام باید اعتقاد داشته باشی!
من- خخخخخ من به خدا اعتقاد دارم کار خوبه خدا درست کنه، سلطان محمود خر کیه!
برکه- امین اذیتم نکن، به خدا دارم دیگه دیوونه میشم، کی میخواد کارمون درست بشه و چهجوری باید بشه. روز و شب نیست که بهش فکر نکنم، مغزم درد گرفته و دیگه راهحلی جز این به ذهنم نرسید.
با اسرار زیاد برکه و بهخاطر برکه مجبور شدم قبول کنم. قرار شد ماری جون کارا رو انجام بده و برنامه رو ردیف کنه. ماری جون واسه سهشنبه ساعت ۱۶ عصر وقت گرفت. من که مرده بودم از خنده، ینی انقدر وقت دادنش قشنگ و باحال بود که از تعجب دو تا شاخ درآوردم، مثه این دکترا وقت میداد به مشتریاش خخخخخخ. از پادگان اومدن و لباس عوض کردم رفتم دنبالشون، بهجز آیهان همه بودن، تو راه منو ترلان مرده بودم از خنده و برکه حرص میخورد. رسیدیم، یه خونهٔ دوطبقه، زنگ زدیم و یه آقا در رو باز کرد. رفتیم داخل، آقا ما رو به طبقهٔ دوم راهنمایی کرد، رفتم و با یه یالله وارد شدیم. یه خونهٔ صد متری و دوخوابه، پذیرایی طوری دکور شده بود که مثه یه محل کار به نظر بیاد و چن تا صندلی واسه انتظار و چن تا مجله روی جلو مبلی بود. چون زود اومدیم یهخورده منتظر شدیم و بالاخره از اتاق اومدن بیرون، چن تا خانم و یه بچه با چشمای گرون اومدن بیرون و بعد از خداحافظی رفتن. یه خانم میانسال با عینک و لباس خونگی اما کاملاً پوشیده اومد سمت ما و به ماری جون گفت ...»
حجم
۵۱۰٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۸۵۲ صفحه
حجم
۵۱۰٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۸۵۲ صفحه